iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


منجنیق

    ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...عموجان توی اتاق کارش که طبقه بالاس چندتا..یعنی..چندین تا مجسمه کوچیک و بزرگ داره...یعنی داشت...حالا چرا داشت؟...الان میگم براتون..

خوب..جونم بگه براتون که..یه روز رفته بودم طبقه بالا توی اتاق عموجان سعی میکردم وارد سیستمش بشم...آخه پسورد داره..منم میمیرم واسه حکربازی...اصلنم بهم اجازه نمیده روشنش کنم..خیلی هم سعی کردم پسوردشو پیداکنم..نشد..هرچی شانسکی میزنم ضرت اشتباه از آب درمیاد...حوصلم سررفت..چشمم خورد به چوبدست گنده که همیشه..تو اتاق عموجانمه..میگن یادگار بابای بابابزرگ مرحوممه..کی بره اینهمه را رو...برشداشتم..و شروع کردم توی خیالم زدم دشمنا رو کشتم...همینجور که داشتم ضرت ضرت دشمن میکشتم و دیگه چیزی نمونده بود به کله گندشون برسم که بکشمش...یوهو ناغافلی شمشیرم یعنی چوبدسته..خورد به ستونی که پایه اصلی دکوراسیونی بود که مجسمه ها روش بودن..پایه رد شد...ولی دکوراسیون خراب نشد..فقط کج و کوله شد..مجسمه ها شروع کردن به ریختن منم سعی کردم بگیرمشون نتونستم..همشون خوردوخاک شیر شدن..فقط مجسمه گنده رو تونستم بگیرم..سنگین بود..مهره های کمرم نزدیک بود فلج اطفال بشه...بلندشدم دیدم وای دسته گل به اب دادم هفت رنگ...اصلا نمیشد کاریش کرد..من فقط پایه اصلی دکوراسیون رو برگردوندم سرجاش و همینطور مجسمه گنده رو..بعد چوبدست رو تکیه دادم به مجسمه...بعد دیگه رفتم تو اتاقم و تمرین یوگا کردم تا بدنم نرم باشه واسه کتکا..خوب..فردا شد..قبل از ظهر بود که صدای عموجان اومد که(هانی جان لطفا بیا بالا کارت دارم عزیزم)منم با ترس وتردید رفتم بالا..دیدم عموجان و زنعموجان عین یه جفت برج زهرمار دارن نیگام میکنن..منم یه نگاهی به مجسمه های نابود شده انداختم بعد عموجان گفت(توضیحی نداری بدی؟؟)..گفتم(چه توضیحی؟)عموگفت(درمورد این کاری که کردی)..منم گفتم(من نشکستم که)عموگفت(پس کی شکسته که؟)...منم گفتم(از مجسمه بزرگ بپرسید..اون شکسته..چوبم دست اونه)..عمو اولش متوجه نشد منظورم چیه ولی زنعموجان زود فهمید...جیغ زد(کافررررر...ادعای پیغمبری میکنی اجنبی؟؟..بت پرست خودتی و هفت جد آبادت)منم گفتم (به من چه..از مجسمه بزرگ بپرسید)..از رو نمیرفتم که ههههههه...عموجان یه نگاهی به من انداخت و گفت(فردا که با منجنیق پرتت کردیم تو آتیش..اونوقت توهین به پیغمبر خدا یادت میره)..ولی ناموسن من توهین نکرده بودم..فقط خواستم شبیه سازی کنم..فکر کردم جواب میده...خدامنو ببخشه..فرداچی شد؟؟؟...پرتم میکردن با منجنیق توی آتیش بهترم بود...از صب تا شب تو اتاق عموجان زندانی بودم مجبورم کرده بودن تیکه های مجسمه ها رو بهم بچسبونم...یه دونشم نتونستم درست کنم..البته فقط واسه تنبیه این دستور رو بهم داده بودن...مجسمه گندهه همش داشت چپ چپ نیگام میکرد...چوبدست هم دستش بود..خیلی دلم میخواست بزنم داغونش کنم...از هرچی مجسمه و بته بدم میاد...خوب کردم شکوندمشون..............و....ایستاده بود همچنان...خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......................مرسی



نظرات شما عزیزان:

ارین
ساعت13:46---6 شهريور 1394
هی بچه خارجی کاش مجسمه میخورد تو کلت دنیا از دستت راحت میشد
پاسخ:نزدیک بود هم بخوره تو سرم...من حالا حالاها بااین دنیا کاردارم


اریا
ساعت13:41---6 شهريور 1394
سلام عزیزم خوبی هانی جان؟خیلی قشنگ مینویسی ولی سرک کشیدن تو مسایل خصوصی دیگران کارخوبی نیست حتی اگه عموت باشه
پاسخ:سلام آرین جان...ممنون عزیزدلم...که سرک کشیدن تو کاردیگران کار خوبی نیست ..هان؟؟؟...آره مثل تو که هیچوقت توی کارای من سرک نمیکشی باید باشه..هان فهمیدم..خوب شد گفتی..ههههههههه


سارا
ساعت23:10---5 شهريور 1394
سلام عروسک آجی خیلی خیلی جالب مینویسی.خستگیم درمیره نوشته هاتو میخونم.خدای حضرت ابراهیم پشت وپناهت.آقایاخانم سوم شخص مفرد لطفا بابچه ها ملایم برخورد کنید ممکنه برای شمااین کارفقط یک سرگرمی جالب باشه ولی بچه ها رفتارهای دیگران رو کاملا جدی قلمداد میکنن.به نظرمن رفتار و کلمات شماس که شیطانی به نظر میرسه نه نویسنده وبلاگ.
پاسخ:سلام آجی سارا ...الان فکر کنم ساعت دو وچهل و پنج دقیقه بعد از نصفه شبه ...مثل همیشه نمیتونم بخوابم...سارا جون این بابا با من کار داره یعنی مشکل داره...به بچه ها گفتم به یوسفم میگم...به آرتمیس هم گفتم...به تو هم میگم..توروخدا کاری به این سوم شخص نداشته باشین..ولش کنین راحت...انگیزه شماره سه من از این وبلاگ هم کلام شدن با همچین آدماییه..البته اگه واقعا آدم باشن...پس سارا جان لطفا دیگه هیچ جوابی به این بابا ندین...حتی یه کلمه..فرض کن وجودخارجی نداره...اون با من کار داره...


سوم شخص مفرد
ساعت22:16---5 شهريور 1394
من فقط با این شیطان انسان نما مشکل دارم بقیه شما اصلا برام اهمیتی ندارید بهتره توی کارم دخالتی نکنید خودش زبون داره از خودش دفاع میکنه حالا هم همتون بهتره دهن هاتون را ببندین
پاسخ:هی سوم شخص...از یه چیزت خوشم میاد که فوش رکیک نمیدی..ولی زیاد از منطق توی حرفات استفاده نمیکنی..اگه واقعا میخای منو اذیت کنی سعی کن ببینی نقطه ضعف من کجاس...خوب...ببین...من تا موقعی نظراتتو حذف نمیکنم که فقط با من حرف بزنی...کاری به هیچکدوم اینا نداری...شد؟؟؟...راستی..تو هم برای هیچکدوم از دوستام اهمیتی نداری...پس اگه واقعا میخای بازی کنیم..من آمادم...بزن بریم....astalavista baby


آرتمیس
ساعت16:42---5 شهريور 1394
ای بابا! مردم دیوانه شدن! آخه سوم شخص! خوشگله! نگاه قشنگ! به تو چه! حسودیت میشه بعضیا ماجراهای با مزه دارن تو نداری؟! من هی میخوام جلو خودمو بگیرم جواب ندم نمیتونم... آخه من یه رادار تو مغزم دارم... هر موقع یه آدم فضول چرت گو میبینم به صدا در میاد.. انقد هیچ کس به امثال شماها که تو کار مردم فضولی میکنن هیچی نگفته پررو شدین.. البته وجود شما ها برای جامعه لازمه.. افراد عادی شماهارو میبینن خدارو شکر میکنن یه عقل سالم دارن:)
پاسخ:آرتمیس ..بابا دمت گرم...رادارت کاملا درست فهمیده...این اصلا نمیخاد بی خیال ماجرا بشه...ولی شما ارزشتون بالاتر از اینه که وقت خودتونو با همچین جک و جونورایی مثل این تلف کنین...من به اینجور آدما میگم ..نمک وبلاگ...خوشم میاد بلانسبت شما یه اینجور دلقکایی اینجا بیان..واس خنده بد نیست...وگرنه کاری نداره برا من که کامنتاشو حذف کنم...منتظرم ببینم حرف دلش چیه...


سوم شخص مفرد
ساعت14:32---5 شهريور 1394
کم کم به خدا هم توهین خواهی کرد من منتظر اون روز هستم چشم آبی هههههههههه
پاسخ:من به هیچ شخص مقدسی هیچوقت توهین نمیکنم...شاید توی دل خودم بعضی وقتا یه اعتراضاتی بکنم ولی این دیگه بین من و خداس...من به خداتوهین کنم؟؟؟؟؟؟...ههههههه...باش تا صبح دولتت بدمد...


هانی
ساعت3:23---5 شهريور 1394
سلام آرتمیس ...هرکاری میکنم کامنت شما رو تایید میکنم ..نمیدونم چرا نمایش نمیده...ولی خوندم...خیلی خوب نوشته بودین...مخصوصا که نوشتین ..عین یه بچه ابلیس میمونه که پسراانگشت شکلاتیشو دزدیدن اونم چپ چپ نگاشون میکنه...کلا هالیوودی نوشتی..عالی بود...
پاسخ:آهان آرتمیس...بابا بی خیال اصلیت از اصلیت من قاتی پاتی تر پیدا نمیکنی...اگه وبلاگ داشتی برات اصلیتمو خصوصی مینوشتم یه کم بخندی
پاسخ:جالبه ...پس حتما تجربیات زیادی داری...البته از کامنتایی که برای یوسف جان نوشتین فهمیدم آدم دانایی هستین...خوشحال میشم از چیزایی که بلدین به مام یاد بدین...کلا مخلصیم آرتمیس جان


yousef
ساعت23:54---4 شهريور 1394
سلام چشم آبی
همینجا از دوتا فرشته عزیزم تشکر میکنم که هوای داداشم هانی چشم آبی خودم رو دارن.
مرررررررررررررررررررسی فرشته های مهربونم.
ببخش هانی که نتونستم اسم فرشته هامو بهت بگم. فقط بدون اون فرشته ها خیلی دوستداشتنی و بامحبت هستن.
داداش هانی این اسم رو به اسم من توی وبلاگت ذخیره کن. از این به بعد دلم میخاد که اسمت رو "چشم آبی " صدات کنم.
حتی رفتم توی کتاب گینس هم ثبت اش کردم
چشم آبی چشم آبی
پاسخ:من اگه دستم به این فرشته ها که میگی برسه ...همچین میخورشمون که یه وجب روغن روش باشه...قبول...همون که میگی صدام کن...گینس؟؟؟...
پاسخ:گینس چیه؟؟؟...شبیه اسم یه کتابه که رکورد اوسکول بازیه آدما رو توش میزنن؟؟؟...من گینس دوس ندارم...


yousef
ساعت22:02---4 شهريور 1394
سلام هانی عزیزم
..مهره های کمرم نزدیک بود فلج اطفال بشه...
این یه تیکه رو خودت معنی کن کلی بخند که کلی منو خندوندی رفیق عزیزم. هنوزم دارم میخندم
این یه دونه داستانت واقعا حرف نداشت. قبلش یادته بهم گفتی داستان حضرت ابراهیم رو مینویسم منم گفتم شاید هانی یکی از داستانهاشو خونده ،خوش اومده و میخاد تعریف کنه ولی این داستانت واقعا عالی و شبیح داستان حضرت ابراهیم بود و عالی تر ... اون یوقا برا نرم کردن بدنت برا کتک خوردن هم آخر نویسندگی بود داداشی.
خیلی نویسنده ماهری هستی پسر ..مرسی بشی الهی ..آخه میدونی چیه ..؟؟داداش واقعی خودمی دیگه بایدم نویسنده ماهری باشی.

پاسخ:نمیتونم معنی کنم این جمله داداش جان یوسف...من ازین حرفای قاتی پاتی زیاد میزنم...ممنون بخاطر اینکه خاطراتمو میخونی...آره شبیه داستان حضرت ابراهیم بود..منم اونموقه که چوبدست انداختم کنار مجسمه حضرت ابراهیم توی ذهنم بود...یوگا هم ورزش خوبیه...ممنون بابا ما کجا ..نویسندگی کجا داداشی...خوب...پس چی که داداشمی...هم داداشتم هم شاگردتم...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی