ما را از شیطان نجات بده
(آرین...عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه...چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)
سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب..زود شروع کنم که زود تموم بشه..خوب..یه شبی بود که ساعت حدودا دیروقت بود...یازده بیشتر بود فک کنم...یه شب احیا بود که عموجان رفته بود مراسم احیا...قبول حق ایشالله...خوب...کلیداشو یادش رفته بود ببره...بعدش من با موتور کلیداشو بردم براش...یه مسجدی بود که دور بود از خونمون...اصن کلا توی یه ایالت دیگه بود انگار...هی میرفتیم نمیرسیدیم...گفتم نمیرسیدیم چون آرین هم باهام بود...سر کوچه بود اونم جول شد دنبالم...خلاصه...کلیدا رو دادم عموجان ...موقه برگشتن که هیچ...خوب..باید آرین رو پرت میکردم دم خونشون دیگه...خیابون خونشون یه سرازیریه...ولی سرازیری ناجور نیست...یه شیب بهتره بگم...منم اول شیب خیابون موتور خاموش کردم تا اینجوری خاموش برسیم دم خونشون...خوب..داشتیم خاموش تو سرازیری میرفتیم...یه خانوم میانسال کنار خیابون داشت خرامان خرامان راه میرفت...ما بی صدا بودیم اونم حواسش به ما نبود...دیدین بعضی وختا خانومای چادری یه ذره چادرشونو باز میکنن راه میرن...که از پشت سر شبیه بتمن میشن یه ذره...خوب...اصن حواسش به ما نبود...مام بی صدا..آقا از کنارش رد شدیم یوهویی ما رو دید ترسید...انگار خیلی ترسید چون جیغ زد...منکه اصلا برنگشتم نگاش کنم آرین هم همینطور...خوب..ادامه دادیم تا دم خونه آرین اینا...ولی خدایی خندمون گرفته بود به صحنه ای که اتفاق شده بود...خدا ما رو ببخشه...آخه دست خودمون نبود خنده دار بود دیگه...خوب..فردا شد..هیچی نشد..عصر بود که زنعمو از بیرون اومد خونه...یعنی قبل از اینکه خودش بیاد جیغ مافوق صوتش اومد...((هانیییییییییییییی....چیکار کردین تو و اون رفیقتتتتتتتتتتتتتت))...من...(چی؟..با کدوم رفیقم؟..من رفیقام همشون حبس بی ملاقاتن)...زنعمو..(زهرمارررررر...مرضضضضض..همون که دوقلوئه ..زبون درازه)..من..(آهان..آقا آرین..امروز اصلا ندیدمش)...زنعمو..(امروز نه..دیشب)...من..(هیچی بخدا)..خلاصه بعد کلی جر و بحث فهمیدم که اون خانومه مارو شناخته و درومده به زنعموجان گفته که پسرت با دوستش دیشب با موتور یوهویی رفتن پشت سرش ترسوندنش هی جیغ زدن براش اذیتش کردن ..خلاصه نصف شب بدجور مزاحمش شدن...منم خداشاهده هرچی راستشو میگفتم قبول نمیکردن که نمیکردن...خلاصه...فرداش با آرین حرف میزدم..(آرین... عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه ..چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)..آرین گف(برو بینم...بابای من پس گردنی که میزنه برق از چشای آدم میزنه بیرون...فک کنم دارم قطع نخاع میشم)....خوب..کتکا رو که خوردیم هیچ...همه دوستامون با همسایه ها شنیده بودن...من و آرین هم دیگه هیچ...چیکار میتونستیم کنیم...ولی خداشاهده اصلا اونجور نبود که خانومه تعریف کرده بود...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی
ادامه مطلب
|