ما را از شیطان نجات بده
..همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم...
سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...من از دست هیولا قایم شده بودم تو اتاقم...اونم هی داد میزد (هانیییی بیاااا بیرونننننن..کارت داااارمممم)...ولی من اصلا بیرون برو نبودم...مگه مغز خر با سس اضافه خوردمه...خوب..مانی همینجور داد میزد که بیا بیرون از اتاق ولی من ..نه..آخه بدجور سربسرش گذاشته بودم..الان میگم..خوب..من توی وسائلم..یعنی راستش تو اسباب بازیام چندین تا ماسک ترسناک دارم..یه دونشو انتخاب کرده بودم بعدش وصلش کرده بودم به یه چوب نسبتا بلند بعدش یه چادرمشکی زنونه اینداخته بودم سرش...واااای..ترسناک شده بود...این مانی ما وختی میره جولو آیینه اینقد به خودش ور میره شونه آرایش میکنه هرکی ندونه فک میکنه دختر ملکه انگلستانن ایشون...خلاصه..یه روز ظهر بود..اونم روبرو آیینه...منم قایم تو اتاق پذیرایی ..وختی حواسش نبود یواش سینه خیز رفتم پشت سرش بعد همینجور که خوابیده بودم رو زمین یواش اون مترسک ترسناکه رو بردم بالا ..جوری که تصویر نحسش توی آیینه بیفته...چندثانیه طول نکشید مانی یه دادی زد که همه تو خونه ترسیدن ...برگشت اصلا منو حواسش نبود فقط عروسکه رو نیگا میکرد فرار کرد رفت تو اتاقش هی جیق میزد...خلاصه..منم قایم شدم تو اتاقم..کلی طول کشید تا دوباره حالش عادی شد..همه خونمون آشفته شده بودن...اونم پشت در اتاقم اومده بود و داد میزد..خلاصه ..مانی که کتکم نزد بالاخره ولی عموجان کتکم زد...پرنسس پدیا آخر شب ازم پرسید (تو که مانی الاغو ترسوندی خودت از جن نمیترسی؟)..گفتمش(من؟؟..بترسم؟؟..ها ها ها..عمرن)...خوب..گذشت...من یه عادتی دارم شبا که همه میخوابن میرم جولو آیینه هی به خودم شکلک در میارم...ولی نه همیشه...بعضی شبا...در یک شب تاریک و ابری و وهم انگیز که همینجوری ضرت ضرت رعد و برق میزد..نه بابا الکی گفتم یه شب خیلی معمولی و آروم بود تازه بیچاره کلیم شاعرانه بود...خوب..همه خواب بودن..منم روبرو آیینه داشتم ادا درمیاوردم به شاهزاده تاریکی..یعنی به خودم...خوب...وسط مسخره بازی بودم که...بسم الله..یا خداااا..او مای گاد..این چیههه؟؟؟...بخخخخدا داشتم سکته قشنگه رو میزدم...یه زن ترسناک..با موهای بلند و سیاه...توی آیینه بود...پشت سرم بود...خشک شدم...فشارم افتاد..نمیدونم شایدم رفت بالا...حالا مهم نیس...خوب..دستای کوچیکی داشت همینجوری خشک واستاده بود منو نیگا میکرد...انگار همین الان از جهنم مرخصی گرفته بود...دسشویی تازه رفته بودم گلاب به روتون وگرنه همونجا پایین تنمو رها میکردم...خوب...(هانی بیدار شو...داری خواب میبینی..این امکان نداره)...ولی نه ..خواب نبود..خیلی آروم برگشتم...همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم..زبونم بند بود...ولی همونجور که بعضیاتون حدس زدین یه موجودی به مراتب خطرناکتر از اون جن دیدم..بله..پرنسس پدیای خودمون بود...همون حقه خودمو زده بود ولی خیلی حرفه ای تر ...اون به جای چوب از یه عروسک استفاده کرده بود و سر اون ماسک ترسناک یه کلاگیس مشکی زده بود...اومد روبروم..گف(قشنگ درستش کردم؟)..حرف که نمیتونستم بزنم که..فقط سرمو چندبار تندتند به علامت بله تکون دادم...دوباره گف(به مادرجان نگی تا حالای شب بیدار موندم)..بازم سرمو چند بار تکون دادم یعنی ....اوکی..خوب..مترسک ترسناکه رو داد دستم خودش رفت تو اتاقش...منم مترسکه رو پرتش کردم فرار کردم تو اتاقم..اینم بخاطر قولی که به پرنسس ملیکا خانوم داده بودم که از پدیا بنویسم...امیدوارم خوشت اومده باشه ملیکاجان ...خوب..نکته اخلاقی چی بگم...آهان..بچه ها پول همه چیز نیست..خیلی چیزا هستن که نمیشه با پول خریدشون..مثلا...حالا....خیلی خوب..ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ..هانی هستم...مرسی
ادامه مطلب
|