iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

صدای مردگان

ما را از شیطان نجات بده

همه گیج و سردرگم بودن...منم داشتم فقط به صحنه نگاه میکردم...و اینکه ترس چقد میتونه آدم رو گیج و سردرگم کنه...اون میگفت صدای ارواح رو شنیده که میخواستن ببرنش...یعنی صدای مرگ رو شنیده بوده...وای خدای من

سلام به دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...این خاطره برمیگرده به پارسال...مهمون داشتیم اونم به تعداد زیاد...کلا خونه نیست که...کارونسراس...اونم برای چندروز قرار بود بمونن...جا نبود که بخوابن...قشون جعفرجنی بودن...هرجوری بود جاشون کردن تو خونه...ولی بخاطر مشکل بی خوابی شدید من تااونجاکه میشد اتاق منو برای مهمونا درنظر نمیگرفتن...ولی بالاخره مجبور شدن یه نفر رو برای خوابیدن توی اتاق من جا بدن...یه خانم 45ساله مجرد بود...شب اول نمیدونستم چیکار کنم...بخاطر اون مجبور بودم کامپیوتر رو روشن نکنم....دستگاه بازی روشن نکنم چراغا رو خاموش کنم...کتابم دیگه نمیتونستم بخونم...همینجوری عین دیونه ها به تاریکی اتاق نگاه میکردم...فردا شد...منم شیطان درونم مثل همیشه فعال شد و یه چیزی به ذهنم رسید...منتظر موندم تا خانومه از گوشیش غافل بشه....گوشیشو ول نمیکرد که لعنتی...تااینکه ساعت نه یا ده شب رفت حموم و گوشیشو توی اتاق من گذاشت...الان موقش بود....رفتم سراغ گوشیش...رفتم توی منوی گوشی زیاد طول نکشید تا ضبط صداشو پیدا کردم...بعدش توی گوشیش حرف زدم با یه صدای گرفته و شبحی...((فاطمهههه...ماااااا بخاطررررر تووووو اینجاییییمممم....دیگه وقتشه به ما بپیوندی...زندگی توووووو تموممممم شدههههههه)بعدشم یه خنده خفه شبحی زدم تنگش...هههههههه...بعد صدای ضبط شده رو به عنوان صدای زنگ خوری گوشی انتخاب کردم...ماموریت تکمیل شد....بعدش دیگه هیچ منتظر موندم تا همه و همینطور فاطمه خانوم بخوابن...منم که عین جغد بیدار...یواش رفتم سراغ گوشیشو خیلی آروم و حرفه ای هلش دادم زیر تشک که اون خواب بود...یعنی توی تخت خواب من خوابیده بود...منم باید روی زمین میخوابیدم...مثلا میخوابیدم...یه نیم ساعتی گذشت...پاشدم رفتم توی حیاط....چندتا نفس عمیق کشیدم...بعدش شماره فاطمه خانوم رو گرفتم...یه کم زنگ خورد..زنگ خورد...بعدش...جیییغغغغغغغغغغغغغغغغ...یه جیغ بلند شیشه ها رو لرزوند...بعدش صدای جیغ قط نمیشد که....فقط جیغ میزد و مامانشو صدا میزد و کمک میخواست...بعد همه بیدار شدن....همه گیج و سردرگم بودن....منم داشتم فقط به صحنه نگاه میکردم...و اینکه ترس چقد میتونه آدم رو گیج و سردرگم کنه....اون میگفت صدای ارواح رو شنیده که میخواستن ببرنش....یعنی صدای مرگ رو شنیده بود....وای خدای من...وقتی فهمیدن که کار من بوده اول کلی تنبیه شدم مثل همیشه...ولی دیگه هیچکس جرئت نکرد توی اتاق من بخوابه....از ارواح ممنونم....فک کنم فاطمه خانوم اگه یه بار واقعا صدای ارواح رو بشنوه خیلی خونسرد بلند میشه و گوشیشو خاموش میکنه...من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه...اونم خرنفهم نه خر الکی....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..........هانی هستم...............مرسیمثل همیشه ادامه مطلب ..مثل همیشه پوستر..مثل همیشه مخلصیم...


ادامه مطلب

سه شنبه 19 آبان 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن3

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....بچه ها یه کم سرما خوردم اگه ممکنه زیاد به مانیتور نزدیک نشین خدانکرده شمام از من بگیرین..اخه سرماخوردگی مسریه ....خوب...یادمه شب دیروقت بود...ولی باید میرفتیم بشکه شربت رو می اوردیم میزاشتیم توی مسجد محل واسه فردا که فک کنم تاسوعا بود....از بس شلوغ کاری کرده بودیم یادمون رفته بود...منم که تنهایی نمیتونستم بیارمش ...پس من و ارین رفتیم که بیاریمش...البته با بابای آریا ارین رفتیم باماشین بردمون تا نزدیک اون محل ترسناک...خودشم یه مقداری کار داشت نشد بیاد بامون...پس منو ارین دوتایی رفتیم که بشکه شربت نذری رو بیاریم...کجا؟...بافت قدیمی شهر...اصلا وقتی میری اونجا وسط روز هم که باشه آدم جنی میشه چه رسه به اون موقه شب....من و آرین هم رفتیم...کوچه های تنگ و اجرفرشا و خیابونای باریک و دیوارای گلی و خشتی و درای چوبی...انگار که زمان چندصدسال به عقب برگشته باشه...اصلا اونجا یه طوریه..میگن پر جنه...همه هم اینو میدونن...ترسناکترین قسمتای بافت قدیمی شهرمون یه دالانهاییه که ما بهشون میگیم صعبات..sabat...درواقع گویش فارسیش میشه سابات..یا صابات..نمیدونم...خلاصه یه دالونای تاریک و ترسناکیه...هردومون ساکت بودیم...ولی با تله پاتی به هم میگفتیم که (هانی من میترسم)...و..(آرین منکه ریدم به خودم)...اون خونه ایم که باید میرفتیم و بشکه شربت رو میاوردیم...تهه یکی از دالونا بود یا همون صعباتا...وارد صعبات شدیم...یه کم رفتیم جولو خبری نبود...ولی درجاخشکمون زد.....یه پیرمرد با یه زیرپوش سفیدپاره و یه شورت بلند نشسته بود کناردیوار صعبات داشت نیگامون میکرد...بهش توجه نکردیم...گفت(اهای...با تو هستم)...موندیم ....خیییلی ترسیده بودیم....آرین گفت(بامن؟)...بعد پیرمرده سرشو آروم به علامت منفی تکون دادو گفت(نه)...من گفتم(بامن؟)بازم سرشو به علامت منفی تکون دادو گفت(نه)...بعدش موندیم ببینیم چی میگه...گفت(باهردوتونم..بیایین اینجا)...د بیا...جنه...یواش گفتم(آرین این یا جنه یا جن میخوره)...آرین گفت(نظرت چیه فرارکنیم؟)..منم گفتم(موافقم)...بعد جفتمون دوییدیم دررفتیم....ولی چه دررفتنی...تهه صعبات بمبست بود...یعنی درخونه ای بود که شربت باید بهمون میداد...بعدش دیدیم که پیرمرده داره به سمتمون گام برمیداره...لاغر بود و قد بلند و سیاه سوخته با یه صورت استخونی.....پر از چین و چروک.....خیییییییلی ترسناک بود....از ترس من و آرین همدیگرو بغل گرفته بودیم....الانه که بزندمون دیونه بشیم یا ناپدید بشیم...یا میخوردمون دیگه...آرین گفت(توجن زده ای یه چیزی بهش بگو بیخیال شه جون هرکی دوس داری)گفتمش(من از قبر اجدادم استخون خوردم جن زده باشم ..من سگ زده هم نیستم)....اومده بود بالاسرمون دیگه....خوشبختانه شربت و چایی زیاد نخورده بودم وگرنه صد در ملیون گلاب به روتون خودمو خیس میکردم...بدن جفتمون میلرزید...دستشو آورد سمتمون....داشتیم سکته رو میزدیم....ولی یه کار دیگه کرد ....کلون در خونه طرف رو تق تق تق زد...بعدش صدازد(صابخونه..نوکرای امام حسین اومدن شربت نذری رو ببرن)...یه کم آروم شدیم..چه جن مهربونی....حتما میخاد باشربت بخوردمون....بعد تتق تتق دربازشد...یه پیرزنی بود به مراتب از پیرمرده وحشتناکتر....گف (ننه بیایین داخل بشکه رو ببرین)....اولش نخواستیم بریم تو ولی پیرمرده دستاشو گذاشت رو شونه جفتمون مام رفتیم داخل...بشکه شربت اونجا بود...نفری یه لیوان شربت بهمون داد خوردیم...یه کم حالمون جا اومد....بعدش خواستیم بشکه رو ببریم....سنگین بود..اون اجنه کمکمون کرد....یه طرفشو گرفت...چه زوریم داشت منو آرین هم یه طرف دیگشو....وقتی بشکه رو میبردیم اصلا اون پیرمرده مارو میکشید باخودش ما کلا دکوری بودیم اونجا....خلاصه از صعبات اومدیم بیرون ترسمون یه کمی کم شد...کم کم دوباره وارد خیابون اصلی شهر شدیم...پیرمرده هی حرف میزد هی شوخی میکرد بامون....چه جن باحالی بود ها...خلاصه رسیدیم...به ماشین بابای ارین....بعدش بابای ارین به پیرمرده سلام کرد و اینا معلوم شد اسم پیرمرده حاج علی هستش....اونشب برامون یه خاطره شد دیگه هروقت حرف اونشب درمیاد میگیم حاج اجنه....خوب....بچه ها جن حقیقت داره توی قران اومده ولی اینم نیست هرکسی رو که یه کم عجیب غریب بود بهش بگین جن...یا هرچیز دیگه ای....و....ایستاده بود ...همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم......عکس یکی از صعباتای بافت قدیمی شهرمو زدم ادامه مطلب ولی روز هستش ..شب خیلی خیلی ترسناک میشه...وای وای وای.......................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 27 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن2

ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم ....عزیزای خوشکلم....خوب..داشتم به اون سگ نگاه میکردم و اینکه چقدر زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد...(خیالت نباشه...روکو...من هواتو دارم)

توی مسیرای باغ یعنی خارج شهر همیشه جسارتا سگای ولگرد هست که یا تک هستن یا گروهی...اونا روزا خیلی کم حمله میکنن..اصلا فرار میکنن..ولی شبا میشن گرگ...به هرجنبنده ای حمله میکنن...توی سگای ولگرد اطراف باغمون یه سگ شیطانی هست که به نام...یزید...معروفه...همه سگا ازش حساب میبرن...حتی..نکبت و ظلمت...سگای خودم که همیشه تو باغن...خوب..این ..یزید...یه سگه ناجوره که هیکلش خیلی گندس..میگن حتی به گله های کفتار هم حمله میکنه...ولی من هنوز توی حومه شهر کفتار ندیدم...همش باید هیاهوهای تبلیغاتی باشه..خوب..پوست بدن این سگ همش سوخته...صورتش بخاطر سوختگی شدید خییییلی وحشتناکه...وسط پیشونیش یه فرورفتگیه که میگن جای گلولس..خلاصه سگ نیس که نگهبان دوزخه کثافت...یادمه یه بار داشتم باموتور داداش جان مانی میرفتم سمت باغ که دیدمش اونم دنبالم کرد خیلی ترسیدم ولی گازشو گرفتم و ساندویچی که داشتم گاز میزدم رو پرت کردم براش که بی خیال شه...حیف بود ساندویچ خیلی روش سس فلفل ریخته بودم...اونم موند و گرفت به ساندویچ..باور کنین اونلحظه اگه نوشابه هم دستم بود پرت میکردم براش تا ساندویچ راحت از گلوش پایین بره...خلاصه...یه شب داداش جان مانی رفته بود باغ و زنگ زده بود خونه که سوییچای ماشینشو گم کرده و یه نفر برام سوییچ زاپاس بیاره...عمومش ناصر که اصلا شهر نبود ...اینجور مواقع هم همیشه گزینه هانی روی میزه...خوب منم چاره ای نداشتم باید میرفتم...سوارموتور داداش جان مانی شدم و راافتادم...بچه ها باغ و حومه شهرو اینا هرچی که روز قشنگه ..شب دوبرابرش ترسناکه...خلاصه وسط راه بودم توی مسیر باغا که ضرت موتور خاموش شد...وای...بنزین تموم کرده..از آمپرش فهمیدم...خدایاچیکارکنم...هیچی..موتوروگرفتم دستم و راه افتادم سمت باغ...هرچی به مانی زنگ میزدم جواب نمیداد...یه هو دیدم از دور یه گله سگ ولگرد شبگرد دارن میان طرفم...چون میدونستم نمیتونم با حرف منطقی از تصمیمشون منصرفشون کنم  یه سنگ گرفتم و پرت کردم طرفشون...دیدم فایده نداره...بناچار دوئیدم رفتم از نزدیکترین درخت بالا.. همون درختی که ازش چند بار صدای مشکوک بلبل و قورباقه شنیده بودم..آخه میدونین بچه ها...مارای افعی وقتی بزرگ میشن میتونن صدای بلبل و قورباقه رو تقلید کنن ولی خیلی تابلو...تفاوت تقلید صداشون مثل تفاوت صدای داریوش و مهستی هستش...اینقدتابلو...فقط خداکنه مارروی درخت نباشه...سگا اومدن دور درختو شروع کردن باهم پارس کردن...خیلی خیلی خیلی ترسیده بودم...فقط خدا رو توی دلم صدا میکردم و میگفتم(دخیل یا حضرت سلیمان)..کمی گذشت که یه صدای وحشتناک شبیه صدای زوزه شیطانی به گوشم خورد...گله سگ ساکت شدن...آره..خودش بود..یزیدملعون بود...همه سگا فرار کردن..(خاک تو سرتون سگای احمق برگردین منو از دست این اهریمن نجات بدین)یه کم دنبالشون کرد و پارس کرد..پارس که نمیکرد عوضی داشت شیطان رو صدامیکرد...بخدا هربار که پارس میکرد همه بدنم تکون میخورد...چندبار پارسید و دور درخت چرخید...از شما چه پنهون گریم گرفته بود..ولی به کسی نگین..به همه بگین هانی تا اخرین نفس جنگید و به پسرم بگین پدرت مردشجاعی بود...بعد اون سگه عین یه ببر راه میرفت...از داداش جان مانی هم عضلانی تر بود بدنش...روز کسی نمیتونست به یزید نگاه کنه شب که دیگه جای خودداره...(یزید تورو کجای دلم بزارم)...ولی یزید ساکت شد...و ناله ملایم کرد...صدای ناله ای که خوب میشناسمش که علامت وفاداری و دوستیه....بعدخوابید زیر درخت و دستاشو جفت کرد زیرچونش..کاملامشخص بود کاری باهام نداره ولی بدنم هنوز میلرزید...ده دقیقه طول کشید تا بهش اعتمادکردم رفتم پایین اولش میترسیدم بعد یواش پامو گذاشتم رو پنجه هاشو تکون تکونش دادم...بعد اونم به پاهام پنجه میزد و بازی میکرد...بعدپاموگذاشتم رو سروگردنش و تکون تکونش دادم و ماساژش دادم..بچه ها...سگا عاشق این حرکتن...بعدش بیچاره عین یه توله سگ رام بود...بعدش موتورو گرفتم دستمو رفتم سمت باغ..زبون بسته راه افتاد دنبالم..تاچیز مشکوکی میدید سمتش غرغر میکرد و میرفت طرفش...یه غول بود تا یه سگ...هنوزم ازش میترسیدم..رسیدم باغ و رفتم داخل ولی اون داخل نیومد چون نکبت و ظلمت داشتن بهش پارس میکردن...بعدش تارفتم داخل ساختمون باغ یه هو کلی آشغال غذا و استخون و اینا ریخته شد سرم و مانی دیونه و چندتا از دوستاش هی میخوندن(تولدت مباااارکککک..تولدت مبااااارررک...الی آخر)...اصلا خوشحال نشدم چون اونروز روز تولدم نبود...فقط داداش جان مانی میخواست یه کوچولو سربسرم بزاره..سوییچاشم گم نکرده بود...ازین شوخی خرکیا منو مانی زیاد باهم داریم...اونشب موندم باغ نرفتم خونه..اومدم دم در باغ هنوز سگ اونجا بود...آشغال غذاها و استخونا رو گذاشتم جلوش اونم خورد...داشتم به اون سگ که نجاتم داده بود نگاه میکردم که چقد زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد..(خیالت نباشه روکو من همیشه هواتو دارم)...باور کنین خودمم نمیدونستم ..روکو..یعنی چی همینجوری الکی اونلحظه این اسمو روش گذاشتم...الان من و روکو باهم خیلی رفیقیم...اگه برای نکبت و ظلمت غذا نبرم برای ..روکو..میبرم...اون همیشه اطراف باغه..کافیه صداکنم(روکوروکوروکوروکو)..مثل موشک میاد...حیف سگ نیست اسم کثیف..یزید..رو سرش بزارن...کاش بلانسبت بلانسبت بلانسبت بلانسبت شما بعضی آدمام...بی خیال...روکو خیلی بیشتر از خیلی آدما دوستت دارم......و...ایستاده بود همچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......مرسی

سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

دیگران2

ما را از شیطان نجات بده

هممون رو در روی هم بودیم...یه مسابقه فوتبال بود...بااین تفاوت که توپی در کار نبود...

نشسته بودم توی کافی شاپ و با ممددانته یا همون ممدزال داشتیم پیتزا میخوردیم..گفت(مزش عالیه)گفتمش(نه بابا آشغاله)..گفت(خو سس بریز روش)..گفتمش(چرا شکایت کردین؟؟)...گفت(من نکردم مامان بابا شکایت کردن)..گفتمش(چرا جولوشونو نگرفتی؟)گفت(نتونستم)...گفتمش(نخواستی)..گفت(حالاکه همه چی درست شده)..گفتمش(بییییییبب..هنوز داداشم برنگشته خونه)...گفت(بیییییییییب...به من چه)...گفتمش(حالا ول کن اینارو..کی مسابقه بی توپ بدیم؟)..گفت(فردا عصر ساعت شیش)...گفتمش(نه اونموقه شلوغه..فردا ساعت ده صب همون جای همیشگی)...گفت(قبول)..بعد لایک زدیم..

((فلاش بک))...من میدونستم که ممدزال صبا تا لنگه ظهر خوابه و مامان باباشم خونه نیستن..صب زود میرن سرکار...میدونستم که درم قفل نمیکنن که میرن...فقط یه مقداری پارچه سیاه لازم داشتیم..که خونه آرین آریا بودچون ماه محرم هرسال تکیه دارن(((یاامام حسین شهید)))...خوب پارچه سیاه جور بود...مونده بود مانی که اونم چون دیده بود چه اذیت  وحشتناکی ممد زال اینا سرم آورده بودن حاضر شده بود بامون همکاری کنه..خوب..منتظر موندم تا صب زود مامان بابای ممد دانته رفتن پی کارشون..ممددانته خوابش سنگین بود...خوب ماشین اومد یه ابوطیاره سال چهل و دو ..مزدا...بود..یه بلندگو سرش نصب...و بقیه تجهیزات...شب قبلش اعلامیه فوت درست کرده بود مانی به کمک دوستش که خدمات کامپیوتری داره ...اعلامیه مرگ ممد دانته یا همون ممد زال...زده بودیم به دیوارا...خیلی سریع نصب کردیم پارچه سیاهارو...قید پارچه سیاهارو زده بودیم...خودم بعدا بهترشو برای تکیه خریدم هدیه کردم(((یاامام حسین غریب)))...خوب..من و آرین آریا داشتیم سر اینکه کی از روی دیوار بره بالا و در خونه مردم رو باز کنه بحث میکردیم...که وسط بحث دیدیم در باز شد ..دیدی نقشه ریده شد رفت...ولی وای زاگرس بود...وروجک وقتی ما داشتیم بحث میکردیم رفته بود بالا دروباز کرده بود...نمی دونم چطور از نیزه های روی دیوار رد کرده بود..دلم هرری ریخت زمین ناموسن...خلاصه زاگرس گفت(الان در بازه)...ای ول زاگرس آخرشی به مولا...مانی هم به دوست خلافکارش ..یعنی یکی از دوستای خلافکارش زنگ زد که بیاد جلو روبرو خونه وایسه...زود چندتا صندلی پلاستیکی از عقب مزدا بیرون آوردیم و چیدیم دم در...هممون پیرهن سیاه تنمون بود...بعد داداش جان مانی بلندگو رو کار انداخت...((همون سوره مبارکه که میگه..اذا الشمس و کوورت و اذالوحوش الحشرت و اذالمو عود تو سوئلت به ای ذنبه قتلت))...خدامنو ببخشه اگه اشتباه نوشته باشم حضور ذهن ندارم ناموسن...محمدعبدالباسط میخونه ..همتون شنیدین خیلی معروفه...قبول حق ایشالله...بعد چندنفر اومدن و بهمون تسلیت گفتن و کم کم داشت شلوغ میشد..یه چندتااز همسایه ها هم دروباز کردن دیدن ممدزال مرده بهت زده شدن..مام خودمونو غصه ای نشون دادیم و دستامون جلو چشمامون بود ومن گریه میکردم یعنی خندم گرفته بود...خداوکیلی زاگرس خیلی نقششو قشنگ بازی میکرد ..اصلا جدی جدی گریش گرفته بود...یوهو زن همسایه ممدزال اینا اومد بیرون شروع کرد جیغ زدن و میزد تو سروصورت خودش...بعدش بقیه زنها هم گریه و جیغ ......ناجور نقشم گرفته بود...ولی خدایی کارم خیییییییلی بد بود خیلی خیلی بد بود...منو بچه ها یواش در رفتیم...مانی هم در رفت..فقط دوست خلافکار مانی موند تا یه کم شلوغتر بشه..باید میموند پولشو گرفته بود...از دور داشتیم نگاه میکردیم..که یه هو امبولانس اومد...یه لحظه فکر کردیم نکنه زال واقعا مرده ما نمیدونستیم...نگو بیچاره صحنه رو دیده غش کرده رعشه شدید بهش دست داده..اگه سنش بالا بود حتما میمرد...چون من خودم چندتا از اعلامیه های مرگشو انداخته بودم تو حیاطشون تا وقتی اومدبیرون ببینه...آمبولانس که برای بردن ممددانته اومده بود صحنه رو واقعی کرده بود...خلاصه بیشتر از اونی که بتونین حدس بزنین گندش درومد...شکایت کردن...مانی و دوستش متواری شدن...منو هم بردن آگاهی ولی یه کلمه هم اعتراف نکردم...همه میدونستن کارمنه ولی نمیتونستن ثابت کنن...دیگه خوشبختانه کار به زاگرس و آریا ارین نکشید...بالاخره همون روز مامان بابای ممد زال یاهمون ممد زالو  رضایت دادن..ولی مامانش یکی خوابوند بیخ گوشم تو آگاهی ناجور ولی زنعموجان به خدمتش رسید وحشتناک...داداش جان مانی تا یه هفته خونه نیومد همش باغ بود من براش غذا میبردم هرچی بهش میگفتم همه چی تموم شده باور نمیکرد اصلا از خداشه بره باغ بمونه...ولی درس خوبی به ممد دانته دادیم تا اون باشه سربسر من نزاره.....

هممون رو در روی هم وایساده بودیم...مسابقه فوتبال بود ولی بدون توپ...واسه تصفیه حساب بود...دعوا بود یه دعوای تمام عیار...حالا من و ممد دانته میدونیم مزه مرگ چطوره تا حدودی...قلبم تندتند میزد...نگاه سردویخزده ممدزال چیزی نبود که منو بترسونه....بیشترنگران زاگرس بودم که یه دفه جلو نیاد...اون هیچوقت اجازه نداره توی هیچ دعوایی دخالت کنه.......من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی......و.....ایستاده بود همچنان...خیره درخورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........................هانی هستم..........مرسی

سه شنبه 10 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

دیگران1

  ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه روز صب بود حوصلم توی خونه سررفته بود..گفتم برم سراغ دوستام شاید یه کم حالم سر جاش بیاد..خوب..لباس عوض کردم...داداش جان مانی هنوز خواب بود..از خونه زدم بیرون...ولی همونجا درست راست پیشونیم روی دیوار روبرو یه اعلامیه دیدم..اعلامیه فوت..بلا ازتون دور باشه..هزار سال عمرتون..خوب..عکس متوفی رو دیدم بیچاره نوجوون بود..گفتم برم ببینم کیه شاید یکی ازین وحشیا مرده باشه ..ایشالله....خلاصه..رفتم جولو...خشکم زد...باورم نمیشد...عکس خودم بود..خوده خوده خودم...کلا نوشته بود(هوالباقی...یه شعرسوزناک...به مناسبت درگذشت نوگل باغ زندگی..هانی فلان..و الی آخر)..البته از ترس همشو تاآخر جرعت نکردم بخونم..ترس همه جونم رو گرفته بود...داشتم سکته رو میزدم بخدا...لپموگرفتم کشیدم..گوشمو کشیدم..نه خواب نبود...داشتم بی هوش میشدم از ترس...برگشتم خونه..ولی من هنوز هزار آرزو داشتم..چرااینقد زود مردم؟؟؟؟....حیف بودم...دیدی مفتی مفتی جوون مرگ شدم...چشمم زدن حتما...در خونه رو لمس کردم ولی دستم از توش رد نمیشد...بدنم هم روحی نبود...طبیعی بود..رفتم سمت اتاق داداش جان مانی..بهش دست زدم..میتونستم لمسش کنم...با ترس تکونش دادم..(مانی..مانی..)به زور بیدارش کردم..گفت(چته؟...چه مرگته؟)..گفتمش(بیدارشو..کارت دارم)...بیدار شد..گفت(ضر بزن بینم چی میگی؟)...گفتمش (مانی تو منو میبینی؟)...یه کم نیگام کردگفت(متاسفانه قیافه نحستو دارم..چطورمگه؟)...خوب...یه کم خیالم راحت شد ظاهرا منو مانی باهم مرده بودیم..آخه آدم قحط بود من با این مانی مردم؟؟...گفتمش(داداشی...دیگران...شدیم رفت)...گفت(چی میگی؟عین آدم حرف بزن..دیگران کدوم خریه)..گفتمش (بابا اون فیلمه بود مرده بودن فکر میکردن زندن..)..گفت(کدومو میگی؟)گفتمش(آنجلا جولی بابا)...گفت(آهان یادم اومد..خوب آخر فیلمش چی شد؟؟)...ععععععععع...این چقد خنگه...گفتمش(بابا ما مردیم فک میکنیم زنده ایم..)گفت(مغز فندقی عین بشر حرف بزن تا خودم نکشتمت)..گفتمش(ناموسن مردیم..آگهی فوتم دم در بود)...خلاصه داداش جان مانی هم یه کم ترسیدو حاضر شد باهام بیاد دم در اگهی رو ببینه...رفتیم دم در..من همش به این فکر میکردم که باز خوبه من هنو بچم گناه زیادی پام نوشته نشده شاید بتونم بهشت رو ازون دور دورا ببینم..این مانی بدبخت چیکار کنه که جاش تهه جهنمه تضمینی...آگهی فوتم هنوز سرجاش بود..رفتیم طرفش..من همش پشت داداش جان مانی قایم بودم..داداش جان مانی هرچیم که منو محکم کتکم بزنی باز قایم شدن پیش تو برام امنترین جای دنیاس....خوب..شروع کرد به خوندن تا آخرش...بعد کلی خندید و یه پس گردنی مهمونم کرد...آخه آخرش نوشته بود...(خانواده های..هانی روانی..آرین آهنی...آریاکلاس..زگی زیگ زاگ...و یه چندتا اسم و لقب زشت که از گفتنشون درین محفل هنری معذورم خودتون از قوه تخیلتون کمک بگیرین)...انگار زندگی دوباره بهم داده بودن..فقط یه اسم توی ذهنم اومد((ممد دانته))...همونلحظه شیطان درونم فعال شد و نقشه مرگباری روی ذهنم نصب گردید...خوب...دو روز طول کشید تا با بچه ها بقیه اعلامیه ها رو پاکسازی کردیم...باید انتقام سختی میگرفتم...چون زاگرس خیلی گریه کرده بود...وقتی اعلامیه رو خونده بودآخه اونم تا اخرش نخونده بود...خیلیا توی منطقه نگران شده بودن بخاطر این آگهی فوت...حالا نقشه ام چی بود و چیکار کردیم و به کجا کشید...آپ بعدی مینویسم....من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگیش باید خر باشه اونم خر نفهم نه خر الکی.......و......ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم..............مرسی...

یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن1

    ما را از شیطان نجات بده جون هرکی دوس داری

سلام...به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...این برای دوازدهمین باره دارم این پست جهنمی رو مینویسم

نشسته بودم روی یه ستون سنگی تاریخی نسبتا بلند و داشتم با حسرت به بچه ها که فوتبال بازی میکردن نیگا میکردم...آخه تنبیه شده بودم...دو سه جای بدنم هم کبود بود..کبودبودکبودبودکبود بود..ههههه..چه جالب..کبودبودکبودبود...حالا چرا میگم براتون

این شهرما میگن قدمت 5000ساله داره یعنی روایت داریم اولین شهردارش دایناسور بوده..خوب..اطراف شهرمون یه کم اینور اونور یه مکان خییییلی عتیقه داره به اسم چغازنبیل یعنی سبد وارونه...میگن معبد بوده..قبول حق ایشالله....البته به شوش و اینا مربوط میشه...هنوزم سرش دعواس...آخه ظاهرش خیلی به بافت قدیمیه شهر خودمون شباهت داره...اصلا وقتی میری چغازنبیل انگار داریgod of war5بازی میکنی...خوب..یه بار یه غلطی کردن کلاس مارو بردن اونجا یعنی چغازنبیل...مدیر بامون بود..با راننده..با راهنما...خوب اینا هیچ...این چغازمیل یه زیرزمینایی داره که وقتی میری داخلشون انگار وارد قلمروی تاریکی میشی...عجب جمله ای گفتم...قلمروی تاریکی...ههههه...خوب..یعنی چشماتو محکمه محکم ببند..بعد تاریکیه اون زیرزمینا از تاریکیه بسته شدن محکم چشمات بیشتره...مخلص کلوم...یعنی ظلمت محض...خوب..حدود پنج شیش نفری بودیم با آقا مدیر رفتیم داخل یکی ازون زیرزمینا...قبلش ولی آقامدیر اجازه نداده بود هیچ وسیله روشنایی نبریم تا حس واقعی محیط رو درک کنیم...نیس حالا ما استاد درکیم...ههههه...جوگیر شده بود دیگه....بعد خیلی تاکید کرد که نترسیم...خولاصه...خیلی ساکت و تاریک بود...منم یه دستم رو گرفته بودم به دیوار که زمین نخورم آخه من توی تاریکی تعادلم خیلی کم میشه...چشمامم بسته بودم تا کمتر بترسم...عصابم داشت بهم میریخت...بگو چی شد؟..بیگانه های فضایی حمله کردن؟؟..نه بابا...اجنه اومد برامون؟؟...نه اصلا...جن گیر1شدیم؟..مذخرف نگو...هیچی ...گفتم یه تنوعی به محیط بدم تا هم بروبچ دلشون واشه هم حس واقعیه واقعیه محیط رو درکه درکه درک کنن..چندنفس عمیق کشیدم..افکارمو متمرکز کردم..بعد..جججیییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ...یه جیغ بنفش..ببخشید جیغ بنفش مال دختراس ..یه جیغ سیاهه پسرونه از اعماق وجودم کشیدم..صدا ناجور پیچید...خودم گوشام زیرینگه گرفت...بعد از صدای جیغم هیشکی نترسید...فقط همه ریدن به خودشون...از جیغ من بقیه هم جیغهای درونشون رو بیرون اینداختن...چشتون روز بد نبینه..همه چی قر و قاتی شد..سگ صاحابشو نمیشناخت..کنترلمونو از دست دادیم..ریختیم تو هم د بزن...من فکر کنم دو سه نفر رو آش و لاش کردم..البته ناگفته نماند خودمم کتک خوردم حسابی دو سه بارم به در و دیوار ضربه زدم..ولی از جونم زیاد کم نشد میتونستم برم مرحله بعد..هههههه...تاریکیه هر کی هر کیه کی به کیه....بعد قاتی جیغای بچه ها صدای جیغ یه آدم بزرگ بود که از همه بلندتر و گوشخراشتر جیغ میزد...آره..آقامدیر محترم بودن..هموکه ما را از ترس در آن مکان ظلمانی برحذر داشته بود...د بیا..مارو باش با کیا اومدیم سیزده بدر...خلاصه هرجوری بود خودمونو ازون مکان نفرین شده نجات دادیم و دوباره به قلمروی نور برگشتیم...هرکدوممون یه سمتی می دوئیدیم...نمیدونم چرا..فکر کنم مثل سگ ترسیده بودیم..همه اومدن سمتون فکر میکردن اتفاق ناجوری افتاده...ولی خدا روشکر اتفاق خاصی نیفتاده بود..فقط قیافه ها و سرووضعمون دیدن داشت..دو تا از بچه ها گریشون گرفته بود...خدا باعث بانیه این افتضاح تاریخی رو نبخشه..هرچند خیلی زود شناسایی و تنبیه شد...

نشسته بودم روی یه ستون سنگی تاریخی نسبتا بلند و داشتم با حسرت به بچه ها که داشتن فوتبال بازی میکردن نیگا میکردم...اجازه نداشتم از روی ستون پایین بیام تا آخر اردو...زاگرس هم کنار ستون نشسته بود و بهش تکیه داده بود..اون ولی خودش خودشو تنبیه کرده بود بخاطر دوستی با من...خورشید بهم میتابید و باد بدنم رو نوازش میداد...زاگرس دوستت دارم.................و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم............................مرسی

چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

انتقام عشق

روزی جوانی بود که نامزدی داشت و ایندو همدیگر رابسیار دوست داشتند..اما دراین میان دختری دیگر در داستان بود که سعی داشت دل پسر را ببرد..و این نامزده پسر راه آزارمیداد..و بالاخره آن دختر باعث شد تا مهر نامزد از دل جوان بیرون برود و دیگر جوان به نامزدش علاقه ای نداشت وبیشتر اوقات خود را با آن دختر فتنه گر میگزراند..مخفی از نگاه نامزدش...تااینکه یک روز سرانجام ماه پشت ابرنماندو دختر بیچاره نامزدش و آن دختر پلید را دید...رفت..و باتمام وجودش گریست...یک روز که جوان داشت در خیابان راه میرفت..نامزد دلشکسته اش که سوار ماشین بود ..به سمت او سرعت گرفت و جوان را زیر کرد...اما جوان از این انتقامگیری جان به در برد..اما شدیدا صدمه دید و در بیمارستان بستری شد....شب بود...کسی در بیمارستان بیدارنبود...جوان داشت به خواب میرفت..که شخصی وارد اتاق شد...بله...نامزدش بود..لباس پرستاری به تن کرده و در دستش یک سورنگ پر از بنزین بود...آمده بود تا انتقامش را کامل کند با تزریق بنزین به پسر...جوان به سختی از اتاق گریخت و در سالن بیمارستان برای نجات لنگ لنگان فرار میکردولی نامزدش او راتعقیب میکرد...با سورنگی مرگبار که از نوک کشنده آن بنزین میچکید...جوان نمیتوانست خوب فرار کند چون چندجای بدنش شکسته بود...و دختر داشت به سمت او می آمد...و همان سورنگ که ازآن بنزین میچکید در دستش بود....پسر به زمین افتاد اما برای نجات جانش سینه خیز حرکت میکرد و دختر خیلی خونسرد به سمت او گام برمیداشت...و گفت(تو رو خیلی دوس داشتم..ولی تو بااون دخترجهنمی رفتی و به من خیانت کردی)...پسر به انتهای بن بست سالن رسید...هیچکس نبود...فقط فرشته مرگ بود که بال میزد...با سورنگی که از آن بنزین میچکید....پسر به زمین افتاد..دختر بالای سرش رسید و نشست...سورنگ را به سمت شاهرگ پسر جلو برد...اما ..او را نکشت و بی حرکت ماند...پسر درحالیکه نفس نفس میزد گفت(چرا..ت...ت...تمومش..ن..ن..نمی...کنی؟م..منو...بکش...چراخشکت زده؟...چراحرکت نمی کنی؟؟؟)دختر گفت(نمیتونم)پسر گفت(چرا؟؟)دختر گفت(آخه بنزین تموم کردم)..................................حاضرم نصف عمرمو بدم قیافه هاتونو ببینم....................هانی هستم ........مرسی

چهار شنبه 24 تير 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content