iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

cristiano ronaldo

ما را از شیطان نجات بده

...اون چند لحظه برام خیلی هیجان انگیز بود....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...من از رونالدو خوشم میاد...ولی بازیاشو خیلی خیلی خیلی خیلی کم میبینم...از خودش خوشم میاد...یعنی اگه فوتبالیست نبود یا اصلا یه آدم معمولی بود مثل همه... بازم من دوسش داشتم...خوب...من فک کنم قبلا بهتون گفته باشم که از بین دوست و رفیقای مانی فقط با ..وحید..و..مصطفی..خوبم...داداش جان وحید که همسایه دیوار به دیوارمونه...از بچگی هم مانی و وحید با هم رفیقن...خوب...ولی ...یادمه یه مدتی بود همش همینجوری برام حرف فوتبال درمیاورد برای اینکه بفهمه من از مسی خوشم میاد یا از رونالدو...خجالت میکشید از مانی بپرسه البته به حرف مانی هم اعتباری نیست...خوب..یعنی میخواست از خودم بفهمه...منم که همون اول فهمیده بودم چی توی ذهنشه....برای همین خودمو میزدم به اون راه...همش یه جوری حرفو میپیچوندم...هیچی که بلد نباشم این حرف زدنو خیلی خوب بلدم...خوب...تااینکه یه بار حوصلش سر رفت گفت(تو از مسی خوشت میاد یا رونالدو؟؟)...منم تا تهه چشماشو خیره شدم و بهش گفتم (رونالدو)...چند لحظه ساکت شد...اون چند لحظه خیلی برام هیجان انگیز بود...بعدش خوشحال شد گفت(بزن قدش..فقط رونالدو ای وللل)...منم کلی خوشحال شدم که اونم طرفدار رونالدوئه....خوب...ولی یه چیز جالب براتون بگم...منکه میدونستم اون طرفدار مسی هستش...منم بخاطر اینکه طرفدار رونالدو بود خوشحال نشدم...برای این خوشحال شدم که بخاطر من خودشو طرفدار رونالدو معرفی کرد تا من خوشحال بشم....منم خیییییلی خوشحال شدم....بااینکه میدونستم اون از مسی خوشش میاد و داره بخاطر من اینجوری میگه بازم خیلی خوشحال شدم....داداش جان وحید با اونکارش چیزی به من یاد داد که تا زندم فراموش نمیکنم...البته من دوستان خیلی خوبی هم دارم که طرف مسی هستن ولی هیچوقت نخواستن یه بار بخاطر من رونالدوئی بشن...تا من خوشحال بشم...منکه میدونم کسی که طرف رونالدوئه هیچوقت طرف مسی نمیشه و کسی که طرف مسیه هیچوقت طرف رونالدو نمیشه...ولی کاش اونایی که خودشون میدونن کین فقط یک بار بخاطر من طرف رونالدو میشدن...با اینکه مستقیم هم این خواستمو بهشون گفتم ولی حتی یک بار هم بخاطر من اینکارو نکردن....نه بچه ها...من اونقدر حقیر نیستم که با رونالدو یا مسی خوشحال بشم....منظورم یه چیز بزرگتر از این حرفاس....مطمئنم تهه منظورمو گرفتین....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..................مرسی

 

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

feed me more

ما را از شیطان نجات بده

...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...دعوت بودیم عروسی...توی یه تالارمثلا شیک...خوب...بعدش خوب دیگه توی مراسم عروسی که شام میدن دیگه....منم کنار مانی بودم...من شام خورده بودم...مانی هم خورده بود...ولی مانی یه غذا که سیرش نمیکنه...به قول خودش تا غذا بخواد برسه کف پاش تموم میشه...اون حداقل به دو غذای دیگه احتیاج داشت...نشست که یه پرس دیگه بخوره که یکی بلندش کرد...اون نمیتونست یه غذای دیگه بخوره...بیچاره چون گندس همیشه به چشم میاد...خوب...بلند شد رفت یه گوشه...منم دیگه خواستم برم بیرون...توی راهروی خروجی بودم...خودم تنها بودم فقط یه آقایی جولوی من بود اونم داشت میرفت بیرون....بعدش گلاب به روتون ...ضضضارررتتتتت...یه دونه رد کرد...بعدش درومد گفت(گور بابای صاحاب تالار)...بعدش من خندم گرفت..برگشت منو دید خجالت زده شد...دستشو گذاشت کمرش گفت(امان از پیری)...منم که پررو...گفتمش(عمو شما که چهل سالتونم نیست)...گفت(چهل و سه سالمه)...من هنو داشتم به اون صدای ناهنجارش میخندیدم...قضیه براش جدی بود...گفت(به کسی چیزی نمیگی که..اینجا همه منو میشناسن)..منم گفتم(عمو اصلا به قیافه من میاد به کسی چیزی نگم؟؟...به همه میگم بعدش به همه نشونتونم میدم)...خلاصه کلی ازم خواهش کرد ولی من قبول نکردم تااینکه قرار شد اون یه کاری برای من انجام بده که منم خفه خون بگیرم...قرار شد سه تا غذای دیگه برای من بگیره که بدمشون به مانی بخوره...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...اونم گفت(بیا دنبالم عمو)...منم رفتم دنبالش...ولی با حفظ فاصله تقریبا یک ونیم متر...میفهمین که چی میگم...شمام با غریبه ها این فاصله رو سعی کنین رعایت کنین...خوب...رسیدیم به آشپزخونه تالار...بعدش آقاهه صدا زد...(آقای فلانی سه پرس مخصوص بیار)...منظورش با آشپز بود...بعدش ..آقا این آشپزه با شاگرداش اومدن ...چقدم دسپاچه...هی جولوی این آقا خم و راست میشدن..هی آقا آقا ..حاجی حاجیش میکردن...بگو این آقاهه کی بود....واااای خدای من...صاحاب تالار بود...منم جا خورده بودم...بعدش غذاها رو بهم دادن...بعدش بیچاره خودش رفت یه پاکت فریزر بزرگ آورد گذاشتشون برام توی پاکت...بعدش خودش برام آوردشون تا پیش مانی...میتونستم ببرمشون ولی خودش دوس داشت برام بیارشون...آقا من شرمنده بودم از رفتارم...اونم شرمنده تر از رفتارش...مانی و عموجانو شناخت اونام همینطور...بعدش که عموجان دلیل این سخاوت اون حاجی رو ازم پرسید....منم اینقده دهنم قرصه که نگو...از سنگ میتونی حرف بکشی ولی از من نمیتونی...از سیر تا پیاز قضیه رو همونجا براشون گفتم...بعدش همینجور که خندم میگرفت باعث شد بقیه هم گوش کنن...خوب...بچه ها بعضی وختا از کسایی که اصلا انتظارشو نداریم ممکنه خواسته یا ناخواسته یه رفتاری سر بزنه که مودبانه نباشه...ولی این دلیل نمیشه که دیگه اون شخص رو با همون یه رفتار اشتباهش قضاوت کنیم...همه آدما گاهی یه اشتباهاتی میکنن...که همشون قابل بخشش و گذشته...عموجان میگه...ما به سمت خوبیای هم جذب میشیم ولی چیزی که عشق رو بوجود میاره اشتباهاتمونه....پس اشتباهات همدیگه رو ببخشیم....ادامه زدمه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.....یه شیرینکاری جدید کردم..اگه اون قسمت موزیک وبلاگو کلیک کنین متوجه میشین..خلاصه ببخشید میکروفون بی کیفیت و دوره ندیدن من و اینا..بزاعت مام در همین حده..به بزرگواری خودتون ببخشید..........مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 15 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شوتبالیستها4

ما را از شیطان نجات بده

...من تقریبا به هرچیزی که میرسیدم یه لگد محکم میزدم بهش....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...میخام جریان بعد از فوتبال خودم و شاهان رو براتون تعریف کنم...خوب...هرجوری بود بالاخره شاهان رو راضی کردم که از مدرسه بریم بیرون یه چرخی بزنیم...همون فرار...خوب...اولش قبول نمیکرد ...ولی خوب..منم دیگه...اونم قبول کرد...بهش گفتم(بیا از روی دیوار بریم بیرون)...بعدش من ضرت پریدم به دیوار کشیدم بالا کلی عین گربه ها آویزون دیوار بودم با یه بدبختی تا موفق شدم برم اونور دیوار...وقتی پریدم به زمین..وااااا...دیدم شاهان روبروم واستاده...گفتمش(تو کی از دیوار بالا اومدی که من ندیدمت؟)....درومد گفت(در مدرسه باز بود)...یه کم موندم گفتمش(بهرحال از رو دیوار بیشتر حال میده)...خوب...همینجور داشتیم حرف میزدیم و راه میرفتیم و من تقریبا به هرچیزی که میرسیدم یه لگد محکم میزدم بهش ...چون نوک کفش چکمه ایام عین فولاد بود...این وسط چشمم افتاد به یه قوطی مربعی روغن نباتی که روی پیاده رو افتاده بود...منم یه نگاهی به قوطی روغن نباتی کردم به شاهان گفتم(بنظرت من میتونم با یه لگد این قوطی روغنو پرتش کنم توی اونیکی پیاده رو؟؟)...یه کم فک کرد گفت(اصلا نمیتونی)...خلاصه ...برای اینکه ثابت کنم میتونم ...رفتم عقب...یه کم تمرکز کردم...رفتم سمت قوطی با تمام قدرتی که داشتم یه فریاد کشیدم.... ضررررررت ...شوت زدم وسط قوطی روغن جامد...فک میکنین چی شد...قوطی پرت شد توی پیاده رو روبرویی؟...نه بابا...خودم با پیشونی رفتم تو زمین...قوطیه نیم سانتیمترم از جاش تکون نخورد...چرا؟؟...چون یه داخلش پر بود از سیمان محکم و یه سوراخ گنده وسط سیمان بود که احتمالا چوبی ..تیرکی ..چیزی توش بزارن..نمیدونم واسه چی اینکارو کرده بودن..ولی دیدم بعضی وختا واسه تیرک یا چادر یا تکیه امام حسین ازین روش استفاده میکنن...شانس نداریم که...خدا رحم کرد موهام یه ذره بلنده جولوی پیشونیمو گرفت وگرنه پیشونیم میترکید...ولی خدایی خیلی درد گرفت...چند ثانیه گیج بودم...بلند شدم...شاهان بیچاره خیلی ترسیده بود...گریش گرفت زبون بسته...اصلا همیشه زود گریش میگیره...ولی پیشونیم باد کرده بود...حالا این شاهان مردم تا آرومش کردم...اونوخ گیر داده بود باید بریم بیمارستان....وای شاهان حوصله داری؟...خوب...بهش گفتم (بیا برگردیم مدرسه فک کنم الان آقامدیر داره دنبالمون میگرده)..شاهان گفت(حالا بهش چی بگیم؟)...گفتمش(من بهش میگم دسشویی بودم...توهم بش بگو رفته بودی درختای باغچه مدرسه رو تماشا کنی..حله؟)...شاهان قبول کرد...برگشتیم مدرسه...ولی هنوز مدیر متوجه جیم زدن ما نشده بود....پیشونیم درد داشت ولی خوشم میومد بهش دست بزنم...یه جور درد خوب پیدا میکرد....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....ادامه زدم...هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 9 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

مورچه ها

ما را از شیطان نجات بده

...فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خوب...قرار بود براتون از ادامه من و شاهان بگم...ولی تصمیم گرفتم یه چیز دیگه بگم براتون...یعنی دوچیز...خیلی خوب...هیچکس نیست که توجهش به مورچه ها جلب نشده باشه...اونا موجودات خیلی جالبی هستن که توی تمیز کردن زمین خیلی نقش دارن...احتمالا فکر میکنین اونا فقط کار میکنن و دونه جمع میکنن...ولی نه اینطور نیست...اونا بجز اینکه کارگرای خوبی هستن ..جنگجوهای خوبی هم هستن..و شایسته احترام...خیلی دوسشون دارم...البته شناگرای ماهری هم هستن...خوب...اگه یادتون باشه یه بار براتون از بنایی و سروصدا کردن همسایمون گفتم....خوب..فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...مورچه های ساکن خونه اونام بودن...ما توی خونمون چهار گروه مورچه داریم...دو تاشون توی هال مرکزیه یکیشون توی اتاق منه..یکیشونم توی باشگاهمونه یعنی زیرزمین...خوب...اونموقه که همسایمون بنایی میکردن و سروصدا و تخریب...مورچه هایی که اونجا بودن فرار کرده بودن خونه ما ...چون لونه هاشون خراب شده بود و سروصدا باعث میشد مسیرای حرکتشونو گم کنن...وختی اومده بودن خونه ما همشون آشفته و مهاجم بودن...زود گازمون میگرفتن مسیر حرکتی مشخصی نداشتن...حتما فک میکنین موضوع فقط این بود...من حواسم بود ...اولش خبری از مورچه های ما نبود....منم دقیق حواسم بود...یه عده از مورچه های کله گنده فقط بیرون اومدن رفتن سراغ مورچه های مهاجم...بعد از چند ساعت چشمتون روز بد نبینه هرچیی مورچه داشتیم ریختن بیرون من خودم قالی توی هال رو کنار زدم....دیدین توی فیلمای جنگجویی قدیمی از بالا دو تا سپاه رو نشون میده چطور میریزن به هم د بکش؟؟...همونجوری...ریختن توی هم...همه چی قاتی بود...ولی وختی خوب نگاه کردم...کاملا برعکس ..همه چی منظم و دقیق و حساب شده بود....نیروهای معمولی جلو بودن.کله گنده ها پشت سر اونا...همون مورچه های سرباز....بجز اینا یه گروه مورچه بودن کوچکتر از ملکه بزرگتر از سرباز...چون ملکه وقتی احساس خطر جدی میکنه یه گروه نیروی ویژه به دنیا میاره و بقیه ازون مورچه ها به خوبی مراقبت میکنن تا یه نیروی قدرتمند ویژه برای نگهبانی نهایی از ملکه داشته باشن...یه جنگ واقعی بود...وختی کلی با هم جنگیدن و همدیگه رو کشتن یوهویی یه گروه بزرگ دیگه از روی سقف حمله کردن و مورچه های دشمن رو محاصره کردن و شروع کردن به تموم کردن کارشون...بالاخره بعد دو سه ساعت جنگ تموم شد...مورچه های ما پیروز شدن...ای وللللللل...خوب...بعدش شروع کردن به جمع کردن اجساد...انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه...پدیا ترسیده بود یه ذره...خوب...مورچه ها ممکنه سرباز یا کارگر باشن ولی مورچه های سرباز کار هم میکنن و مورچه های کارگر موقعی که لازم باشه جنگ هم میکنن...و یک نظام بی نهایت دقیق دارن....تموم شد...چون برنامه فتوشاپم قسمت وردش باز نمیشه ....منم یه داستان مورچه ای دیگه زدم براتون ادامه مطلب...کوتاهه...ولی بدک نیست...خوب..لطفا...


ادامه مطلب

شنبه 5 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شوتبالیستها3(کفشهای چکمه ای)

ما را از شیطان نجات بده

گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید دیر دارم آپ میزنم...یه خورده روحیه ندارم...بی خیال درست میشه...خیلی خوب...کجابودیم؟؟...آهان...من و شاهان دم دفتر...منم به شاهان گفتم...(شاهان پایه ای؟)...اولش نمیخواست قبول کنه...میترسید...ولی خوب...منم دیگه..راضیش کردم...یعنی شیطان درونشو فعال کردم...خوب...کفشای چکمه ای پام بود ..نوکشون عین فولاد محکم...قرار شد اون اطراف رو بپاد من یواشکی برم از اتاق لوازم ورزش توپ رو  قرض بگیرم...یعنی کش برم...غریبه که نیستین...خوب..موفق شدم..رفتیم توی حیاط...خوب..قرار شد من وایسم توی دروازه ..شاهان از یه مقداری عقب تر از نقطه پنالنی..یا به به قول محلیمون..پنورتی...penowrti...شوت بزنه برام...منم کفشای چکمه ایم به پام خیرسرم کاپیتان تیم محلمون هستم...منم که کفشای چکمه ایم پام بود رفتم براش توضیح دادم...(ببین شاهان...این توپه...اونم دروازس...پاتو میبری عقب..ضارت میزنی تو توپ سعی میکنی جوری بزنی که من نتونم بگیرمش...)خلاصه براش کلی توضیح دادم...چون ندیدمش روزی فوتبال بازی کنه توی مدرسه...همش عین لک لک یه گوشه واستاده بچه ها رو نیگا میکنه..خوب..اونم گفت(فک کنم متوجه شدم)...منم که کفشای چکمه ایم به پام بود رفتم توی دروازه ...همینجور که داشتم به سوی دروازه گام برمیداشتم یه چیزی از پشت محکم خورد اونجام...برگشتم دیدم شاهان شوت زده بهم...دقیق به هدفم زده..چون نیشش باز بود...گفتمش(نه..باید بزاری من برم تو گل)..گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)..خیلی خوب..وایسادم تو دروازه...بعدش به شاهان گفتم(من آمادم بزن)...ضرت شوت زد منم عین ماست واستاده...د کی...گل خوردم...حتما شانسکی بوده...دوباره...بازم..شوت کرد..منم با کمک کفشای چکمه ایم رفتم براش ولی چه فایده...رفت توی گل...چندبار زد همشون گل میشدن...بالاخره گفتمش...(امکانش هست یه جوری بزنی که بتونم بگیرمش..ضربه روحی خوردم پسر)..گفت(باشه..پس از جات جم نخور)...منم باشه...شوت کرد...لامصب توپ خودش در آغوشم آرام گرفت...خوب شد..بالاخره یه توپ گرفتم...خلاصه فوتبالمون تموم شد...گفتمش(تو با کریس رونالدو اینا فامیلی چیزی نسبتی..نداری؟)...یه کم فک کردگفت(اسمشو شنیدم)...خوب...بعدش به شاهان یه پیشنهاد دیگه دادم...که هرچند به زحمت...ولی راضیش کردم...خوب..حالا بعدش چی شد...آپ بعدی ایشالله....ادامه زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی....راستی ...شک نکردین من چرا چند بار از کفشای چکمه ایم که خیلی محکم بودن حرف زدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...آپ بعدی میگم...


ادامه مطلب

چهار شنبه 2 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شاهان..پایه ای؟؟

کودکان را از خشونت نجات بده

بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد ..اومد عین مجسمه واستاد جولوم

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید امروز دیر شد...خوب...ازونجا شروع شد که شب بود من و داداش جان مانی و داداش جان صادق داشتیم یه فیلم بزن بکش تماشامیکردیم...بعدش توی اوج تیراندازی فیلم...مانی جوگیر شده بود مثلا تفنگ گرفته بود دستش با دهنش تو تو تو تو تو گومممم بومممم گوففففف...صدای تیراندازی درمیاورد...همشم آب دهنش پرت میشد اینور اونور...ایععععععع...خوب..منم وسط تیراندازی مانی داد زدم(تیراندازی نکن مانییییییییی)...یه کم موند گفت(چرا؟)...گفتمش(الان خشابت تموم میشه)...بعدش این صادق مونگول بدجور خندید به این مانی...مانی زورش اومد میخاس بزندتم که فرار کردم یوهویی افتادم نمیدونم چی بود صندلی بود دستگیره در بود زد پای چشمم...نزدیک بود یه چشمم کور بشه ...ناخداسیلور...بشم...خدارحم کرد...پای چشمم کبود بود...کبودبود..ههههه..ازین کبودبود خوشم میاد..کبودبود کبودبود...خلاصه دکتر و اینا...به خیرگذشت...فردا توی مدرسه پای چشمم کبود به همه باافتخار نشونش میدادم خالی میبستم که دعوا کردم...اینجوری شدم...بعدش رفیقام هم خر...همشون باور میکردن...بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد اومد عین مجسمه واستاد جولوم..گفت(میتونم دس بزنم بهش؟)...منم گفتم (بفرما مال خودته)...بعدش دست زد به کبودی چشمم...ولی یه کم فشار داد...دردم گرفت...گفتم(آخ)..رفتم عقب...بعدش ترسیدگفت(ببخشیدنمیخواستم اینجوری بشه)..منم خندیدم گفتمش(منکه گفتم مال خودته..بی خیال خوشتیپ هردوعالم)...بعدش آستینمو زدم بالا آرنجمو بردم بالا بهش نشون دادم اونجا هم زخمی بود..گفتمش(تازه شاهان اینم هست ..ولی مال دو سه روز پیشه)...خلاصه ..یوهویی توی بلندگوی مدرسه مدیر اسم جفتمونو صدا کرد که بریم دفتر...ولی آخه چیکار کرده بودیم...کاری نکرده بودیم خو...رفتیم...خوب...خلاصه مدیر به شاهان گفت(از تو بعیده فلانی که زدی به چشم دوستت الانم کبود شده)..تا اومدم حرف بزنم مدیر گفت(ولی تو...ندیده میدونم یه چیزی به این گفتی که زده چشمتو مجروح کرده..تو الاغ چرا با دستت اون فوش زشت رو توی محیط مدرسه به دوستت دادی؟)..خلاصه با هزار زحمت حقیقت رو به آقای مدیر حالی کردم ..شاهان بغض کرده بود نمیتونست حرف بزنه...خلاصه تامدیر با والدین من هماهنگی کنه و بهش ثابت بشه مشکل چشم من مربوط به خارج از مدرسه میشه باید ما دوتا دانش آموز خاطی دم دفتر میموندیم....منکه عادت داشتم ولی شاهان بیچاره گریش گرفته بود...منم کلی زحمت کشیدم تا آرومش کردم...آخه بچه ها کسی که بیماری افسردگی داره با حرف زدن آروم نمیشه بهترین کار محبتهای فیزیکی سطحی مثل نوازش کردن..بوس کردن و اینجور چیزاس....خلاصه دم دفتر بودیم و یه فکری به ذهنم رسید که آپ بعدی مینویسم...یه فکر عادی بود کاری که همیشه میکنم...ولی ایندفه شاهان باهام بود...حالا فکره چی بود..آپ بعدی میگم...همین فکر که آپ بعدی میگم باعث شد به شاهان بگم...(شاهان...پایه ای؟؟؟)...و..ادامه زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 30 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

بیست هزارفرسنگ زیر دریا2

ما را از شیطان نجات بده

(آقاپسرا...مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...مقدمه میشه که...رودخونه شهر ما یکی از بزرگترین و بهترین رودخونه های منطقه هستش...به چندتا از شهرهای بزرگ کشور هم ازینجا آب رسانی میشه...ولی این رودخونه ما یه اشکالی که داره اینه که خیلی خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو کنین قربانی گرفته...همه چی مال خداس...اکثر قسمتای رودخونه شنا ممنوعه...ولی خوب..کوگوش شنوا...همه اونجاها بیشتر شنا میکنن...خوب..درسته رودخونه ما یه رودخونه قاتل هستش ...ولی...خوب...یکی از جاهایی که ما باخونواده یا دوستام میریم شنا...یه جایی هست که یه دیوار توی آب هستش که زیرش خالیه...یعنی اگه عین این فیلمهای حادثه ای...نفستو حبس کنی بری پایین بعدش از قسمت خالی دیوار که زیر آبه رد شی بری اونور از یه منطقه دیگه سر در میاری که میتونی یه چرخی توی صخره ها بزنی از یه طرف دیگه برگردی جای اول...یعنی باید دور بزنی منطقه رو که حدود بیست دیقه طول میکشه...خوب...یادمه من مانی و آریاآرین با زاگرس رفته بودیم اونجا...مانی بردمون بود...نشسته بودیم بالای اون قسمت رودخونه داشتیم هندونه میخوردیم..جاتون خالی...بعدش یه خانواده که معلوم بود اهل خوزستان نبودن هم روبرو ما نشسته بودن...بعدش داداش جان مانی پرید توی آب رفت پایین که بره ازونطرف بیاد پیشمون...بعد حدود پنج شیش دیقه...یه خانومی ازون خانواده درومد گفت(آقا پسرا..مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)...منم یه نگاهی به آب اینداختم...خیلی خونسرد بهش گفتم(غرق شد)...بعدش مغز خانومه متوجه نشد..گفت(چی؟)..بازم خیلی معمولی گفتمش(غرق شد..مگه چیه)..بعدش یه آقایی از همون خانواده بهم گفت(چی میگی بچه درست حرف بزن ببینم)...بعدش بچه ها درجا فهمیده بودن جریان چیه...گفتمش..(عمو ..آقاهه که باهامون بود آب بردش...اینجا خیلیا رو آب میکشه ... برامون عادی شده..)..بعدش اشاره کردم به زاگرس گفتم(مثلا دیروز دوتا داداشای اینو آب برد..همین پیش پای شمام یه چندتاآقا جای شما بودن یکیشونو که سیگارا توجیبش بود آب برد..بقیه اوقاتشون تلخ شد رفتن)..بعدش خانومه جیغ زد ....همینجوری عین موشک بلند شدن وسائلشونو جمع کردن در رفتن کلا...از بس عجله بودن...چندتا از وسائلشونو جاگذاشتن...آرین هی بهم میگفت چرا اینجوری سربسرشون گذاشتی...بعد مدتی داداش جان مانی از اونور اومد...یه کم موند بعد گفت(وختی رفتم یه خونواده اینجا بود...چقد زود رفتن)....خوب...بچه ها من کارم اصلا درست نبود ..هرچیم فکر میکنم توصیه اخلاقی ازش درنمیادکه نمیاد...شرمنده...ولی بی خیال...ادامه مطلب زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...دوستون دارم............ممنون مرسی تشکررررررررررر...


ادامه مطلب

دو شنبه 24 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

دیابت مختصر

مارا از شیطان نجات بده

کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوب...نمیدونم یادتونه یا نه که یه بار براتون درباره یه کبوتر نوشتم که پسر همسایمون با تفنگ زدش...خوب...اینبار درباره بابای اون پسره میخام براتون تعریف کنم...خاطره خیلی دوری نیست...همین دیشب دم در برام اتفاق افتاد...یعنی میخاستم ترول بزنم گفتم اینو بنویسم تا یادم نرفته...خوب..الان دیگه ماه مبارک رمضان شروع شده...عبادات همتون قبول حق ایشالله...ایشالله که همه مردم دنیا از افکار ..حرفها..و...کارهای بد ..روزه بگیرن...اونموقه دیگه مهم نیست ماه رمضان غذا بخوره کسی یا نخوره...خوب...این همسایمون سنش بالاس عموپیرمردیه ولی روزه میگیره...تازه از دو روز جلوتر میگیره...خوب..دیشب که دم در رفتم دو سه دیقه  اونم دم در خونشون بود...همیشه میشینه روی یه صندلی دم در ...البته همیشه نه...بعضی وختا...خوب..از همونجا که بود صدام کرد(اجنبی تو روزه میگیری یا نه؟؟)....منم گفتمش(نه والله ..نمیتونم...خودت چی میگیری؟؟)...آخه میگن من..گل صحبت..هستم...یعنی با همه جوری حرف میزنم انگار صدساله طرفو میشناسم...حتی اگه هیچوقت ندیده باشم کسیو...خوب...یه کم نگاه اینور اونور کرد بعد یواشکی بهم گفت..(آره میگیرم...بیا پیشم تا جریانشو برات بگم)...منم رفتم نشستم کنارش...بعدش شروع کرد به تعریف از روزه گرفتنش..خوب..(((من غروب که شد میشینم یه سه چهار ساعت ت***ک میکشم)))..آخه بچه ها این همسایه ما چون سنش بالاس و یه دیابت مختصر داره و آدم خوشگذرونی بوده و اطرافیان و خانوادش زیاد براش مهم نیست و به قول خودش استخون درد داره مواد مخدر سنتی مصرف میکنه..از همونا که توی افغانستان هکتار هکتار مزرعشو هست....کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...خوب...داشتم میگفتم...میگه..(((غروب که شد میشینم سه چهار ساعت ت****ک میکشم...بعدش بیدارم تلوزیون میبینم تا موقه سحری...یه دل سیر غذا میخورم...بازم میشینم تا موقه اذون ت*****ک میکشم...بعدش اذون که گفت میگیرم زیر کولر میخوابم...تاااااااا...زنم بیدارم میکنه واسه افطار..بعدش افطار میکنم..دوباره میشینم ت****ک میکشم دوباره همون کار قبلی)))...خواستم بهش بگم عمو پس شما کی نماز میخونی؟؟...ولی نظرم عوض شد...بهش گفتم((عمو خیالت راحت ..روزه شما مورد قبول و تایید تمام پیامبرا و اماما و فرشته ها از اول دنیا تا آخر دنیاس..رودست روزه شما اصلا روزه نیست))..یه کم خوشحال شد گفت(مورد قبول خدا چی؟؟)...منم درومدم گفتمش(یه چی بگم ناراحت نمیشی عمو؟)..گفت(ایشالله همه بچه هامو نوه هام بمیرن ولی تو نمیری...نه اصلا ناراحت نمیشم..بگو)...گفتمش (اصلا ناراحت نمیشی؟)..گفت(نه عزیزم اصلا ناراحت نمیشم بگو)...گفتمش (خییییلی پررویی)...بعدش زود دوئیدم اومدم خونه..یه لنگه کفششو ازم پرت کرد نزدیک بود بزنه تو سرم جاخالی دادم...کلی بهم فوش داد...خوب...بچه ها خدا همیشه آدما رو صدا میکنه ولی توی ماه رمضان بلندتر از همیشه آدما رو صدا میکنه...گوش کنین...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ...هانی هستم.......ادامه زدم....مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 18 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

تولد به توان دو

به نام اولین روز

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...دیروز تولد من بود ...و..بهتون گفتم که فردا که امروز باشه یه روز خوبه...دوستای خوبم...داداش جان یوسف...پرنسس ملیکا..ملیناجان...بهاره خانم گل...همشون برام آپ تولد گذاشتن...و همینطور دوستای خوبشون تولد منو تبریک گفتن...خیلی خوشحال شدم...ولی نمیدونم دوستای من کجان...هی آریاآرین کدوم گوری هستین؟...زود حضور به هم برسانید حوصله ندارم...خیلی خوب...پس منم باید برای دو تا از دوستام حتمنه حتمنه حتما یه چیزی برای روز تولدشون که امروز پنجم خردادباشه بزنم اینجا...خوب...من باید برای پرنسس ملیکا یه چیزی بنویسم...برای کسی که انیمه ..دیگری..رو برام معرفی کرد..یه انیمه جالب که بهم یاد داد برای ترسیدن یا ترسوندن لازم نیست حتما روح وشبح توی کار باشه...بعضی وختا یه انسان میتونه نماینده مرگ باشه...و خیلی هم ترسناکتر از روح و شبح که دیگه برای ترسوندن قدیمی شده هستش...ارواح دیگه وختشه برن توی کمد صدا دربیارن...خوب...چطور برای ملیناجان که کامنتای بسیار جالب و خودمونی برام مینویسه تولدشو ننویسم...خاطراتی که تعریف میکنه خیلی خنده داره برام...مخصوصا که پرنسس ملیکا هم میاد همون خاطره رو از یه زاویه دیگه مینویسه که خیلی جالبش میکنه برام...چون ملیکاملینا خواهر دوقلو هستن...مثل آریاآرین که دوقلوئن خیرسرشون...خوب...یا مثلا ملیناجان برای وبلاگ کامنتی مینویسه که از بس با قلب پاک نوشته بخدا نمیدونم چطور و یا چی جوابشو بنویسم...ملیکاخانوم هم همینطور...این دوتا خواهر توی خلاصه نویسی استاد هستن چیزی که من هنوز نمیتونم انجامش بدم...چطور ممکنه هانی برای این دوتا خواهر خوب چیزی ننویسه....شاید تبریک تولد فقط یه بهانه باشه...ملیکا خیلی چیزای خوبی بهم راهنمایی میکنه...ممکنه من نفهم باشم ولی بهرحال متوجه میشم حرفاش درسته....عموجان همیشه منو از خوندن رمان...شازده کوچولو...منع میکرد ولی پرنسس ملیکا با معرفی این رمان که بصورت صوتی و نوشتاری هستش میتونم بگم دروازه جدیدی رو برای من باز کرد...یه رمان بی همتا...من کامنتای این دوتا خواهر رو که برای وبلاگ مینویسن خیلی دوس دارم..کامنتای همه رو خیلی دوس دارم...جدی میگم...چیزایی که خودم مینویسم خو دیگه برام شده دیگه اونقدام خوندنش برای خودم جالب نیست ولی کامنتای دوستام برام خیلی جالبه...لذت واقعی که من از وبلاگ میبرم درواقع خوندن کامنتای دوستامه که دعا میکنم روز بروز بیشتر و بیشتر بشن...اصلنم از جواب نوشتن براشون خسته نمیشم...همونطور که میبینین شیش متر شیش متر معمولا جواباشونو مینویسم....طوری که دیگه مثلا بهاره خانوم بیچاره خودش توی کامنتش میگه...هانی واقعا لازم نیست طولانی جواب بنویسی...ولی من از اینکار لذت میبرم...وقتی شما دارین آپهای منو میخونین...هانی داره کامنتای قشنگ شما رو میخونه...خوب...تولد دوتا دوست خییییلی خوبمو بهشون تبریک و تبریک و تبریکها میگم....دیروز یه دونه تولد بود..تولد من بود...ولی امروز دوتا تولد با هم هستش...ملیکا و ملینا...تولدتون مبارک باشه...و...من هیچوقت نمیتونم خوبیای پاکی رو که در حقم انجام دادین جبران کنم...خوب...ادامه مطلب زدم...که خییییییلی دوس دارم ببینین....خوب...چی بگم که آخرش احساسی بشه؟؟...چی بگم...چی بگم...آهان...من روز تولدای شما بازدید کننده های خوبمو نمیدونم ...پس...تولداتون هر روزی هست مبارک باشه..........هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 5 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

من اسب نیستم

ما را از آقایB نجات بده

بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...من بی خوابی شدیددارم همیشه...وختیم میخابم خواب نیست یه نوع فلج عضلانیه که حدود یک ونیم یادوساعت طول میکشه برای همین وختی میخابم مغزم بیداره..برای همین وختی خواب میبینم خوابای بسیارطبیعی و واقعی میبینم یعنی فرق بین دنیای واقعی بادنیای خوابمو نمیتونم تشخیص بدم...بیشترکابوس میبینم ولی بعضی وختا خوابای خنده داری هم میبینم...که...یکیشو میخام براتون تعریف کنم...خوب...این خواب چند روز پیش دم صبح بود...با دیدن یه اسب سفید شروع شد...خوب..رفتم سمت اسبه...(میشه ازت سواری بگیرم؟)...گفت(چراکه نه..بپربالا)..منم سوارشدم...زین نداشت دهن گیر هم نداشت یال ودم خیلی بلندی داشت...یالاشو گرفتم...بعدحرکت نمیکرد..منم گفتمش(چراحرکت نمیکنی؟)گفت(باید بگی برو حیوون ..تا من حرکت کنم)..منم دادزدم(برو حیوووون).بازم حرکت نکردگفت(حیوون خودتی چرا فوش میدی؟)..موندم چی بگم به این روانی که خندیدگفت(شوخیه بی مزه ای بود)..بعدش حرکت کرد..تندمیرفت...داشتیم به یه دره خیییییلی بزرگ وعمیق میرسیدیم ..گفتمش(ببخشید اگه بخام بپری چی باید بهت بگم؟)گفت(هیچی لازم نیست بگی چون خودم میخام بپرم...نمیترسی که)..گفتمش(نه بابا ترس چیه منکه میدونم خوابم)..بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....ولی یوهویی وسط راه سرعتش کم شد وشروع کرد به سقوط کردن...بهش گفتم(یادته گفتمت نمیترسم؟؟)..گفت(آره)..گفتمش(نظرم عوض شد)..بعدش گفت(شنابلدی؟)گفتمش (چطورمگه؟)گفت(داریم میفتیم توی آب)..گفتمش(عجب اسب خری هستی نمیتونی بپری خو نپر)...گفت(من اسب نیستم)..گفتمش(پس چی هستی؟)..گفت(الان میفهمی)...نزدیک آب شدیم اسبه تبدیل شد به آب...بعدش ریخت توی رودخونه بزرگ..منم شالاپپپپ...افتادم توی آب..رفتم زیر..بازم زیر..خوردم کف رودخونه بعدش ضرت عین فنر پرت شدم بالااز رودخونه خارج شدم افتادم روی یه جزیره کوچولو...که عمومش ناصر داشت قلیون میکشید...گفتمش(عموتوکه قلیونی نبودی چراقلیونی شدی؟)..گفت(اینجام راحت نیستیم؟)...بعدش من نمیدونم چی گفتم یادم نی...گفت(تو الان امتحان داری اینجاچیکارمیکنی؟)...وای..آره امتحان دارم...گفتمش(چطور ازینجا برم؟)..گفت(از کوه برو بالا)...خیلی زود کنارکوه بودم...گرم بودهوا...رفتم بالا..سعی کردم بپربپری پرواز کنم چون میدونستم خوابم ولی نمیشد...چون..آقایBاونجا بود...یه کرم کوچیک که بزرگتر شد اندازه مار..یه مار با سر یه بز...اومددنبالم...فرار کردم بالا...بزرگتر شد...خیلی بزرگتر شد...زرد بود...شروع کرد به درآوردن سرهای بیشتر..پنج سر بز...یه اژدهای بزرگ شد...ولی من میرفتم بالا...اونم میومددنبالم...سرعت دوتامون کم بود...رسیدم بالای کوه...خورشید روبروم بود...برگشتم سمت آقایB...داشت میومد بالا...یه تف از بالا انداختم روش...نور خورشید زیاد شد...منم از خواب پریدم...وای دیرم شد امتحان دارم...خوب بچه ها...خواب قسمت جالبی از زندگیه..ولی هیچوقت..هیچوقت..هیچوقت خواب و رویا رو به زندگی واقعی ترجیح ندین.......ادامه مطلب زدم.......موفق باشین...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

زاگرس حرف نداره

ما را از شیطان نجات بده

زاگرس گفت(عمه چی؟؟ داری؟)....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...زاگرس داد زد(هانی در رووووووو)...لازم نبود البته اینو بگه آخه خودم می دونستم موقه فراره...حالا چرا...خوب...این زاگرس ما خیلی خیلی پسر باادبیه...خیلیم خونسرده و خیلی آروم حرف میزنه..مثل کسی که صداشو روی دور آهسته ضبط کرده باشن...البته اینو مانی همیشه میگه...خوب...رفته بودیم یه سوپری یه چیزایی بخریم...سلام کردیم و اینا...بعدش زاگرس به عموهه که یه پیرمردی بود گفت(عمو بیسکوییت خوب چی داری؟)..عموهه گفت(مادر چطوره؟؟)...زاگرس گفت(خوبه سلام میرسونه خدمتون)..وااا...عموگفت(بامادر خودت نبودم)...زاگرس گفت(مادر ترزا؟؟)..مادر ترزا(teresa)..یه قدیسه توی دین مسیحیته...خوب عموهه گفت(نه مادر ترزا کیه؟؟)...زاگرس گفت(مادر الیزابت مقدس؟؟)...اونم یه قدیسه مسیحیه...عموهه صداش رفت بالا(نه نه..)..زاگرس گفت(پس کدوم مادر؟؟)...عموهه داد زد(مادر مننننننننننن)...زاگرس گفت(عمو مگه شما مادر داری؟؟)..عموهه داد زد(نهههه..مادر من صد ساله سقط شدههههه)...زاگرس گفت(عمه چی؟داری؟)..عموهه داغ کرده بود داد زد(بیسکوییت...بیسکوییت مادررررررررررر)....زاگرس گفت(آهان ..خوب از اول بگین بیسکوییت مادر)...خوب..عموهه گفت(بیسکوییت مادر دارم؟)...زاگرس گفت( خوبه پس بیزحمت دو تا بستنی بیارین برامون)...پیرمرده از تهه مغازش یه چوب دست دعوایی درآورد...اومد که از پشت ویترین بیاد برامون ناقصمون کنه...زاگرس داد زد(هانی در روووووووو)...لازم نبود البته اینو بگه آخه خودم میدونستم موقه فراره...خوب..بچه ها زاگرس خیلی خیلی مودبه ولی بعضی وختا شوخیش گل میکنه و با همون لحن آروم وخونسرد و کلمات حساب شده بدجور حال مردم رو میگیره...زاگرس حرف نداره...خوب...نکته اخلاقی چی بگممممم...چی بگمممم..آهان...وقتی یه نفر یه اخلاقی داره همیشه ازش انتظار نداشته باشین همون اخلاق رو داشته باشه...اخلاق آدم بعضی وختا تغییر میکنه...واسه همه اینجوریه...خوب...ادامه مطلب زدم...و...دوستون دارم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت............هانی هستم ...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 12 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

فریدون

ما را از شیطان نجات بده

وای خدای من...چه نقشه ای...جریانشون چیه...خدایاخودت بخیرکن...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه مدتی بود داداش جان مانی همش از یکی به اسم فریدون توی خونه تعریف میداد...میگفت خیلی کارش درسته ..زرنگه..تیزه...خلاصه ازین حرفا..جوری ازین باباتعریف میدادکه دیگه وختی از آق فریدون میگفت من تپش قلب میگرفتم از دلهره...هی پیش خودم میگفتم آق فریدون دیگه چه موجودیه که مانی ازش حساب میبره...خوب..تااینکه چندروز پیش مانی گفت که آق فریدون قراره بیاد پیشش مهمونی آخه قراره با هم نقشه بچینن...وای خدای من...چه نقشه ای...جریانشون چیه...خدایاخودت بخیرکن...خلاصه...پنج شنبه همین هفته گذشته قرار بود آق فریدون بیاد خونمون...از صب تا عصر مهمون باشه...منم همش فکرای ترسناک میکردم...خوب..ساعت طرفای نه صب بود که آق فریدون یا همون فری...زنگ زد به گوشی مانی و مانی بهم گفت که برم استقبال ایشون...بخخخخدا میترسیدم برم دروبازکنم...زنگ درنزده بود اول به مانی زنگ زده بود که پشت دره...بعدش منم رفتم دروباز کردم...بعد یکی دیگه دیدم...یه آقایی همسن مانی تقریبا...لاغر..موهاش جوگندمی کمی جولوی موهاش ریخته بود...یه تی شرت اندامی تنش..یه شلوار جین آبی پاش..یه دونه ازین دستبندای پلاستیکی کشی که مدشده بین بچه ها به دستش...یه زنجیرنقره باریک گردنش....بعدش سلام کرد منم جواب دادم...بعدش هی نیگااینور اونور میکردم تاخود آق فریدون رو ببینم فک میکردم این آقاباید یکی از نوچه بچه هاش باشه...بعدش کسی نبود ..ازش پرسیدم(بفرمایین باکسی کاری دارین؟)..بعدش اون آقاهه بایه لحن بچگونه گفت(ببخشید من فریدونم باآقامانی کارداشتم)..وااااااااااااااااااااااااا...این فریدونهههههه؟؟؟؟...ای خداااااا...آخه من انتظار داشتم بیست سانت ازراست بیست سانت ازچپ سیبیل داشته باشه ..موهاش فر باشه شلوار بیتل پاش باشه پیرن مشکی یه پاکت سیگارفروردین دم جیبش باشه...خلاصه...آق فریدون اومدداخل...حالانقشه چیدنشون چی بود...میخواس واسه مانی مانقشه کلن کلش بچینه تاضدغول و ضد پکاباشه...نقشه هم چیز پیچیده ای نبود یه دفاع جعبه ای بودکه خودم برامانی قبلاچیده بودم ولی مانی الکی ایرادمیگرف...حالابعدن درموردنقشه چینی کلش براتون توضیحاتی میدم...بعدش مانی گفت آق فریدون یه چیزی ازت میخادولی روش نمیشه بگه..منم گفتمش..(بگوعزیزم بگوخجالت نکش تو هم مثل پسرخودم میمونی عزیزم)..بعدش خیلی ملوس وبچه گونه گفت(میخواستم اگه اشکالی نداره اجازه میدین بازی دویل می کرای برام بزاری)..منم بردمش تو اتاقم خیلی خجالتی بوداین فریدون...مانی هم خیلی تحویلش میگرفت...تااومدتوی اتاقم اول رفت قرآن بوسید...دلم براش شکست یه لحظه..زودرفتم سراغ مانی گفتمش(وای به حالت مانی اگه واسه مسخره کردنش آورده باشیش خونه)..خلاصه تامانی جون من وپدیا رو قسم نخوردکه مسخره ای درکارنیست و فریدون منشی وهماهنگ کننده کارای صادق شده خیالم راحت نشد...خلاصه من ومانی و فریدون کلی باهم بازی کردیم...فریدون خیلی دویل می کرای خوب بازی میکرد...ولی نمیدونم چرا هرچی میگفت من ناغافلی میگفتم(آخی حیوونی)..دست خودم نبود حرف زدنش خیلی بچه گونه وخجالتی بود...خوب...بچه ها هیچوقت آدمها رو از روی اسم و لقب و شهرت و این حرفا قضاوت نکنیم....آقافریدون خیلی آقای خوبیه...امیدوارم مانی یه کم ازش شعور یاد بگیره...و..ادامه زدم..و..دوستون دارم...و..ایستاده بودهمچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم .................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 4 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

من نگران اسبامممممم

ما را شیطان نجات بده

...هرچیم اصرارش کردم بیاد داخل قبول نکرد....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...چندروز پیش یه طوفان قوی از جنوب و جنوب غربی کشور رد شد...توی خوزستان بیشترین قدرتش بود...و..بیشترین قدرتش توی شهرما بود...بیشترین صدمه رو شهر ما دید....مخصوصاحومه شهر...روستاها شهرکها...ماتوی رودخونه شهرمون کمی پایینتر از پل شناور یه قسمتی شبیه جزیره داریم که همیشه چندتااسب اونجاهستن...همشهریااون اسباروخیلی دوسشون دارن..همه اون اسبارو میشناسن...قبل از طوفان...وسط طوفان...بعدطوفان..رودخونه شهرمون به شکل بسیار بسیار وحشتناکی طغیان کرد...طوریکه اصلا هرچی مکان تفریحی کناررودخونه بود غرق آب شدن...چندروزپیش دم غروب طوفان شروع شد و حدود سه ساعت ادامه داشت...آسمون قرمزشده بود زمین سفید از شدت بارون...آسمون خیلی ترسناک شده بود...ابرا دیونه شده بودن...من رفتم دم درنشستم تا بهتر طوفان رو ببینم وبشناسمش...چون میگفتن توی پنجاه سال سابقه نداشته همچین چیزی...لای در ایستاده بودم وتماشامیکردم..وسط طوفان روبروم توی کوچه شبح یه آدم دیدم..وای..بعدش شبح اومد نزدیکتر...ازبس بارون ناجور بود نمیتونستم تشخیصش بدم...اون یه مامورنیروی انتظامی بود...داد زد (برو داخل بچههههه)...منم داد زدم(چیییییی؟؟)...دادزد(برو داخل اینجاچیکارمیکنییییی؟؟)..منم دادزدم(نگران اسبامممممم عمووووو)..دادزد(کیییییی؟؟؟)...دادزدم(اسباااااا)..صدای همدیگه رو به زور میشنیدیم...خلاصه اونم اسبها رو میشناخت...همه شهر اسبها رو میشناسن...همه دوسشون دارن...حتی بخاطر اونا شهرداری چندتامجسمه شبیه واقعی اسب روی سراشیبی نرسیده به بهشت علی زده..نزدیکای محل اسبا روی ..جزیره آبی...دادزد(خبرشونو دارم بچه ها گفتن سالمننننن)...دادزدم(بگو بخداااااا)...خلاصه هرجوری بود منو فرستاد داخل...هرچیم اصرارش کردم بیاد داخل قبول نکرد..آخه میگفت ماموریت داره باید گشت زنی کنه...ما توی خونه هامون بودیم...ولی خیلی از مامورای نیروی انتظامی وسط طوفان گشت زنی میکردن...ما توی خونه هامون بودیم..مامورای آتش نشانی وسط طوفان حضور داشتن....ماتوی خونه هامون بودیم اورژانس وسط طوفان ماموریت داشتن...ما توی خونه هامون بودیم..نیروهای ارتش وسط طوفان ماموریت داشتن مواظب اتفاقای احتمالی باشن....ما توی خونه هامون بودیم ...ولی خیلیا زیر طوفان بودن...خوب...سیل خیلی خیلی به شهرمون و روستاهای اطراف و شهرکهای اطراف خسارت زد...ولی بچه ها اسبها سالم هستن و حالشونم خوبه...آهان راستی...یه سگ نگهبان هم همیشه باهاشونه..اونم حالش خوبه....خوب...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 31 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شوتبالیستها2

ما را از شیطان نجات بده

از ماشین پیاده شد...اومد سمت ما...خوب...ولی خیلی نزدیک نشد...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...میخواستم امروز یه مطلب ناراحت کننده ورزشی بنویسم ولی خوب..گفتم..نه هانی بهتره فاز منفی امروز نباشه..خیلی خوب..پس یه خاطره مینویسم...خوب...مامان زاگرس یه گلدون قدیمی گنده داره که خیلی قشنگه یه گیاهی شبیه درخت هم داخلشه که نمی دونم اسمش چیه..برگاش که خیلی بزرگه...خوب...این گلدون یادگاری مادر مرحومشونه..همه چی مال خداس..خوب..حالا اینو داشته باشین...در یک صبح دل انگیز آفتابی من و زاگرس داشتیم توی کوچمون روبروی خونه زاگرس اینا  با توپ چل تیکه من فوتبال میزدیم..البته عین بچه آدم...بعدش عموجان ماشین از خونه بیرون آورد که بره دنبال کاراش...ولی حرکت نکرد...از ماشین پیاده شد..اومد سمت ما...خوب..ولی خیلی نزدیک نشد..گفت(خسته نباشین بچه ها..اجازه میدین منم یه شوت بزنم؟؟)..مگه می تونستیم بگیم نه...توپ رو خودم یواش پاس دادم واسه عمو جان...توپم..تپ تپ تپ...افتاد جلوی عموجان...بعدش..کیشششش...استپش کرد..بعدش عموجان یه لنگشو برد بالا..اصلا دنیای پشت سر عموجان خط خطی رنگارنگ شد...بعدش ..ضرررتتتتت...یه شوت قدرتمند زد...توپ هم عین موشک رفت ..پیچید ..پیچید..پیچید...در خونه زاگرس اینا باز بود...بچه ها وختی توی کوچه بازی میکنین حتما در نزدیکترین خونه رو که ممکنه مال شما یا دوستاتون باشه باز بزارین...میفهمین که چی میگم..روزگار عجیبیه...خوب..در خونه زاگرس اینا باز بود...توپ رفت توی خونه..بعدش..گورومممم پوروققق..ترقققق...ضرررتتت...صدای شکستن یه چیزی اومد...مامان زاگرس جیغ زد..(کار کدومتون بوووووووددددد؟؟)...عموجان خیلی سریع سوار ماشین شد گازشو گرفت و از محل حادثه گریخت...ما موندیم و مامان زاگرس....بعدش بیچاره زاگرس گردن گرفت..اگه هم میگفتیم کار عموجان بوده هم کسی باور نمیکرد..وختی عموجان برگشت خونه هیچی درمورد قضیه نگفت..فقط هی زنعمو براش جریان رو تعریف میکرد و ازش می خواست من و زاگرس رو نصیحتمون کنه...آخه گلدون یادگاری چیزی نبود که با پرداخت خسارت یا خریدن یکی مثلش جبران بشه...من و زاگرس هم چیزی به کسی نگفتیم..الانم گلدون هستش ولی وصله دوخته شده...بدک نیست ..میشه تحملش کرد..بچه ها همیشه ما نیستیم که خرابکاری میکنیم بعضی وختا بزرگترامونم یه خرابکاریایی هم میکنن...خوب...بهرحال..پسرا پسرن..اینو من همیشه گفتم...خوب..امروز داربی پاییتخت بود...منم برام خدایی فرقی نداره کی ببره کی ببازه درهرحال با مانی میریم بیرون شادی میکنیم هرکدومشون که ببره...ولی من نمیتونم دروغ بگم..تهه دلم پرسپولیس رو بیشتر دوس دارم...ولی اگه ازم اسمای پرسپولیسیا رو بپرسن بلد نیستم...همین بازی امروز رو هم ندیدم...ولی یه ادامه مطلبی بخاطر پیروزی پرسپولیس زدم که میدونم هم پرسپولیسیا هم استقلالیا باهام موافقن...میگی نه...برو ادامه مطلب میبنی...خوب..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 27 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

صاعقه3(او خوشحال نیست)

ما را از شیطان نجات بده

یعنی عضلات پشت ساق پاشو دیدم..عین فوتبالیستای تیم ملیه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..پرنسس ملیکا یادم اینداخت توی آپ قبلی که از یکی از دوستام به اسم...شاهان...یه خاطره بنویسم...خیلی خوب..سرکلاس بودم..بی حوصله بودم..حواسم به شاهان بود..اسم یکی از دوستامه..ازمال دنیا هیچی کم نداره..سرووضعش همیشه عالیه..رقیب اصلی زاگرس خودمون توی درس و انضباطه...ولی یه مشکل بزرگ داره..اون بیماری افسردگی شدید داره..بلاازتون دور...بهش میگن..شاهان منزوی...هیچکدوم از بچه ها درکش نمیکنن چون نمیدونن افسردگی چیه...فقط من درکش میکنم چون بخاطر بی خوابی شدیدم حدود هریک ماه یا بیست روز یه بار دچار یه دوره کوتاه یه روز یا دو روز افسردگی میشم...برای همین خوب میدونم چی میکشه این شاهان...ولی شاهان همیشه افسردس...مثلادونفردعواشون میشه اون گریش میگیره...با یه نفر بحثش میشه گریش میگیره..درس رو متوجه نمیشه گریش میگیره...بعضی وختام همینجوری بی دلیل گریش میگیره...کلا درگیره...ولی بدن قوی داره چون نصف بیشتر وقت آزادش روی تردمیل میگذره چون تحرک برای آدمایی که افسردگی دارن خیلی خوبه...دقتشم خیلی بالاس بارها دیدم قلم دفترش وقتی از روی صندلیش میفته روهوا میگیره..برعکس من که وقتی قلم دفترم میفته نیم ساعت باید کف کلاس چاردست وپا راه برم تا برشون دارم...خوب..ظاهرشم عالیه..جون میده واسه اینکه بیارمش توی تیمم ولی حیف که وحشی نیست و زود گریش میگیره...یعنی عضلات پشت ساق پاش رو دیدم عین فوتبالیستای تیم ملیه...خوب..توی همین فکرا بودم که معلم صدا زد(شاهان..برو از توی آزمایشگاه یه ماژیک وایت بورد بیار)..شاهان پاشد رفت...خوب..دیر کرد..بازم دیر کرد..خوب..بازم دیرکرد...بعدش معلم به من گفت برم دنبالش بیارمش چون همه میدونن من و شاهان خوب به زبون هم میفهمیم...منم از خداخواسته رفتم دنبالش...توی آزمایشگاه بود..اخه بچه هاهمینجوری دکوری یه آزمایشگاه داریم...بعدش شاهان یه ماژیک وایت بورد دستش بود همینجوری عین جن زده ها روبرو اسکلت توی آزمایشگاه واستاده ...بهش گفتم(شاهان الان مشتاقان علم همشون یه لنگه پا معطل توئن)..یه کم موند گفت(هانی من ازین میترسم)...بااسکلت بود..منم گفتمش(وااا..آدم به این خوشکلی..کجاش ترسناکه زبون بسته؟)..بازم همون حرفشو تکرار کرد...گفتمش(ببین پسر این یکی بوده از گهواره تا گور دانش جوریده الان اسکلتشوگذاشتن تا مام خجالت بکشیم دانش بجوریم..بیا بریم کلاس)..ولی عین ادم آهنی کوکی همش حرف خوشو میزد..منم گفتمش(میخای کاری کنم دیگه نترسی؟)..گفت(آره)..منم آستینامو زدم بالا دوئیدم سمت یارو اسکلته..پریدم یه فن صاعقه زدم بهش..فن مخصوص خودم رو...یه تنه قویه که روش تمرین دارم..بعدش گورومممم اسکلت پخش زمین شد ترکید ..منم بلند شدم گفتمش (دیدی چقد ضعیف بود)..شاهان دهنش باز موند فقط نگاه من میکرد نگاه اسکلت میکرد...خوب...طبق معمول من دم دفتر بودم...مدیر ازم پرسید(چرا اونکارو کردی؟)..منم گفتم(پام خورد بهش افتاد)...بازم سوالشو تکرار کرد منم حرف خودمو زدم...بعدش حوصلش سررفت گفت(ببین بچه وختی داشتی با دوستت اون حرفارومیزدی بعدش وسیله آزمایشگاهی رو خراب کردی من پشت پنجره آزمایشگاه بودم...)وای وای وای..مچمو گرفت...هیچی نگفتم..بعدش گفت(ایندفه چون بخاطر دوستت اینکاروکردی از انضباطت کم نمیکنم....فقط میمونه..)..دست کردم جیبم واسه کارت پول توجیبی..مدیر گفت(بزار جیبت.عموت حساب کرده)...وای..(آخه چرا به عموم گفتین؟؟؟)...گفت(چون عموت بهترمیدونه چطور تنبیهت کنه)....خوب بچه ها..ببخشید طولانی شد..منم خودم مخصوصا طولانی مینویسم...دوس دارم متن های طولانی بخونین...بچه ها وختی پیش خودتون قرار میزارین همیشه مواظب کسی باشین...هرکاری ازتون برمیاد بخاطرش انجام بدین...شاید هیچوقت ازتون تشکر هم نکنه..ولی..خداهیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره...خدا هیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره..خدا هیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره..و..ادامه مطلب..و..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..............هانی هستم.....................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

فردای آنروز2

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...خوب...منم به نوبه خودم پیشاپیش سال 1396رو به همتون تبریک میگم امیدوارم سال خوبی رو درکنار عزیزانتون داشته باشین...خوب...یه پیام نوروزی معروف هم دادم که اونایی که امکان شنیدن صدای وبلاگ رو دارن میتونن بشنون..البته یه کم عجله ای شد...بی خیال ..مهم نیته...خیلی خوب...قرار بود اون مسابقه ای رو که سر همستر من برگذار کردم رو براتون تعریف کنم...خوب...من بودم با زاگرس و آریا آرین و دو سه تا دیگه از دوستام...خوب...مسابقه خیلی ساده بود ..میرفتیم کلوپ و دور زمین فوتبال دو دور مسابقه دو میدادیم...ولی چه مسابقه دوئی....قانونشو من گذاشته بودم...حتما فک میکنید که همستر به نفر اول مسابقه میرسید...نه...طبق قانون من همستر به نفر آخر مسابقه میرسید....خوب...بریم سر مسابقه...دور اول مسابقه همه چی نرمال بود...ولی وای از دور دوم مسابقه...یکی خوشو زمین مینداخت یکی نمی دوئید...یکی الکی میگفت خسته شدمه...خلاصه همه یه جوری میخواستن نفر آخر بشن...خیلی مسخره شده بود....منم که عین فیلما تصویر آهسته میدوئیدم....هرکی میدیدمون فک میکرد هممون دیونه شدیم...خیلی خندیدیم اونروز...هرکی یه ادایی درمیاورد که اخر بشه...فک کنم یک ساعت یا بیشتر طول کشید تا به خط پایان نزدیک بشیم...هممون مونده بودیم کنار خط پایان هی همدیگه رو بفرما تعارف میزدیم که شما بفرمایین ...نه ممنون شما بفرمایین...هیشکی خلاصه دوس نداشت ازین خط پایان لعنتی رد بشه...آخه پای یه همستر خوشکل و مامانی درمیون بود مگه الکیه....خیلی خوب...خلاصه همونجور که خیلیاتون فهمیدین کار به دعوامرافعه کشید و شروع کردیم به هل دادن همدیگه و کتک کاری...قاتی شده بودیم ناجور...بالاخره دوسه تا از بچه ها پرت شدن اونور خط پایان...و..باختن..هههههه...خیلی مبارزه طول کشید...هیشکی نمیخاست شانس همستر دار شدن رو از دست بده...خوب...دیگه طولانیش نکنم...فقط من موندم با زاگرس ...هردومون خیلی از بقیه فاصله داشتیم...همه مونده بودن ببینن بالاخره کی آخر میشه....من و زاگرس یه کم به همدیگه خیره شدیم...بعد به خط پایان که ریده مال شده بود...بعد به جعبه که همستر داخلش بود...بعدش هردومون با تمام سرعتی که داشتیم به طرف خط پایان دوئیدیم...من میخواستم زاگرس آخر بشه که همستر به اون برسه ..زاگرس میخواست که من آخر بشم که همستر به من برسه...هردومون از شدت فشاری که به خودمون میاوردیم واسه دوئیدن دیگه داشتیم داد میزدیم....و به سمت خط پایان میرفتیم...خوب...بازم سال نو مبارک...چندتا اتفاق جالب توی این نیمچه مسافرتم برام افتاد که آپهای بعدی براتون تعریفش میکنم حتما تا یادم نرفته....توی ادامه مطلب براتون یه نقاشی از نقاشیای یوسف رو کشیدم تا همتون باچشم خوتون ببینین من نقاشیم بهتر یوسف هستش...خوب...حالا به نظر شما همستر به من رسید یا به زاگرس؟؟؟....دوس دارم نظرتونو بهم بگین.....البته یوسف اگه اینو داری میخونی بهت بگم جواب دو لاینه نمیخام ...یه جواب...یا ..هانی..یا ..زاگرس...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.......مرسی...


ادامه مطلب

پنج شنبه 5 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

جواب سنجی

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...میبینم توی وبلاگای دوستای خوبم که بعضی وختا یه سوالایی میزارن که مام باهاس جواب بدیم...خوب...منم برای اینکه از قافله عقب نمونم یه سری سوال از خودم دراوردم...اگه دوس داشتین جواب بدین...راستی بچه ها...من از امشب ساعت حدودای یازده میرم یه مدتی نیستم یعنی روز عید دوباره میام...خوب...بریم سر سوالا...خداکنه اینور اونور کردن نوشته ها قاتی نشه رو دستم....سرم اومده میدونم چه مکافاتیه...خیلی خوب..

1...عشق چه رنگیه؟؟؟

 

2...اگه قرار باشه بلانسبت یه حیوونی باشی دوس داری چه حیوونی باشی؟؟

 

3...حاضری باکسی که بتونه همه همه همه افکارتو بخونه زندگی کنی؟؟

 

4...دوس داری اسم بچه تو چی بزاری؟؟(یه اسم دختر...یه اسم پسر..)

 

5...اگه دختری دوس داشتی پسر باشی و اگه پسری دوس داشتی دختر باشی؟؟(راستشو بگو)

 

6...قهرمان زندگیت کیه؟؟؟

 

7...اگه آسمون آبی نبود دوس داشتی چه رنگی باشه؟؟؟

 

8...از چه مزه ای خوشت میاد؟؟؟

 

9...از مسافرت با هواپیما میترسی یا نه؟؟؟(اینم راستشو بگو)

 

10...زندگی بدون اینترنت رو توی یه جمله تعریف کن...

 

11...به نظر خودت دور از جون چطور میمیری؟؟(جواب این سوال اختیاریه)

 

12...خانه دوست کجاست؟؟؟؟؟؟

 

13..ادامه مطلب؟؟؟

 

خوب..جوابای خودم...1..(آبی)..2..(مار تایتان)..3..(عمرن)..4..(دختر فاطمه...پسر اهورا..از الان قربونشون میرم..)..5..(آره..دخترا فرشتن)...6..(خوب معلومه..آندرتیکر)..7..(صورتی)..8..(شوری شوری شوری)..9..(مثل سگ)..10..(بیابان برهوت و غیر قابل سکونت)..11..(رعدوبرق)..12..(توی قلبم)..13..(زدم)

راستی بچه ها فردا چهارشنبه هستش...اینجا که منم از الان صدای گوروم گورومه ترقه میاد...توروخدا بیرون نرین...توروخدا بیرون نرین...توروخدا بیرون نرین..توروخدا بیرون نرین


ادامه مطلب

سه شنبه 25 اسفند 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

سونامی

به نام کسی که آدمهای مهربان را دوست دارد

البته شاید برای شما این یه مکالمه ساده مجازی باشه...ولی....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یکی از عوارض بی خوابی افسردگی هستش...یه افسردگی دوره ای...که من هر یه ماه یه بار ...دو ماه یه بار به مدت بیست چهار ساعت یه کم کمتر بیشتر باهاش درگیرم...همه ادما افسردگی دارن ولی اگه بیماری افسردگی باشه خیلی خیلی ناجوره....درضمن افسردگی با غمگین بودن فرق میکنه....خوب..اصلا خوشم نمیاد درمورد ش توضیح بدم...بی خیال...خیلی خوب...تازه داداش جان یوسف بهم یاد داده بود چت مدیریت وبلاگ رو باز کنم...منم بعضی وختا بازش میکردم تا یه نفر بگه..پولوق..پیام بده...خوب...اونموقه ها هم تازه با وبلاگ خیلی جالب پرنسس ملیکا خانوم تبادل لینک کرده بودم...تازه یاد گرفته بودم اینکاروکنم ...نمیدونم..شایدم یوسف اونموقه که رمز وبلاگمو داشت اینکاروبرام کرده بود ..دقیق یادم نیست...خوب..خیلی دوس داشتم یه کم با پرنسس ملیکا چت کنم چون کامنتای خوب و دقیقی مینوشت و جواباش به کامنتای دیگران خیلی خوب بود...و همینطور آپهای خیلی جالبی میزد وبلاگش...خلاصه...یه بار نصفه های شب بود فک کنم هنوز مدرسه ها شروع نشده بود...دقیق یادم نیست...یه هو دیدم ایشون توی لیست مدیریت هستن..بلافاصله براش پیام دادم...چندبار پیام دادم....اونشب دچار افسردگی بودم...خیلی حس بدیه...خیلی...بلاازتون دور باشه....خوب...بالاخره پرنسس ملیکاخانوم به پیامای من جواب داد...آخه من خیلی سیریشم کلا....خوب...فک کنم از جایی هم ناراحت بود....چت دقیق یادم نمیاد...بعدش من حالم گرفته بود کم چت مینوشتم...بعدش پرنسس ملیکا گفت...(خوابمون گرفت یه چیزی بگو)..منم مغزم کارنمیکردکه چی بگم...همینجوری پروندم....الکی برای اینکه ساکت نباشم نوشتم(تو از چه حیوونی خوشت میاد؟؟)....پرنسس ملیکا هم نوشت(از تو)...آقا منو میگی....دلدرد و دل پیچه گرفتم از خنده...اصلا حالت بد ذهنیم فراموشم شد...البته شاید این برای شما یه مکالمه ساده مجازی باشه ...ولی....این جواب به جا و به موقه ملیکا جدی جدی افسردگیه اون شبمو از بین برد...مثل یه ..سونامی...زد به افسردگیم توی اونشب و نابودش کرد....اونشب من خیلی خندیدم هنوزم وختی اون جواب به موقه ملیکا یادم میاد خندم میگیره....اونشب یاد گرفتم که افسردگی هرچیم که قوی باشه یه راهی برای از بین بردنش هست..خوب...منم تصمیم گرفتم دوست مجازی خوب و مهربونی مثل ایشون رو هیچوقت از دست ندم...و...تا وقتی توی مجازی هستم و ایشون هم هست ...هرموقه آپ جدید زدم فوری برم ازش دعوت کنم....این کمترین کاریه که میتونم برای ملیکاخانوم انجام بدم...و اینکه دعامیکنم همیشه خدامواظبش باشه...هم خودش هم خواهر دوقلوش ملینا..ولی از بین ملیکا و دوستاش توی وبلاگش نمیتونم بگم کدومشون بهتره...همشون خوبن....همشون...خوب...ادامه مطلب زدم...الانم برم از ملیکا دعوت کنم بیاد مطلب جدیدمو ببینه....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 9 اسفند 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

خدایا چرا من؟؟؟؟

ما را از شیطان نجات بده

...هی میومد از جولومون رد میشد...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه ها ما یه بازی دسته جمعی داریم که خیلی باحاله...هممون باهم میشینیم سرکوچه...صبرمیکنیم تا یه موتوری رد بشه...البته اگه خانوم همراش نبود...بعدش هممون با هم تشویقش میکنیم و دست میزنیم ..سوت میزنیم...هورا میکشیم...بعضیا از موتوریا هاج و واج میمونن..بعضیا میخندن و دست تکون میدن...بعضیاشون عصبانی میشن...تعدادکمیشونم که جوونا هستن تک چرخ میزنن برامون...آقا یه بار نشسته بودیم دسته جمعی سرکوچمون داشتیم این بازی رو میکردیم...یعنی هرموتوری رد میشد براش دست و سوت و جیغ و هورا میزدیم....خوب...توی این موتوریا که رد میشدن یکیشون یه کمی مونگل میزد...ازونا که قیافشون شبیه مونگولا هست ولی مونگل نیستن...یه ذره شیرین میزد مغزش...ایشون از هورا و تشویقای ما خوششون اومده بود....هی میومد از جولومون رد میشد...مام بیشتر تشویقش میکردیم...دوباره میرفت کوچه رو دور میزد از کوچه پشتی رد میشد باز میومد مام بیشتر و بیشتر تشویقش میکردیم...هربارم بایه فیگور جدید از جولومون رد میشد...دل و رودمون ورم کرد بسکه خندیدیم به این بشر...خدامارو ببخشه خو تقصیر خودش بود...شکلکی نموند که این روی موتور درنیاره...خوب...آقا دیگه ما با بقیه موتوریا کاری نداشتیم انرژیمونو جمع میکردیم تا این بیاد از جولومون رد بشه تشویقش کنیم....توی همین حال و هوا بودیم...یه بار که از جولومون رد شد وختی دستاشو از فرمون موتور ول کرد که برامون فیگور بگیره...یوهویی ضرت گوم پوق تق..خورد زمین مرد...مام اولش ساکت موندیم..بعدش رفتیم بالاسرش...منکه عمرن به این تنفس دهان به دهان بدم..ایعععععع...یه کم آرین تکون تکونش داد...(عمو عمو...حالت خوبه؟؟)...بعدش خداروشکر به هوش اومد..فقط یه کم دست و پاش خراشیده بود...براش یه لیوان آب آوردیم خورد حالش یه کم جااومد...به موتورش نیگا کرد...گلگیرجولو وچراغ جولو کیلومترش داغون شده بود...دستاشو برد اسمون هی میگفت(خدایاااااا...چرا منننننن؟؟...چرااااا من؟؟؟...همین امروز خریده بودمش)....یه جوری خداروصدا میکرد انگار افراد قبیلش کشته شدنه...بهش میگفتیم (عمو خداروشکر کن که خودت سالمی)..میگفت(خودم به درک...خودم به جهنم...موتورم حیفه)...د بیا....ادامه مطلب زدم...البته یه توضیحاتی هم دادم راجع به خنگ بازی جدیدم...خوشال میشم ببینین....و....دوستون دارم..و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی....


ادامه مطلب

جمعه 30 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

مبارزه مرگ

ما را از شیطان نجات بده

من چندتا نفس عمیق کشیدم و گارد گرفتم...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این خاطره از تولید به مصرفه مال همین امروزه...عمومش ناصر نهار یادش رفته بود ببره باغ...گرسنه بود..مامان خاله هم براش غذا درست کرد و داد به من که ببرم باغ براش..منم سوار موتور شدم و راه افتادم...خلاصه...رفتم تا رسیدم به اطراف باغمون...توی مسیر باغ یه چوپان بود باگله...میشناختمش..زیاد میبینمش اونجاها...خلاصه به هردوشون بلند سلام کردم و رفتم...حالا چرا گفتم به هردوشون؟؟...برگشتنی میگم..خوب..زیاد نموندم باغ فقط یه ذره با سگای باغ بازی کردم و برگشتم...موقه برگشتن دیدم یارو چوپانه واستاده سر رام...جولومو گرفت...منم واستادم...چته؟؟...گفت(تو به من توهین کردی..چرااینکاروکردی؟)...منم گفتم که(منکه چیزی بهت نگفتم..فقط سلام کردم..توهینه؟؟)...گفت(تو اول به من سلام کردی گفتی..سلام عمو..بعدش به سگم سلام کردی گفتی..سلام عمو..)..وای..راس میگفت..ولی من حواسم نبود اینکارم زشته...خلاصه بحثمون شد...من میدونستم که اون پسره که حدود هیجده نوزده سالشه ..وشو کاره...خیلی مدته هم وشو تمرین میکنه...یه چوب بلندم دستش بود...خلاصه کار به ادعا و رجز خونی و اینا رسید..من بهش گفتم که من کیوکوشین تمرین میکنم ..خیلی راحت تو رو شکستت میدم..اونم رفت روی منبر و از مهارتش توی وشو گفت..راس میگفت ..دوسه تا مدال قهرمانی داره....منم دعوتش کردم به مبارزه و بهش قول دادم خیلی راحت شکستش میدم...بهش اجازه دادم از چوب بلند که همراهشه هم استفاده کنه...بعدش موتوروزدم اونورتر..بعدش یه کم گارت و گورت کردم و خودمو اماده مبارزه کردم...بهش گفتم فاصله قانونی رو رعایت کنه..اونم رفت عقب..بازم ازش خواستم بره عقب تر...اونم رفت عقب تر...بعدش ...من چندتا نفس عمیق کشیدم و گارد گرفتم...اونم چوبدستشو خیلی حرفه ای چرخوند چرخوند بعد نوک چوبشو زد زمین عین جت لی یه لگد زد به چوبدستش بعدش گارد مبارزه گرفت...بهش گفتم (آماده ای؟)..گفت (آره)...ازم دور بود...منم دوئیدم رفتم سمت موتور روشنش کردم..گازشو گرفتم در رفتم...مگه مغز خر خوردم با یه حرفه ای که یه چوب بلند دستشه مبارزه کنم...اونم با دست خالی...تازه استاد کاراتم همیشه قبل و بعد تمرین بهمون میگه که اگه مبارزه ضروری نبود بهترین کار دوری از مبارزس...ولی عشایر شهرمون کینه ای نیستن...همشون دل صاف و دل پاک هستن..مطمئنم چندروز دیگه فراموشش میشه..آخه خیلی ازین اذیتا سرشون درآوردم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم........مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 15 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

دلسوزی

ما را از شیطان نجات بده

قیافه آقاهه دیدن داشت...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این یکی فک نکنم زیاد طولانی باشه..البته من اصرار دارم خاطره طولانی بنویسم...چون دوس دارم شما عادت کنین متن های طولانی بخونین....خیلی خوب..بخاطر عکس برای این خاطره باز مجبور شدم توی عکسایی سرچ کنم که خیلی دلخراش بودن...همه چی مال خداس..چی بگم...فقط بگم تو رو خدا مواظب خودتون باشین...خواهش میکنم...خوب...با دوچرخه خورده بودم زمین..پام رفته بود لای اسکلت بدنه دوچرخه...خیلی درد داشتم...میترسیدم پامو تکون بدم زخمی بشه...یا بدتر..بشکنه..منو دوچرخه در هم ادغام شده بودیم..داشتیم به وحدت وجود میرسیدیم..هههه...یه ماشین رد شد..یه کم سرعتشو کم کرد..موندن نیگام کردن..ولی نیومدن کمک..منم ناامید شدم...خیلی شرایط بدی داشتم...دوتاموتوری رد شدن...یکیشون داد زد..(بلندشو تیتیش مامانی)...اصلانموندن که کمکم کنن..چندتاپسر همسن خودم رد شدن ..اصلا محل نزاشتن...وا...چراکسی کمک نمیکنه..بعداز چنددقیقه بالاخره  یه موتوری رد شد..ترمز کرد..از موتور پیاده شد...اومدسمتم..گفت(عمو تصادف کردی یا خوردی زمین؟؟)...منم یه کم موندم...گفتمش(عمو انگیزتون از کمک کردن به من چی بود؟؟)...جاخورد...تعجب کرد...شاخ درآورد...گفت(متوجه نمیشم)..دوباره سوالمو تکرار کردم...گفت(خوب..دلم برات سوخت گفتم کمکت کنم)..منم پاشدم خودمو تکوندم عصابم خراب بود...داد زدم(زاگرس اینم بنویس دلسوزی..)...بعدش سوار دوچرخه شدم رفتم سمت زاگرس...آخه زاگرس یه تحقیق میخواس بنویسه درمورد اینکه چرا ادما در شرایط بحرانی بدون اینکه همدیگرو بشناسن کمک میکنن...از هرکدومشون که میومد کمک میپرسیدم انگیزشو ..میگفت ..دلسوزی..حوصلم سررفته بود ازین جوابای تکراری...دلسوزی...معلم چرت گفته بود مثل اینکه...اون گفته بود که کمک ادما به هم دلایل مختلفی داره...زاگرس خواسته بود یه تحقیق بنویسه چون معلم به همه گفته بود...اینقد گفتمش بزار یه چرت و پرتی خودم مینویسم قبول نکرد...فردا هم از کلاس بیرون شدم...چون خیلی مستقیم به معلم گفتم که همش چرت و پرته همه از کمک یه انگیزه دارن...دلسوزی...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.....مرسی.....راستی...قیافه اقاهه دیدن داشت......


ادامه مطلب

چهار شنبه 14 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

عروسک

به نام خالق زیباترینها

من مونده بودم به کی پس گردنی بزنم...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...امروزداداش جان مانی از صب که رفت بیرون نیومد تا عصر...هرچیم بهش زنگ میزدیم جواب نمیداد...وختی اومد حالش گرفته بود...برامون تعریف کرد..سرظهر رفته بوده توی یه پارکی که وختشو به بطالت بگذرونه...بعدش یه بابابزرگی با نوه کوچیکش که نی نی بوده اومده بودنه پارک...بعدش بابابزرگه نوشو پرت کرده هوا که باز بگیردش...خیلیا این کارومیکنن..راستش من میترسم وختی کسی بچه رو پرت میکنه بالا...بعدش یه بار که بچه رو پرت کرده بالا خوب نمیگیردش بچه بامغز میره توی زمین به حال مرگ میفته...بابابزرگه هی زده توی سرخودش بچه هم بیهوش...مانی هم سوار ماشینشون میکنه عین گلوله میبره بیمارستان...خداروشکر بچه طوریش نمیشه...مانی هنوز نگران اون بچس..میترسه اگه بزرگ شد دیونه بشه بخاطر این ضربه..منم نگرانم...بهرحال خداروشکر چیزیش نشد...یاد یه خاطره ای افتادم..منو آریا ارین بودیم...بعدش پرنسس پدیا یه عروسک داره دقیقا عین یه نی نی کوچولوئه...وختی تکونش میدی اصلا دست و پا و سرش عین نی نی کوچولوها تکون میخوره از دور دقیقا یه بچه واقعی به نظر میاد...دم خونمون بودیم سه تامون..بعدش پدیا اون عروسکه رو اورد که نشون ارین بده..این ارین و پدیا همدیگروخیلی دوس دارن...بعدش...پدیا رف داخل ما موندیم و عروسک بچه...بعدش ارین عروسکو گرفت عین یه بچه پرتش کرد هوا...خیلی خیلی پرتش میکرد بالا...هی بهش میگفت ..بوبولی بوبولی...بعدش یه موتوری ترمز کرد داد زد(تخم جن نمیترسی بچه بیفته؟..ببرش خونه نکن اینکارو)..بعدش رفت...مام دیگه هار شدیم..سوژه رو خدا رسوند...ادامه مطلب هم داره...بعدش آرین بیشتر پرتش میکرد بالا..مام میخندیدم...هی عروسک رو ماچ میکردیم...یه موتوری دیگه وایساد چندتا فوش رکیک بهمون داد..وختی اومد که بزنتمون دید بچه نیس عروسکه...سرشو تکون دادو رفت...چندبارم من پرتش کردم بالا...روی هوا بچه دست و پاش و سرش تکون میخورد شبیه بچه واقعی...بعدش توی همین سرکار گذاشتن مردم بودیم... که یه پیرمرد اومد..شرم از حضورتون گفت(بچه*****داری میکشیش طفل معصومو)...مام مردیم از خنده..اومد جولو یه پس گردنی بهم زد گنجش دورسرم چرخیدن...بعدش آرین اومدجولو گفت(عمو این بچه نیست..عروسکه)..وختی فهمید که اشتباه کرده..یه پس گردنی آبدارهم به آرین زد.که چرا مردمو اذیت میکنین.....بعدش آریا به ارین خندید...بعدش آرین یه پس گردنی به آریا زد من خندیدم...بعدش آریا یه پس گردنی به من زد...من مونده بودم به کی پس گردنی بزنم....بچه ها همه ما نی نی کوچولوها رو دوس داریم...ولی خواهشن بخاطر دوس داشتن بچه ها طوری پرتشون نکنین هوا که خدانکرده از جو خارج بشن...اگه هیچیشونم نشه در اینده ترس از ارتفاع میگیرن....خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

شنبه 10 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

مثلث برمودا

ما را از شیطان نجات بده

خیلی سخته روی موتور مجبور باشی صدوهشتاد وایسی...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..پیاده داشتم راه میرفتم...کجا؟...در سطح شهر...کجاش؟؟...فلکه مثلث...حالا فلکه مثلث کجاس...دومین مرکز مهم شهر ما فلکه مثلث هستش...همه فلکه ها دایره ای هستن ولی این یکی مثلثی شکله...نمیدونم چرا...خیلی خوب...اونجا یکی از جاهایی هستش که ماموران راهنمایی رانندگی موتور میگیرن...موتورسوارای شهرمون بهش میگن..مثلث برمودا...مثلا تخلف ناجور باشه میگیرن...پلاک ملی نداشته باشه میگیرن...گواهینامه نداشته باشه میگیرن...دودزا باشه میگیرن...مشکوک باشه میگیرن...موتور میندازن پارکینگ...خوب...منم داشتم ازونجا پیاده رد میشدم...حالا چرا من اونجا پیاده بودم...خاطره بعدی میگم...خوب...یوسف اصرار نکنی ..بهت نمیگم تا بنویسمش...خیلی خوب..اونجا یه موتور گرفته بودن تا ماشین حمل موتور بیاد ببردش پارکینگ...موتوره برام خیلی اشنا بود...یه کم دقیق شدم...بله...اشتباه نکرده بودم...بابای مصطفی بود...همون دوست گنده مانی که توی خاطره..نانی خوشکله ...یه سگ بردیم پارک بزرگ...خوب...عصابش داغون بود..رفتم پیشش..سلام کردم و اینا...آره..موتورشو گرفته بودن...چون ظاهرش داغون بود...یه کم فک کردم...رفتم پیش آقای پلیس که موتور رو متوقف کرده بود...سلام کردم...یه لحظه برگشت..ولی حواسش به ماشینا بود...دوباره سلام کردم...برگشت (سلام عزیزم..برو پسر اینجا وانسا)...فک میکرد من ازون بچه هام که تاکسی بهشون بگه..پخخخ..فرار میکنن...نرفتم...گفتمش...(عمو...چرا این موتورو گرفتین؟)...یه کم موند نیگام کرد(تو چیکار داری بچه...برو پی بازیت اینجا خطرناکه)..ولی نرفتم..بازم سوالمو تکرار کردم..اومد روبروم واستاد جدی نیگام کرد...منم نیگاش کردم...تحملش نبرد جدی بمونه خندش گرفت...گفت(ببین پسرم..این موتور برای صاحبش و مردم خطرناکه..هیچیش استاندارد نیست)...راس میگفت از مال عمومش ناصر هم داغونتر بود...بهش گفتم(ولی عموی من میخاست برای داداشم دارو بگیره مجبور شد سوار این غراضه بشه)...خندید گفت(ماروسیاه نکن بچه عموی تو یه چیز دیگه به من گفته)...خوب نقشه نگرفت...فقط هی میگفت بهم که برم ازونجا ...منم گفتمش که این موتور مال صحراس عموی من بااین میره سر زمین کشاورزی میکنه..زحمت میکشه...آقای پلیس گف که...اینا رو عموت قبلا همه رو بهم گفته...چندبار ازش خواهش کردم موتور بابای مصطفی رو بهش بده ولی قبول نمیکرد...ولی آقای پلیس ظاهرا یه نکته ضعف داشت...همش بهم میگفت اونجا وانستم و برم چون واسم خطرناک بود...منم همونجا نشستم...چندبار سعی کرد بلندم کنه ولی بلند نمیشدم...بهش گفتم مگه نشستن کنارپیاده رو خلافه؟..گف که..نه...منم میشینم پس...نمیدونست با من چیکار کنه...چندنفر خواستن جمع شن...آقای پلیس متفرقشون کرد...خلاصه لج کرده بودم...بابای مصطفی هم میدونست ساکت بمونه بهتره...به اقای پلیس گفتم(من پام خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم)..گفت(برات تاکسی میگیرم برو خونتون)..گفتمش(اجازه ندارم تنهایی سوار هیچ ماشینی بشم..فقط به عموی خودم اعتماد دارم اون باید منو برسونه)...طبق قانون الان اولویت من بودم...نه موتور اسقاطی...آقای پلیس به بابای مصطفی گفت که (پدرجان بیا موتورتو ببر این وروجکو که خیلیم پاش درد میکنه برسون خونشون)نیشم باز شد..آقای پلیس جدی نیگام کرد نیشمو بستم...بعدش نشستم ترک بابای مصطفی و رفتیم...خیلی سخته روی موتور باشی صدوهشتاد وایسی...چون این بابای مصطفی دقیقا یه غوله ..ترکش که نشسته بودم بسکه ابعادش وسیع بود مجبور بردم پاهامو صدوهشتاد درجه باز کنم تا نیفتم...چندخیابون بالاتر ازش خواستم پیادم کنه...ولی اون خیلی خیلی اصرار داشت اونروز تا کارم تموم نشده در اختیارم باشه...ولی من قبول نکردم...یه کاری داشتم که خودم باید انجامش میدادم...قرمز شدم از خجالت بسکه بابای مصطفی ازم تشکر میکرد...خوب...بچه ها پلیس ها باهامون همیشه مهربون هستن..البته...فقط تا وقتی که ما هم با خودمون و دیگران و قانون مهربون باشیم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم..............مرسی شکارچی خرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 6 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

MICHEAL I LOVE YOU

به نام کسیکه آدمهای مهربان را دوست دارد

همش دوس داشتم مایکل آی لاو یو..همه جا جرقه بزنه بعدش اینجوری جلو جلو راه بره ولی عقبی حرکت کنه....

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...بچه ها شما با من چیکار کردین که تا آپ جدید نزنم خیالم راحت نمیشه؟؟...کار دله دست خودم نیست....بخدا...خوب...خیلی وقت پیش بود...اونروز داداش جان وحید دوست مانی پسر همسایمون خیلی باهام مهربون بود...سربسرم نمیزاشت...عجیب...بعدش ظهر موقه نهار مانی هم خیلی خیلی باهام مهربونتر بود...اب میخاستم میدادم...نوشابه میریخت برام لیوان...خلاصه هوامو خیلی داشت...کم مونده بود غذا بزاره دهنم...مشکوک بودن اینا...بعد نهار تشریفمو بردم سر رسالتی که براش برانگیخته شدم...چی؟؟...خو معلومه...بازیهای رایانه ای...داشتم بازی میکردم که ضرت داداش جان مانی اومد بالاسرم و مزاحم بازیهای رایانه ایم شد...بهش گفتم(چته؟..بگو)...خلاصه بعد کلی مقدمه چینی و تبلیغات...بهم گفت که فردا قراره خاله شادونه بیاد شهرمون نمایش اجرا کنه واسه بچه ها...منم گفتمش..(خو بتوچه)...درومد گفت(بخاطر خودم نمیگم..دارم تو رو میگم که بری ببینی)..منم گفتمش(خو به من چه..اگه خاله شادونه بیاد خونمون مهمونی هم از اتاقم نمیام بیرون)...خلاصه بعد کلی جرو بحث و توی سروکله همدیگه زدن عین سگ و گربه...من راضی شدم تا فردا برم نمایش خاله شادونه...البته ازش وجه رایج مملکت رو هم گرفتم..یعنی تیغیدمش...مانی اجازه رو برام از عمو زنعمو گرفت...فردا شد...خواستیم بریم که داداش جان وحید هم اومد بامون..اصلا این توطئه زیرسر جفتشون با هم بود...بین راه چندتا دیگه از دوستای محترمشونم سوار کردن...ماشین کیپ شده بود...همه دوستاشونم نفری پنج گیگابایت سیبیل داشتن من همش حواسم به سیبیلاشون بود...ادامه مطلبم داشته باش....همشم ترانه جاهلی میخوندن..همون لوتی گری...خلاصه رسیدیم خاله شادونه...یه جمعیت مشتاقی اومده بود اونسرش ناپیدا...واسه مرحوم مایکل آی لاو یو هم اینقده تماشاچی نیومده بود...نود و نه درصدشونم آقا بودن...همشونم یکصدا فریاد میزدن..((خاله شادونه دوستت داریم))...د بیا...خاله شادونه هم روی سن مثلا داشت واسه بچه ها نمایش میدادبیچاره.....اون عروسکای شبیه خمره هم باش بودن...دیدین توی شوهای مایکل جکسون یا همون مایکل آی لاو یو...یا همون مایکل خطر...ههههه...بعضی از تماشاچیا قش میکنن رو دستا میبرنشون...واسه خاله شادونه هم توی شلوغی تماشاچیا بعضیا قش میکردن رو دستا میبردنشون...همش دوس داشتم مایکل آی لاو یو...همه جا جرقه بزنه بعدش اینجوری جلوجلو راه بره ولی عقبی حرکت کنه....منکه جرئت نکردم قاتی جمعیت مشتاق بشم...میترسیدم له بشم...ولی داداش جان مانی و وحید ودوستاشون رفتن توی خیل عظیم جمعیت...وختی برگشتن تقریبا ترکیده بودن..روز هیجان انگیزی بود.....(خاله شادونه مچکریم)...(خاله شادونه مچکریم)....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................هانی هستم................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 4 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

پای هکر

ما را از شیطان نجات بده

خیلی ضدحاله آدم هک بشه...خیلی

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم....خوب...ادامه مطلب پوستر زدم هااا...خوب...تازه از مدرسه اومده بودم خونه...دیگه یه کوچولو لم و چم وبلاگ و اینا اومده بود دستم...داشتم یواش یواش میفهمیدم که وبلاگ چطوریه حسابش...برام یه ذره مهم شده بود...ازینکه خاطره ها...حرفای مذخرف...ترولها...البته اونموقه این اتفاق برام افتاد هنوز ترول درست نمیکردم..فوتوشاپ هیچی بلد نبودم...الانم چیزی بلد نیستم فقط در همون حد که این ترولها رو درست کنم..همین...و..خلاصه ازینکه چیزایی رو که یه ذره و یا خیلی دوسشون دارم رو توی وبلاگ مینوشتم داشت یه ذره خوشم میومد...ولی خدایی هنو خودمو یه وبلاگ نویس نمیدونم...اینو جدی میگم...اصلا این چیزا رو قبول ندارم....به نظر خودم میام اینجا و با شما حرف میزنم.....مثل اینکه با زاگرس اینا بشینیم توی پارک حرف بزنیم....همینجوریه...اصلا از دید یه وبلاگ نویس و وبلاگ نویسی بهش نیگا نمیکنم...مثل اینه که بگی کسایی که با دوستاشون حرف میزنن بهشون میگن(((با دوست حرف زن)))فک کنم گرفته باشین منظورمو...هوووووو..چقده حرف زدم....بهرحال..یه ذره داشتوبلاگ برام مهم میشد...تازه از مدرسه اومده بودم....رفتم سراغ وبلاگ...ولی هرچی میزدم ...یعنی پسورد میدادم....ضرت...اون بالونای لوکس بلاگ میومد بالا....یعنی پسورد اشتباس...یعنی چی؟؟؟؟؟....همینجوری بازدیدی رفتم وبلاگ چیز خاصی نشده بود....ولی پسورد میدادم...بالون یعنی ایرور میداد....من رمز ورود طولانی دارم...برای همین سعی کردم دقیق بزنم....مشکلی نبود....ولی وارد نمیشد....کلافه شدم خیییییلی...یعنی میخواستم بزنم کیس رو داغون کنم...ولی گفتم بزارم تا وقتی خواستم با داداش جان یوسف حرف بزنم ازش میپرسم...اگه درست نشد اونموقه میزنم کیس رو میترکونم....خلاصه خواستم برم همینجوری نت بگردم توی سایتهای مفید و آموزنده البتهپول در دهان...(یه شکلک زدم تا نگن این بلد نیست شکلک بزاره)هههههه..منظور خاصی ندارم...ههههههههههه....ولی متوجه شدم داره حروف رو بزرگ مینویسه....شاید ازینه...ولی خدایی بلد نبودم اندازه حروف رو چطور بزرگ و کوچیک میکنن....گفتم بزارم تا شب ببینم یوسف جان چی میگه....تا موقش رسید...اصلا برای یوسف تابلو نکردم....خیلی عادی پرسیدم..(حروف کیبورد چطور بزرگ و کوچیک میشد؟؟..یادم رفته)..یوسف هم گفت...سمت چپ صفحه کلید دکمه ..کپس لوک...خوب...زدم....سه سوت رفتم وبلاگ...فک کنم پام به کپس لوک لعنتی خورده بود...چون وقتی میشینم جولو سیستم...پاهامو میکشم روی میزکامپیوتر...بعدش عینهو ژله خیلی ریلکس ولو میشم روی مبل...خیلی حال میده...شمام امتحان کنید...ولی امار نشون داده نودونه درصد پسرا اینجوری میشینن جولوی سیستم...خلاصه من از حمله..پای هکر....نجات پیدا کردم....یه حمله سایبری خیلی خطرناک بود....خیلی ضدحاله آدم هک بشه...خیلی.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.......پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........................هانی هستم..........مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 29 دی 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

خواب شیطان

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...ما توی خونمون خیلی برای پرنده ها غذا و دونه و خورده نون میزاریم توی باغچه...یعنی خونمون یه جورایی شبیه باغ پرندگان هستش...مامان خاله نسا چون از وقتی بچه بوده همیشه برای پرنده ها غذا میزاره...برای پرنده ها توی باغچه...برای گربه های خیابونی..دم در توی پیاده رو کنار باغچه...خیلی خوب...یه خیلی مدتی که قاتی گنجشکا و بلبلها و کبوترا و یه پرنده هایی که اسمشونو نمیدونم یه کبوتر خیلی آروم و ساکت اومده بود و اونم مهمون ما شده بود...خیلی مظلوم و خجالتی بود...مثل بقیه نبود..وختی بقیه غذامیخوردن اون نمیرف که غذا بخوره ..منم براش یه کمی غذا میزاشتم تا یه گوشه بخوره...یه چیز عجیبی بود...زبون میفهمید...بهش میگفتیم برو بالا میرف رو دیوار میگفتیم بیا پایین میومدپایین...یه بار مامان خاله واسه روشن کردن منغل واسه اسفنددود کردن کبریت میخواست هی صدامیکرد یکی بهش کبریت بده ..کبوتره رفت و اومد یه دونه چوب کبریت دم نوکش بود انداختش جولو مامان خاله...ولی خوب..کبریته سوخته بود...اسمشو ((شمی))..((shami))..گذاشته بودیم...خلاصه یه روز ظهر من نشسته بودم روی همون دایره سیاه که وسط حیاط کشیدمش و داشتم به شمی نیگا میکردم که روی دیوار بود...ولی...یه صدایی اومد...شمی چرخید دور خودش افتاد توی حیاط...یه نفر باتفنگ ساچمه ای زده بودش...باورم نمیشد...یه نفر در زد...دروباز کردم...یه آقای چاق پشت در بود..پسربزرگ همسایه بغلیمون..دو خونه اونورتر......بایه لبخند زشت بهم گفت(هانی بیزحمت کبوترمو بده زدمش افتاده توی حیاطتون)..منم ..باشه...جسد خونی شمی رو بهش دادم و بهش گفتم(ای ول...قشنگ زدی وسط تخت سینش...حال کردم)...ولی از داخل داشتم میسوختم...درجا نقشه کشیدم...اونروز خیلی گریه کردم...ولی بهرحال همه چی مال خداس..همسایمون یه طوطی دارن به اسم((نیکی مامان))...چون فقط بلده یه کلمه بگه((مامان))...و میدونستم که ظهر تا بعد از ظهر آویزونش میکنن به درخت توی باغچشون...همونا که پسر چاقه((رضا))...پسربزرگشونه...فرداظهر رفتم پشت بوم...یه قوطی نوشابه نفت یه قوطی کبریت...رفتم پشت بومشون...هیشکی توی حیاط نبود...چهاردست وپا از روی دیوار رفتم...داغ بود ولی میتونستم تحمل کنم...رفتم بالاسر..نیکی مامان...با یه طناب و تخته و یه روش خاص عین اب خوردن قفس طوطی رو کشیدم بالا...ولی روش رو بهتون نمیگم تاخدانکرده بدآموزی نشه...داداش جان مانی یادم داده....طوطی رو آوردم روی پشت بوم خودمون...نفت و کبریت اماده بود تا آتیشش بزنم..زنده زنده...ولی میدونم هرموجودی بخوای بکشی باید بهش آب بدی...منم بردمش توی اتاقم تا اونجا راحت بهش آب بدم...موندم نیگاش کردم...ازم نمیترسید...هی بالهجه طوطیا میگفت(مامان..مامان)..یه لحظه موندم...رفتم براش تخمه آفتاب گردون اوردم...براش دون میکردم بهش میدادم میخورد...باپوست میدادم پوست میگرفت میخورد...هی سرشو میبرد چپ و راست هی اویزون میشد از میله ها...هی بهش میگفتم(نیکی)..میگف(مامان)...(نیکی)..(مامان)...خدا دستمو گرفت..دلم شکست...از خواب شیطان بیدارشدم...گریم گرفت...یعنی هانی تو اینقدر میتونی بی رحم باشی؟؟...نه...نمیتونستم...هیچوقت نمیتونم...بردمش بالا....با یه روش دیگه که بازم بهتون نمیگم...خیلی راحت گذاشتمش سرجاش...اونروز بازم مثل دیروز خیلی گریه کردم...تصور اینکه میخواستم یه پرنده بی گناه رو زنده زنده آتیش بزنم داشت دیونم میکرد....ادامه مطلبم هست دوستان...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.........هانی هستم...........................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 19 دی 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

رقص سایه ها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...اگه یادتون باشه قبلا توی یه خاطره به اسم((شبح))..براتون درمورد یکی از دشمنام حرف زدم...محمد..اسمشه...موهای سرش هم سفیده...یه سال ازم بزرگتره...قبلا خیلی با هم دوست بودیم ولی به دلایلی الان سایه همو با تیر میزنیم...خوب...اون تقریبا توی هرچیزی سعی میکنه با من رقابت کنه...و..منو شکست بده..هههه...خوب..حتی توی بازیهای کامپیوتری...یه بازی هست به اسم ((تکن))..که کاراته ایه...من توی این بازی استادم...مخصوصا با شخصیت((دویل جین))...هیشکی تاحالامنو شکست نداده...خوب...ممددانته..یا همون ممد زال...من بهش میگم..زالو...اونم توی این بازی استاده...ولی با شخصیت ((یوشیمیتسو))...این هیچ...قرار بود با هم یه مسابقه بدیم...من و اون...جلوی همه..کجا؟؟..توی یه کلوپ بازیهای کامپیوتری که اطراف خونمونه...من خیلی خیلی خیلی کم میرم اونجا..فقط وقتی که کسی منو به یه مسابقه توی بازیهای کامپیوتری دعوت میکنه با بچه ها میریم...صاحب مغازه هم یه آقای خیییییییلی شوخ هستش..همیشه خدا نیشش بازه...اسمشو الان یادم نی...خوب...من با زاگرس و اریا ارین رفته بودم...ممددانته هم با چندتا از دوستاش اومده بود...خوب...نشستیم به بازی...من همه کمبوهای متوالی ..دویل جین رو بلدم...برای همین خیلی راحت چنددور زدمش...ولی خوب..اونم با یوشیمیتسو خوب از من بازی میبرد...چون ..حرفه ایا میدونن...شمشیر اتمی یوشیمیتسو هیچ دفاعی نداره...توی ضربات متوالی وقتی شمشیر زد ..دفاع حریف باز میشه..بازی خیلی هیجانی بود..قرار بود هرکی زودتر پنجاه پیروزی از حریف گرفت...برنده باشه...امتیازها به چهل و هفت به چهل وسه به نفع من بود...همه جمع شده بودن دور بازی ما...همشم داشتیم توی بازی حرفای غیراخلاقی میزدیم..چون توی بازی استرس خیلی زیاده....اینا هم هیچ...وسط هیجان..این صاب مغازه درومد داد زد...بچه ها امشب عروسی خواهرمه به افتخار عروسی خواهرم میخام اینجا رو گرم کنیم...بعدش چراغا رو خاموش کرد...پرده ها هم که کشیده بودن....بعدش رقص نور همه دستگاهای بازی رو روشن کرد....بعدش هم آهنگ مورتال کمبت رو با صدای بلند پخش کرد...همین آهنگی که الان روی وبلاگه...بعدش همه رو به زور به رقص کشوند...شده بود دیسکو.....دیگه بازی زهرمارمون شده بود...بازی رو قطع کردیم ..ازونجا که آدم توی زندگی باید خر باشه...اونم خر نفهم....رفتیم سر مراسم رقص...همه چی قاتی بود...جیغ و داد و قر و فر...وسط رقص زاگرس درومد به من گفت(هانی ولی اینو من میشناسم خواهر نداره)...وااااا..یعنی چه مرگشه...توی همین فکرا بودم که در باز شد و چندتا جوون وارد شدن اونام شروع کردن رقصیدن...بازم چندنفر دیگه هم اومدن..فقط اینجا پلیس کم داشتیم که همه مارو بگیره....دانته که عین روانیا میرقصید...باز خوب بود پرده ها کشیده بودن کسی مارو نمیدید..با بچه ها گفتیم قرتی بازی بسته بیاین بریم..منو زاگرس اینا از بین صفوف به هم فشرده دیسکو خودمونو بیرون کشیدیم...رفتیم بیرون...وای...میخواستیم برگردیم داخل..اخه همه از خونه ها اومده بودن بیرون مغازه رو تماشا میکردن...سایه های همه کاملا مشخص بود..که دارن میرقصن...یک افتضاحی شده بود که نگو...یه پیرزن تف و لعنتمون میکرد...خیلی خجالت زده شدیم چون تقریبا همه اون محله مارومیشناختن...سرمونو اینداختیم پایین رفتیم...در رفتیم...گورمونو گم کردیم...فرار کردیم...گریختیم...واینستادیم...غیب شدیم...نینجا...چندروز بعد فهمیدیم که صاب مغازه چون میدونسته درصورت پیروزی هرکدوم از ما دوتا اونجا دعوامیشه مغازش میترکه اونم اون سروصدا رو ایجاد کرده.....خل وچله..خو عین ادم میگفت....قبل ازینکه برسم خونه خبرش به خونواده رسید...تنبیه شدم....ولی اینبار هرچهارتامون تنبیه شدیم...من...زاگرس..آریا..آرین...و...ایستاده بود..همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..........ادامه مطلب یادتون نره................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 14 دی 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

نیروی گریز از مرکز

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...تا اونجا که یادمه منو زاگرس و آریا آرین بودیم رفته بودیم رودخونه شنا...همین تابستون که گذشت....خوب...توی حوضچه هایی که منشعب از رودخونه بودن شنا میکردیم....جایی که معمولا خانواده ها مینشستن...ولی اونروز شلوغ نبود...ظهر بود...خیلی هم گرم...بعد مام شنا کرده بودیم...داشتیم سربسر همدیگه میزاشتیم روی یه سکو که کنار حوضچه بودش...خوب...نمیدونم با آریا داشتیم چی میگفتم که زاگرس از پشت سر گرفتم...دستاشو از زیر بغلم آورد روی سینم بعدش دورم داد...دورم داد ...دورم داد...تا گیج شدم...بعد ولم کرد...همه دنیا داشت میچرخید دور سرم...تعادل نداشتم...خوردم زمین ..نشستم تا بهتر شدم...بعدش همه خندیدن...خودمم خندیدم...یه کمی گذشت....رفتم روبروی زاگرس واستادم دستمو بردم طرفش گفتمش((بزن قدش زگی جون..مردی هستی بخدا))..اونم زد قدش...بعد دستشو محکم چسبیدم و با دست چپم مچ راستشو گرفتم...الان دیگه کنترل زاگرس دست من بود...منم ازونجا که به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه ..اونم خر نفهم....باتمام قدرت...چرخوندمش ..چرخوندمش ...چرخوندمش...چرخوندمش...حالا که من زاگرس رو میچرخونم شمام ادامه مطلبو یادتون نره بچرخونین.....خوب....خودمم گیج شدم...بعد خواستم نگهش دارم تا گیج گیجی بزنه بخندیم...ولی یوهویی دستش از توی دستم بیرون اومد...و در اثر نیروی گریز از مرکز...زاگرسمون پرت شد...شانس اوردیم به دیواری چیزی نخورد...ولی پرت شد توی آب...خیلی گیج بود..نمیتونست خودشو کنترل کنه..منم خودم گیج بودم....آریا که فشن کرده بود بخاطر فشنش نپرید دنبال زاگرس...ولی آرین پرید و هرجوری بود درش آورد...چنددقیقه دراز به دراز افتاده بود روی سکو تا حالش جا اومد...بعدش بلند شد...خیلی عصبانی بود...هرکی زاگرس رو میشناسه میدونه وقتی عصبانی بشه یعنی چی...اون خیییییلی خونسرده ولی وقتی عصبانی بشه دیگه بدبخت شدیم رفت...دیدین وقتی دعواتون میشه هرچیم که عصبانی میشین باز یه جورایی مراعات طرف رو میکنین تا صدمه جدی نبینه؟؟..ولی زاگرس اینجوری نیست وقتی عصبانی میشه....اگه پاره اجر بیاد دستش صاف میزنه وسط دماغ طرف..اصلنم قدرت ضربشو کنترل نمیکنه...خلاصه..یه چوب دم دستش بود...اونو برداشت اومد طرفم خیلی هم جدی و عصبانی...وقتی زگی عصبانی میشه من خندم میگیره...گفت(فرار کن میخام باچوب بزنمت)..گفتمش (خو بزن من فرار نمیکنم)...گفت(بهت گفتم فرار کن میخام با چوب بزنمت)..منم گفتم(نمیخام فرار کنم تو بزن)....بعدش یه فریادی کشید چوب رو محکم زد به یه درخت که کنارمون بود...چوب از وسط دو تیکه شد...حالا دیگه چوب نبود یه سلاح برنده بود...منم فرار کردم زاگرس هم افتاد دنبالم ولی چون هنوز کمی گیج بود نتونست بهم برسه....ولی وقتی داشتم درمیرفتم...از پشت ....قسمت راست اونجام...مورد اصابت یک فروند راکت قرار گرفت...آخه زاگرس استاد سنگ پرونیه...نامرد نقطه رو میزنه...یکی از اسماش زاگرس تک تیراندازه....خیلی دردگرفت...فلج شدم...زاگرس اومد سمتم که منو بزنه....ولی آریا مانع شد و آرین زاگرس رو برد اونطرف و باهاش حرف زد...بعدش زاگرس اومد سمتم...منم گفتمش(تا اطلاع ثانوی از نشستن طبیعی محرومم کردی..فک کنم بی حساب شدیم)...بعدش..هیچی...دوباره یادمون رفت و به بازی خودمون ادامه دادیم...ولی خیلی درد داشت جای سنگ....صدرحمت به آمپول پینیسیلین....تا چندروز یه وری مینشستم....وقتی داشتیم برمیگشتیم یواشکی از آرین پرسیدم(چی بهش گفتی که بی خیال شد؟)...آرین گفت(من بی خیالش نکردم...من گفتمش ..هانی رو به بهانه جدا کردن از دعوا دستاشو میگیرم تو هم تا میخوره بزنش)......و....ایستاده بود همچنان...خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..........هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

شنبه 12 دی 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

دزدان دریای کارائیب

ما را از شیطان نجات بده

اینجوری که شبیه دزدای دریایی میشدم..یه دست چنگکی و یه طوطی هم لازم داشتم...

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...رفته بودم با زنعموجان واسه سنجش بینایی قبل از مدرسه...خوب...نشستم روی صندلی و آقای دکتر با یه چیزی شبیه میله..کلی ازین علامتای شبیهEرو برام مشخص میکرد..منم با علامت دست بهش میگفتم که کدوم وریه...البته دست راستم روی چشم راستم بود به دستور دکتر...خلاصه ..تست چشم چپم تموم شد...نوبت چشم راستم رسید...منم دست چپم رو روی چشم چپم گذاشتم...وای وای وای...چشم راستم هیچ جا رو نمیدید...دنیا تیره و تار شده بود...نمیتونستم جایی رو ببینم...انگار همه جا رو یه ابر لغزنده سیاه گرفته بود...بعدش کلا چندتا رو اشتباه گفتم...دکتر پرسید(واقعا نمیبینی پسرم؟؟یا هوس عینک کردی)...گفتمش(نه نمیبینم همه جا تاریکه)...بعدش دکتر اومد جلو و از نزدیک چشمم رو نگاه کرد بعدش کلی خندید...می دونین چرا؟...چون وقتی دست راستم روی چشم راستم بود واسه تست چشم چپم...دستمو خییییییلی فشار داده بودم روی چشمم ..جوری که قرمز شده بود و ازش اشک میومد...دکتر هم انگار دنبال سوژه میگشت...کلی سربسرم گذاشت و بهم خندید...همش میگفت..(یه چشمت کلا نمیبینه باید برات یه دونه ازین چشم بندا بنویسم که روی یه چشم رو میپوشونه....همیشه هم باید سر چشمت باشه.)..اینجوری که شبیه دزدای دریایی میشدم...یه دست چنگکی و یه طوطی هم لازم داشتم.....ولی بینایی مو طبیعی زد و از چشم راستم هم تست نگرفت...من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه....اونم خرنفهم نه خر الکی....ادامه مطلب رو ببینین لطفا.......و.....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......................هانی هستم.....................................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 5 آذر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

هنر نزد ایرانیان هست و بس

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...بچه ها جون...این نقاشی رو داداش جان یوسف برام کشید...خیلی قشنگ و رویایی کشیده..خیلی دوسش دارم...حالا هرکی تونست کلمه..HANI..رو توی نقاشی پیداکنه...البته نه اون haniکه وسطش نوشته..با حروف haniنقاشی کشیده شده...دقت کنین میبینین...


ادامه مطلب

یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

نانی خوشکله

ما را از شیطان نجات بده

خدا میدونه چقد خواهش و التماس به داداش جان مانی کردم که اونشب منو هم ببرن پارک دولت...خلاصه قرار شد من قول بدم که اونجا شلوغکاری نکنم و کسی رو اذیت ننمایم....

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...یه چندشبی بود داداش جان مانی برامون از پارک دولت رفتنش با یکی از دوستاش به اسم مصطفی حرف میزد...حالا این مصطفی کیه...یه غول بیابونیه مثل مانی فقط فرقشون اینه که مانی با بدنسازی غول شده مصطفی همینجوری طبیعی غول تشریف داره...خوب...حالا توی پارک دولت چی شده بود...این مانی و مصطفی یه مدتی بود شبا میرفتن پارک دولت...پارک دولت اسم بزرگترین پارک تفریحی خانوادگی توی شهرمونه استفاده هم برای عموم آزاده..یعنی مجردای عزیز رو هم راه میدن متاسفانه...خیلی خوب...این مانی میگفت اونجایی که با مصطفی مینشسته بغل دستشون یه خونواده مثلا باکلاس اومده بودنه که یه سگ مینیاتوری همراشون بوده..ازین سگ پشمکیا که سفیدن چشاشون معلوم نیست کوچولوئن...آدم دوس داره شوتشون کنه تو دروازه...بعدشم اعضای اون خونواده یه جوری با سگه برخورد میکردنه انگار کسی سگ نداره غیر از اینا....این مصطفی هم حرسش درومده بوده گفته باید حال اینا رو بگیرم...بعدش همونروز مراسم حالگیری اینا مصطفی رفته از توی صحرای اطراف باغمون یه دونه سگ ولگرد کثیف زشت پیدا کرده گرفته با طناب گردنشو بسته بوده دوتا جوراب هم کرده بوده تودستاش...یه روبان مسخره رو به شکل ناشیانه ای بسته بوده گردنش که مثلا باکلاس بشه...یعنی من خودم روبان رو براشون درست بستم ..پاپیونی بستمش...اصلا جوری محکم بسته بود گردن این بیچاره داشت خفه میشد...اونشب این سگ رو که اسمشو ((نانی))گذاشته بودیمگذاشتیم توی ماشین رفتیم پارک دولت...همون خونواده هم نشسته بودن...آقا این سگه رو آقامصطفی درآورد از ماشین ...اولش که سگه نمیخواست بیاد...خودشو محکم گرفته بود ولی مصطفی میکشیدش میاوردش...نانی..هم قشنگ گریه میکرد و جیغ میکشید...آبرو برامون نزاشته بود...خلاصه سگه رو بردیم نزدیک اون خونواده...باید میدیدنش چقد کثیف و زشت بود...بعدش مصطفی با صدای بلند جوری که خونوادهه بفهمن میگفت(من این سگو بیست ملیون خریدم فقطم بهش گوشت پخته میدم..خوابش سر ساعته..شناسنامه داره )این حرفا دیگه...خونوادهه مونده بودن هاج و واج هرکی رد میشد یه چندمتر ازمون فاصله میگرفت...سگه بدبخت هم همش جیغ میزد و ناله میکرد...هی منم بعد از چنددقیقه یه پس گردنی به سگه میزدم بیشتر جیغ میزد...مانی دیگه گریش گرفته بود از خنده...بعدش اون سگ کوچولوهه همون باکلاسه...اومد جلو یه چندتا پارس کرد واسه سگ ما...این ((نانی))مثل سگ ترسید...زوزه میکشید ازترس...نمیتونستیم کنترلش کنیم..پارک رو دهنش گذاشته بود اون سگه باکلاسه هم بدتر پارس میکرد...همه جمع شده بودن دورمون...جورابای سگمون پاره شده بودن با پنجولای سگ...روبانشم کج شده بود رفته بود زیر چونه سگمون نانی...بعد سگ باکلاسه به نانی ما حمله کرد نانی ترسید از ترس اومد فرار کنه رفت پیچید به پروپای من ضرت خوردم زمین...پاشدم اندازه خری زدمش..دیگه سروصدای سگ خیلی زیاد شده بود...مصطفی هم ول نمیکرد که هی بهش میگفت(نانی خونسردیتو حفظ کن چیزی نیست چیزی نیست عزیزم)...بعدش دیدیم حدود ده نفر از حراست پارک اومدن برامون محاصرمون کردن...سگه همینطور شیون و زاری میکرد...اونم هی باتوم سمت ما گرفته بودن...این مصطفی و مانی هم چون غول بودن آماده درگیری شده بودن ولی خداروشکر دعوا نشد...یکیشون گفت (سگ رو ول کنین بره وگرنه مجبوریم از اسپری فلفل استفاده کنیم)منم گفتمش(اگه ولش کنیم که پارکو به خاک میده)..حق بامن بود....دوتا از حراست اومدن سمت مانی ..مانی هم بهشون خرناس کشید عقب رفتن...اصلا سگه آروم نمیشد...بعدش یکی از حراست بی سیم زد دفتر پارک ازشون درخواست تماس با پلیس کرد...یواشکی اینکاروکرد من از سلامن علیکمش فهمیدم داره یه همچین کاری میکنه...چون بعدش دیگه تهاجمی نبودن..یواش درگوش مانی گفتم که اینجوریه جریان...بعدش هرجوری بود سگه رو کشیدیم توی ماشین و دررفتیم هرچی سوت زدن حراست پشت سرمون برنگشتیم.....توی برگشتن که نانی ادرار کرد توی ماشین...نزدیکای همونجا که گرفته بودش وایسادیم ولش کردیم که بره با همون روبان و طناب که گردنش بود..مثل موشک فرار کرد..................من به این نتیجه رسیدم که آدم باید توی زندگی خر باشه....اونم خر نفهم نه خر الکی........و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................ادامه مطلب.................هانی هستم ...............................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 23 آبان 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

رالی موتور سواری

ما را از شیطان نجات بده

پارسال بود..منم تازه داداش جان مانی موتورسواری یادم داده بود...یه روز آرین بود و من آرین درومد گفت که(موتورسواری دوترکه بلدی؟)گفتمش که (آره فک کنم ...همون یه ترکس فقط یه نفر پشت سرت نشسته)...گفت(نه بابا فرق داره سخت تره)خلاصه قرار شد ظهر باهم موتور عمومش ناصر رو کش بریم و بریم بیرون تا آرین منو موتورسواری دوترکه یاد بده..آرین منو یاد بده...منو یاد بده...هههه...گدا به گدا رحمت خدا....خلاصه...رفتیم توی یه بیابونی نزدیک خونمون...بعدش ارین نشست پشت سرمو شروع کردیم به موتورسواری...راستش یه کم سخت بود چون کنترل کردن موتور وقتی دو ترکه یا سه ترکه بزنی سخت تر میشه...اونم توی خاک و رمل صحرا...همینجور هی گرد و خاک میکردیم هی میرفتیم...آرین هم راهنماییم میکرد...یه بارم یه سوتی داد وسط بیابون درومد گفت(مواظب باش ماشین از فرعی نیاد)ههههههه...منم هی سعی میکردم جولو خندمو بگیرم ولی سخت بود....سرتونو درد نیارم...همینجور داشتیم میرفتیم که یه چیزی شبیه یه تپه کوچیک سرراهمون سبز شد...آرین گفت(یواش کن یه دنده بده عقب)...منم هول شدم برعکس یه دادم جولو سرعتو زیاد کردم...رفتیم سر تپه کوچیک و موتور یه مقداری از سطح زمین فاصله گرفت...ولی خداروشکر تونستم خیلی عالی کنترلش کنم...بعدش به ارین گفتم(داشتی حرکتو)....همینجور داشتم باآرین حرف میزدم که متوجه شدم ارین خفه خون گرفته لعنتی هیچی نمیگه...برگشتم پشت سرمو نیگا کردم...وااااااایییییی....آرین کو؟؟؟؟؟...پشت سرم نبود...ترمز گرفتم هرچی به هرجا نیگا میکردم آرین نبود...اصلا از صفحه رادار محو شده بود...همون مسیروبرگشتم....رسیدم به تپه ..وای وای وای...ارین عین یه ضربدره کج و کوله...رو به آسمون افتاده بود...چشاشم بسته...خیلی ترسیده بودم...دیدی ارین رو به کشتن دادی...ازموتور پیاده شدم رفتم بالا سرش نزدیک بود گریم بگیره...نمیدونستم چیکار کنم...آخه من از کمکهای اولیه فقط تنفس دهان به دهان رو بلدم...راستش توی فیلما دیدم...رفتم بالا سرش نفس گرفتم تا به ارین کمکهای اولیه بدم که یواش یه چشمشو باز کرد گفت(بی شرف عالم ..پست کثیف...همونجوری خشک وایسا حرکت نکن)...منم حسابی جا خوردم...به خشکی شانس ..نمرده..هنوز زندس...(چیه مگه چی شده؟)..ارین گفت(مار..یه مار نزدیکمونه ..بی حرکت بمون تا بره)منم ترسیدم بعدش به اطراف نیگا کردم تا چشمم به ماره خورد...هههههه...مار نبود که..کش ترکبند موتور عمو مش ناصر بود موقع پرش من از موتور افتاده بود از همون اولش اویزون بود...بعد رفتم سمت کش ترکبند موتور و به ارین گفتم..(نترس ماره رو گرفتم ..خوابیده)...آرین بلند شد فهمید چه سوتی داده...از حرسش کلی دنبالم کرد که تلافی کنه منم نمیدونستم بخندم یا فرار کنم....خلاصه و اینگونه بود که من یاد گرفتم موتورسواری دوترکه برونم....من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خرالکی...یه پوستر پسران زدم ادامه مطلب امیدوارم خوشتون بیاد....و ...ایستاده بو همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..............هانی هستم..........................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

حاج حسین فخری

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم....توی تکیه آرین اینا یه ضبط صوت هستش که خیلی کیفیت صدای توپی داره...چینی نیست ..اصلیه...ههههه...خوب...هرسال اونو میزاریم توی تکیه میکروفن میزاریم دم دهنش سی دی نوحه و یاعلی...و حسین بن علی....خوب...داداش جان مانی یه ام پی تری نوحه داره همشم مال حاج حسین فخری هستش...من نوحه های حاج حسین فخری رو خیلی دوس دارم مخصوصا وقتی اوج میگیره....اجرش با اباعبدالله....بیشتر نوحه هایی هم که توی وبلاگ به خودم جرئت دادم خوندم مال ایشون بود یعنی از ایشون تقلید کردم....یه دونشم همون یل کربلا هم که تقلید از سیدجواد ذاکر بود...روحش شاد...خوب...هرسال همون سی دی نوحه فخری میزاریم....یه بار من اون سی دی رو از توی اتاق داداش جان مانی برداشتم و بردم توی تکیه ...بچه ها سرکوچه بودن...منم سی دی رو گذاشتم توی ضبط و پلی زدم...یه مدت کوتاهی طول میکشه تا ضبط سی دی رو بخونه....همیشه اینجوریه....منم دیگه ولش کردم دوئیدم سمت بچه ها تا رسیدم اونجا یه صدایی بلند شد صدای ترانه رپ بود....(تق تق...ارازل برین خونه هاتون...بازم کلان پیچیده توی کوچه همه غلاف میکنن هرچی خلاف چون گیر میده الان)...بقیشم فک کنم بلد باشین....همون صدای ترانه بلند بود...ما هم یه نگاهی به هم انداختیم و من گفتم(چه آدمایی پیدامیشن...اصلا نمیگن ماه محرمه ..نمیگن عزاداریه...همینجوری همه چی میزارن)...خلاصه بچه ها هرکدوم یه نظری دادن و اونی رو که ترانه گذاشته بود رو یه چیزی میگفتن بجز ارین که ترانه حفظش بود داشت باهاش همخونی میکرد....منم همینطور البته...خلاصه...ترانه تموم شد رفت روی ترک بعدی....(صب ظهر شب منو یه رل نمیدونم چی چی مسیرم همینه و هیچ چیزی نداره فرق..و الی بقیش)..این ترانه باعث شد من یه کمی توی فکر فرو برم که چقد اشناس این ترانه.....واااااااااااااااااییییییییییییییی.....سی دی خودم بود....میشناختمش دیگه اونجاهاشم که گیر میکرد رو هم حفظم بود........جیغ زدم گفتم (بچه ها بدبخت شدیم....سی دی رو اشتباهی گذاشتم توی ضبطططططططط)....باورشون نمیشد اول.....بعد همگی دوئیدیم سمت تکیه.....زاگرس بیچاره خورد زمین یه بار...هرجوری بود خودمونو به محل حادثه رسوندیم....هرچی دکمه میزدیم که ضبط بی خیال نمیشد....آریا ضرت زد خاموشش کرد....کلی باهام جر و بحث کردن که چرا سی دی رو اشتباهی آوردی....نمیدونستم اخه خیلی شبیه هم بودن سی دیا...منم رفتم خونه و اون یکی سی دی رو اوردم...سه بار ازمایش کردم که خودش باشه....هنوزم دلم مطمئن نبود....خلاصه .....اونشبم خاطره شد...یعنی جوک شد....و........ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.......پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم...................مرسی

 

پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

صاعقه

ما را از شیطان نجات بده

به همه دستبند زده بودن بجز من.....

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...بازم مجبورم ازین داداش جان مانی براتون بگم....خوب...یکی دیگه از کارای خیلی جالبی که داداش جان مانی موقع محرم انجام میده اینه که مراسم شبیه خوانی برپا میکنه...یعنی دوساله اینکارو میکنه با امسال میشه سه سال...من و مانی بخاطر مراسم تعزیه امام حسین حاضریم جونمونو هم بدیم...ثابت هم کردیم...چطور؟؟؟...الان میگم....خیلی خوب...پارسال بود...دو روز قبل شروع دهه محرم...این مانی ما توی دوستاش تا دلتون بخواد شمر و یزید داره....چندتا از دوستای نزدیکشو که همشون ارادت خاصی نسبت به امام حسین دارن رو انتخاب کرد و دیگه شروع کردن به تمرین شبیه خوانی...البته نقشای خوب مثل حر و یارای امام حسین توی دوستای مانی پیدا نشد از بچه های مسجد چند نفر اومدن به داد رسیدن....چون مانی توی بچه های مسجد هم دوست و رفیق داره...اونقدام دیگه پسر بدی نیست...خلاصه...یادمه دم ظهر بود...بچه های مخالف خون داشتن توی چادر قرمز گنده ای که مثلا چادر شمرملعون بود تمرین میکردن....منم دم چادر بودم...نقش شمر یکی از دوستای لر داداش جان مانی بود....و همینطور نقش حرمله ملعون کثافت عوضیه اشغال ..خیلی دوس دارم فوشای بهتری به حرمله بدم ولی میترسم عمولوکس بلاگ فیلترم کنه...بی خیال...شمر..مثلا شمر داخل چادر بود...بعد دیدم یه نفر با اسب از دور داره میاد با لباس قرمز و شمشیر و سپر...اومدنزدیک و روبروم وایساد...و با اسبش یه تک چرخی زد..نقش حرمله بود..گفت(شمر کوجنه واس کار ایداروم)...یعنی(شمر کجاس باهاش کار دارم)...مانی بهم سپرده بود اگه نقش حرمله اومدم نگم بهش که شمر کجاس چون نقش شمر باید به نقش حرمله پول میداد بهش بدهکار بود...چندسالی بود ازش فراری بود بخاطر بدهکاریش....منم گفتمش(شمر ایچه نی..رده به در)..یعنی (شمر اینجا نیست رفته بیرون)...یه نگاهی بهم کرد و گفت(دونم منه چادره بس بوگو بیاد پیلومه بم بده)..یعنی(میدونم توی چادره بهش بگو بیاد پولمو بهم بده)...گفتمش(به مرگ خودت رده به در نیسش)..یعنی(به مرگ خودت رفته بیرون نیستش)...بعد حرمله گفت(ایدونم منه چادره کوشاس دم دره)..یعنی میدونم داخل چادره کفشاش دم دره)...(oh shittttt)...فهمیده بود...هیچی دیگه رفت داخل...منم توی دلم ...شمردم...پنج...چهار...سه..دو...یک...و ناگهان دادو بیداد و فوحش و ناسزا بلند شد...بله شمر و حرمله و یزید و خولی و اینا ریخته بودن توهم...و دعوا...مراسم دعوا...منم خر شدم رفتم داخل که دعوا رو ببینم...تا رفتم یه تنه ای خوردم پرت شدم وسط چادر...و دورم جنگ جهانی سوم شروع شده بود....خیلی ترسناک بود...شمشیر و نیزه و سپر داشتن...یه جنگ تمام عیار بود...فقط خدا حافظ هممون بود که شمشیرا و نیزه ها چوبی بودن....خداروشکر...راستش جفت کرده بودم از ترس...فقط تونستم گوشی رو دربیارم به داداش جان مانی زنگ بزنم....(مانییییییی...کثافت بیاااااا که داشتو کشتننننننننن)...شانس اونم نزدیک بود...چندلحظه بعد مانی رسید...به جای اینکه دعوا رو فیصله بده تا اومد تو چادر ازخدا خواسته رفت تو دل یکی از مبارزان و اسپیرش کرد....اسپیر یه فینیشر کشتی کجه همونکه میدوئن با کتف میرن تو شکم حرف پخش زمینش میکنن...آخه یه جورایی این مانی کشتی کج کار میکنه...به قول خودش فینیشرش اسپیر هستش..دوبار خودمو اسپیر کرده میدونم چه مزه ای داره...خلاصه دومی رو هم اسپیر کرد...بعدش دیگه خودشو هم با شمشیر چوبی زدن...قدرتش کم شد ولی دعوا شدید بود...شاهدان عینی گفتن از دور فقط دیدیم چادر شمر داره تکون میخوره...نمیدونستم چیکار کنم...چشمم به ستون چادر افتاد...باید یه صاعقه بهش میزدم...صاعقه فن اختصاصی خودمه...خیلی سادس میدوئی با کتفت یه تنه محکم میزنی به حریف..فقط موقعی باید بزنی که حواسش نباشه یا بی تعادل باشه.وگرنه تاثیری نداره ....روشم خیلی تمرین کردم....بلند شدم با تمام قدرت رفتم توی ستون چادر که هنوز دورش سیمان نریخته بودن و ضررررتتتتتت...ستون چادر افتاد ولی بازوی چپم داغون شد...از بالا تا پایین هم چادر غیژژژژژژژ پاره شد...بعدش چادر افتاد سرهممون و دعوا ختم به خیر شد....شمر هم متواری شد تا پول حرمله رو نده...یه ساعت بعد هممون توی کلانتری بودیم...همشون دستبند شده بودن جز من یا به احترام ریش سفیدم بود یا بخاطر سن کمم....درجه دار گفت...(من با تو چیکار کنم بچه؟)..گفتمش(منکه دعوانکردم این گرازا دعوا کردن)..گفت(منظورم با دعوا نیست...به احترام تعزیه و ماه محرم همتونو ول میکنیم برین..ولی تو چرا چادر رو خراب کردی؟؟؟)....گفتمش(چادر شمر بود خوب کردم خرابش کردم)...درجه دار باعصبانیت گفت(خیلی بی جا کردی..چادر شمر باشه..این چادر تعزیس چادر بخاطرآوردن کربلاست..نباید خرابش میکردی)..منظورشو فهمیدم حق با ایشون بود..سرمو انداختم پایین...اومد نشست جولوم گفت(ببین پسرم..دیگه هیچوقت به چادر تعزیه بی احترامی نکن..به نقش مخالفهای تعزیه هم بی احترامی نکن شنیدم بهشون فوشای رکیک دادی...بخدا یه دفه دیگه اینکارارو بکنی...میندازمت زندان بند4)...وای...بند4مال زیرشونزده ساله هاس....منم قول دادم دیگه ازین غلطای اضافی نکنم و دیگه ولمون کردن البته عموجان هم وساطت کرده بود...تعهد هم ازمون نگرفتن فقط به احترام امام حسین...وگرنه اون گرازا هرکدوم شیش ماه روشاخشون بود منم که بند4....بند4رو خدانصیب سگ بیابون نکنه...وای وای وای..یه عکس براتون زدم ادامه مطلب قشنگه.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

تولدت مبارک یوسف

اینم یه کیک شبیه شکلکا که توی اینترنتنو یه تبریک دیگه دارم توی ادامه مطلب...یوسف واس توئه


ادامه مطلب

دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شوتبالیستها 1

ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...اینیکی فوتبالیه...دیگه از قبل مسابقه نگم ...یه راس برم سر سوت اغاز بازی...خوب...اقا..چشم تو چشم حریف بودیم توپم اول بازی دست ما بود...بازیمونم مسابقه وحشیانه نبود...خیرسرمون میخاستیم یه بار عین ادمیزاد فوتبال بازی کنیم...منم خدایی استرس داشتم...یکی از اعضای تیم حریف عین تمساح نگام میکرد...خوب..اول بازی ضرت توپو به من پاس دادن..منم یه تنه زدم به سپاه دشمن...همشونو دریبل کردم..عین رعدوبرق از وسطشون رد میشدم...با هر بدبختی بود توپو به درواز حریف رسوندم...بعد...ضارررررررتتتتت....شوت کردم سمت دروازه...توپم عجیب خوب به پام چسبید...بعد توپ صاف رفت چسبید به تور دروازه...بعد دیدم اعضای تیمدارن می دوئن سمتم...منم دوئیدم سمتشون که بپریم بغل هم شادی کنیم حرص حریف دربیاد...ولی...اعضای تیم تا میخوردم زدنم..نگو به خودمون گل زدم..اونم چه گلی...آره خودمم شک کردم چرا موقعی که دارم میرم جولو هیشکی تکون نمیخوره منم عین بستنی همشونو دریبل میکنم...تازشم..دروازه بان عین موریزاکی بی عرضه همینجور خشک وایساده تا توپ از بغل گوشش بره تو گل...ولی همیشه یه سوالی تو ذهنمه...نمیدونم چرا هرچی سعی میکنم...شوتم که میره توگل...توپ همینطور سه دقیقه نمیچسبه به تور دروازه هی قل قل بخوره...هرچی شوت میزنم توپ میخوره به تور تلق میفته زمین...باید بیشتر تمرین کنم ...مگه نه؟؟؟...من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه ..اونم خرنفهم نه خر الکی ..براتون یه ترول زدم ادامه مطلب چون خیلی دوستون دارم خدایی....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

بیست هزار فرسنگ زیر دریا

  ما را از شیطان نجات بده

کلی روی پاهاش راه رفتم کلی روی کمرش راه رفتم..تابالاخره تونست پاهاشو..بدنشو حس کنه...

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ظهربود..هواگرم بود...اونم گرمای خوزستان...نشسته بودم زیرسایه یه درخت داشتم به شنای مردم توی رودخونه نگا میکردم..تقریباشلوغ بود..من میخاستم توی حوضچه هاکه برای شنای بچه هاونشستن خونواده ها بود شنا کنم چون کنارخوده رودخونه خیلی شلوغ بود....ولی هنوز حس شنا توی دلم نیومده بودچون برای شناکردن حتمابایدحسشو داشته باشی همینجوری بدون علاقه نبایدشناکنی...خوب..همینجوری که داشتم نگامیکردم..توی یکی از حوضچه هاکه وصل بودن به رودخونه...یه پسری بودکه ازهمون اول از آب نمیومد بیرون..آخه آب خیلی سرد بود..هرچی هواگرمترباشه اب رودخونه سردتره...حواسم بهش بود شنانمیکرد از ابم نمیومد بیرون..برام عجیب بود..هی پیش خودم میگفتم برم طرفش؟..نرم؟...راستش خجالت میکشیدم یه کم...بخداخجالت میکشم بعضی وقتا...باورتون نمیشه؟...البته بعضی وقتا...یه کم خجالتی میشم بعدش زود دوباره حالم خوب میشه...خلاصه..یواش یواش رفتم طرفش..اولش خودمو بی تفاوت نشون میدادم...یه کم اینور اونور کردم.....رفتم نزدیکش یهکم نگاش کردم و گفتمش(چراشنانمیکنی؟)...یواش یه چیزی گف نفهمیدم..دوباره پرسیدم(چرااز آب نمیای بیرون؟)بازم یواش یه چیزی گفت بازم متوجه نشدم...فهمیدم یه موردی داره...رفتم نزدیکش یواش گفتمش(چته ؟مشکلی داری؟)بیچاره بدنش میلرزید...فک کنم یه ده سالی سنش بود...به سختی میتونست حرف بزنه...سرمای رودخونه گرفته بودش...درست متوجه نشدم...گوشمو بردم نزدیک دهنش بعد متوجه شدم طفلکی داره میگه(پریدم تو آب شورتم از پام درومده اب بردتش خجالت میکشم بیام بیرون)...منم گفتمش (خولباسات کجاس؟بگو برم برات بیارم)...هرچی آدرس میداد متوجه نمیشدم..هم نمیتونست درست حرف بزنه هم ظاهرا لباساش دور بودن...بهش گفتم(چندلحظه بمون اومدم)...از پله ها رفتم بالا...گلاب به روتون رفتم توی دسشویی عمومی بعدش شلوارمو درآوردم بعدش بازم گلاب به روتون شورتمو درآوردم...شلوارمو پوشیدم بعدش شورتمو چپوندم توی جیبم...زود دوباره برگشتم پیش پسره که داشت از سرما میلرزید شورتمو دادم بهش گفتمش (زودبپوش بیابیرون)...شورتوگرفت ولی بیچاره نمیتونست بپوشه...از سینه به پایین بی حس بود بدنش طفلکی...خوب..باید خودم دست به کارمیشدم...رفتم توی آب و یه نفس گرفتم و نشستم توی آب...خداوکیلی خیلی سرد بود...یعنی وقتی میخاستم پاشو بلند کنم که بتونم شورتو پاش کنم پاهاش عین سنگ سفت شده بود...هرجوری بود خودم شورتو پاش کردم..ولی خداشاهده به جان خودم به جان پدیاکوچولومون..تمام مدت که زیرآب بودم داشتم شورتو پاش میکردم چشامو بسته بودم...آدمیزاده دیگه حسابی توکارش نیست...خودتون میفهمین که چی میگم...بعدش اومدم بالا و دوباره نفس گرفتم رفتم زیرش نشستم جوری که روی دوشم قرار بگیره بعدش یاعلی و بلند شدم هرجوری بود از آب درش آوردم..نمیتونست حرکت کنه..فقط دستاشو سرشو حرکت بده از سینه به پایین بیحس بود...بردمش روی یه سکو دراز کشید..اصلاحس نداشت...بچه ها اگه توی رودخونه شنا کردین یه موقعی جاهای عمیق رو مواظب یاشین ..حتی جاهای کم عمقم مواظب باشین..یه بارمن خودم توی یه جای کم عمق پام پیچید خوردم زمین توی آب نمیتونستم بلند شم جریان اب نمیزاشت..نزدیک بود خفه شم...و اینکه هر بیست دقیقه یا ربع ساعت از اب بیاین بیرون ..درسته وقتی میرین توی اب سرد بدن عادت میکنه و انگار که گرم میشه ولی اب درواقع گرم نشده بدن شما یه کم بی حس شده..اگه زیاد بمونین خدانکرده یه هو بدن بی حس میشه و دیگه نمیتونین شنا کنین...خیلیا رو اب رودخونه اینجوری گول زده و کشته...بلا ازتون دورباشه همیشه...خلاصه...کلی روی پاهاش راه رفتم کلی روی کمرش راه رفتم تا بالاخره تونست پاهاشو ...بدنشو حس کنه و عضلاتشو پیداکنه...دوتاساندویچ گرفتم برا دوتامون تا بخوره یه کم بدنش گرم بشه...و دیگه برگشتم خونه..یادم رفت اسمشو بپرسم...اونروز شنانکردم...خوب...بچه ها برای نجات جان..مال و ناموس خودتون ودیگران هرکاری ازدستتون برمیا انجام بدین اصلاخجالت نکشین...چه خدانکرده خودتون درخطرباشین چه دیگران...اصلاخجالت نکشین...اگه من بداد اون پسره نمیرسیدم ممکن بود خدانکرده فلج بشه یا زبونم لال بمیره...درواقع خجالتش داشت نابودش میکرد.....و...ایستاده بود همچنان خیره درخورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ...هانی هستم .....................یه پوستر پسران درست کردم توی ادامه مطلب دوس داشتین یه گوشه نظری بندازین...حالا مرسی...


ادامه مطلب

شنبه 18 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

بنال گرگ فرهنگ شهر

ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..یه بار یادمه سارا خانوم اومده بود هونمون..منم بافاصله نشسته بودم روبروش داشتم درس میخوندم مثلا...درومدگفت(اینقددرس نخون خسته میشی..یه کم استراحت کن)گفتمش(میخوام دکتربشم)..گفت(آو که اینطور)گفتمش(آو آره دیگه)...گفت(آو تو آمپولزنم نمیشی)..گفتمش(آو از کجا فهمیدی؟؟)...گفت(آوو آخه کتابو برعکس گرفتی)...گفتمش(آووو آخه من یه مورد خاصم)..گفت(آوووو تو فقط به علم روانشناسی میتونی کمک کنی)..گفتمش(آووو دیونه خودتی)گفت(آووو قرصاتو خوردی اومدی اینجا؟)گفتمش(آووووووووو قرص آبیا یا قرص قرمزا؟خودت که استادی)...گفت(آووووووووو زبونتم که روز بروز درازتر میشه)..گفتمش(آوووووووووووو زبون دراز بهتر از دهن گشاده)...گفت(آوووووووووووووو بیا نزدیکتر تا بزنم توی سرت)...گفتمش(آوووووووووووووووووووو عمرن)..گفت(آوووووووووووووووووووووو میترسی حتما)گفتمش(آوووووووووووووووووووووووو حالا تا بعدن)...خوب...آقا سرتونو دردنیارم...همینطور منو ساراجان داشتیم آو آو میکردیم که زنعموجان اومد بالا سرمون دیوارصوتی رو شکست و جیغ زد(سرم رفتتتتتتتتتت...زوزه نکش هانییییییی)...منم در کوتاهترین زمان فرار کردم رفتم تو اتاقم درو قفل کردم فقط برای حفظ جونم...بعدزنعموجان اومدپشت در هی میگفت(بو توی جنگل زوزه بکش..برو توی کوها با اعضای گروهت زوزه بکش کفتار)منم گفتمش(کفتارا جیغ میکشن اون گرگه که زوزه میکشه)..میدونستم داره در رو میزنه که دیوار بفهمه...خوب...زنعمو دوباره جیغ زد گفت(من سگم دیدم که زوزه میکشه اجنبی)بیچاره دیوار دلم براش سوخت..ولی سارا زرنگی کرد در رفت تا ما داشتیم میتینگ خانوادگی برگزار میکردیم...منم لج کردم هی بدتر زوزه میکشیدم..آوووووووووووو...آوووووووووووووو....تااینکه با صدای غرش شیر ساکت شدم رفتم قایم شدم تو لونم ..زیرتخت...آخه صدامون تا طبقه بالا رفته بود عموجان اومده بودپایین تا با یه غرش به قائله خاتمه بده...بخدا از ترس تا سه روز شبا قبل خواب به همه شب بخیر میگفتم تازه یه بار بعد شام هم شب به خیر گفتم...آخ که چه پسرخوبیم من....یاد بگیرین ازم...من به این نتیجه رسیدم که آدم باید توی زندگی خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی.........و..ایستاده بودهمچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم ...مرسی...

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 25 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

پلیس110

مارا از شیطان نجات بده                                    سلام به دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...خوب...این بارچهارمه که دارم اینو مینویسم..همش میپره..وبلاگ منه دیگه..هههه...یه ضدحالایی میزنه بیا ببین..کشته منو ناموسن...خوب..اینی که میخام بنویسم مال ده سال پیشه...موقعی که دو سالم بود؟؟..ای بابا...خوشبختانه این مال من نیست..مال سارا خانومه..همون خانوم خانوما که میاد اینجا نظرای

خوشکل موشکل میده..و بانظرات قشنگش به اینجا طراوت بهاری میده..خوب..همون خانوم خانومایی که الان24سالشه و داره پزشکی میخونه..خانوم دکتر...خوب..اونموقه که این اتفاق افتاده ایشون 14 سال و خورده ای داشته...یه شب توی خونه تنها بوده با داداشش آقا زاگرس دوست خوبم...اقازاگرس اونموقع دوسال داشته...مخلصیم زگی جون...خوب..

اونشب توی خونه از یه چیزی خیلی میترسه..خییییلی میترسه..بعد...چون اطرافیانش بهش گفتن موقعی که توی خطر بودی و کسی نبود که کمکت کنه میتونی به پلیس اعتمادکامل داشته باشی...خوب..اونم شیرجه میزنه روی گوشی و به پلیس110زنگ میزنه..خوب..(علو پلیس110؟)..(بفرمایی مرکز پلیس110 درخدمت شما هستیم)خوب..(علو من خیلی میترسم یه چیزی
منو خیلی میترسونه)...خوب..(لطفاآرامش خودتونو حفظ کنین و آدرس کامل و اسم و فامیل دقیقتونو بهمون بدین)..خوب سارا خانم هم همینکارو میکنه....چنددقیقه بعد پلیس110آژیرکشون میاد دم خونشون و ساراخانوم درو براشون باز میکنه...یه درجه دار مسلح و دوره دیده و دوتا سرباز گردن کلفت و ورزشکار و کلا کمربند مشکی..میرن داخل..بعد از سارا میپرسن کی تو رو ترسونده...کجاس؟...بعد سارا بهشون میگه توی اتاقه و اینا..بعد درجه داره میره پشت در اتاق
و میگه(این پلیسه که داره باهاتون صحبت میکنه لطفا خودتونو تسلیم کنین وگرنه مجبوریم به زور متوسل بشیم)خوب مزنون خطرناک به اخطار پلیس توجه نمیکنه و پلیس میره داخل اتاق ولی کسی توی اتاق نبود که...بعد به سارامیگه(دخترم اینجا که کسی نیست)..سارامیگه(چرا هست)بعد باانگشت به سقف اشاره میکنه...بله...یه سوسک دسشویی..همون موجود
چندش آوری که جون میده واسه نبرد دمپایی...هههههههههههه....خوب..آخه پلیس به این دختر چی بگه...بعد پلیس با یه پارچه سوسک رو از سقف میندازه پایین و با پوتین لهش میکنه...خوب..سارامیترسه به لشه سوسک دست بزنه....یکی از سربازا سوسک رو میگیره و میندازه تو سطل آشغال..ایعععععع...خوب..بعد درجه داره بی سیم میزنه..(سبحان یک ...مرکز..خیشششششش)...(خیششششش مرکز بهگوشم خیشششششش)...(مرکز مستحضر باشید..ماموریت با موفقیت
انجام شد..منتظر اوامر شما هستیم خیشششششش)...(خیشششش..سبحان جان خسته نباشید..به گشت زنی خودتون درسطح شهر ادامه بدین خیششششش)...خوب...ببینین بچه ها..نیروی پلیس بخاطر ما باهر موجودمزاحمی مبارزه میکنه ..میخاد یه سوسک باشه میخاد یه جنایتکار خطرناک باشه میخاد هر کثافت دیگه ای باشه...خوب...بنظر من پلیسا
انسانهای بزرگی هستن چون درقبال یه دستمزد معمولی جون خودشونو  و سلامتی خودشونو به خطر میندازن...فداکاری ازین بزرگتر هرکی سراغ داره خبرم کنه...خوب..بچه ها هرموقع مشکل جدی داشتین  میتونین به پلیس اعتماد کنین........و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.....مرسی

جمعه 13 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

تراختور عجیب ههههههههه یاشاسین تراختور

پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content