iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


مردان سیاهپوش1

ما را از شیطان نجات بده آخه ترسناکه

...الکی تظاهر کردم که رفتم پایین...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...من درسته حیوونا و کلا طبیعت رو خیلی دوس دارم بجز سوسکای دسشویی...اگه فیلم مردان سیاهپوش1 رو دیده باشین بصورت غیرمستقیم خطر سوسکای دسشویی رو بیان کرده...بگذریم...داشتم میگفتم ..من حیوونا رو خییییلی دوس دارم...ولی خوب بعضی وختا یه کوچولو بد میشم اذیتشون میکنم...یه چیزی بگم...من یه بار به شکل ناخواسته یه گربه رو کشتم...هنوز دلم میگیره وختی یادم میاد...بعضی وختا گریم میگیره...بعدن براتون تعریفش میکنم...خوب...من یه جورایی یه گربه سفید دارم...دختر خوبیه...خانم سفید...اسمشه...کاملا سفیده...از مانی هم خوشش نمیاد...خوب...یه بار این خانم سفیدمون دو تا بچه داشت چقدم خوشکل بودن...دوتاشون سیاه و سفید بودن...پشت بوم ازشون مواظبت میکرد...همیشه کنارشون بود..فقط وختی من میرفتم پشت بوم نگهشون میداشت نزد من میرفت یه چرخی میزد میومد...خوب...یه بار که من با بچه هاش تنها بودم داشتم باشون بازی میکردم...یه جا بند نبودن هی اینور اونور میرفتن ..کلافم کرده بودن...منم یه فکر شیطانی به سرم زد...نشستم دم دوتاشونو به هم گره زدم محکم...دو گره دادم که هی اینور اونور نرن...خلاصه ...خانم سفید اومد..وای وای وای...عصبانی شده بود...جوری که من ترسیدم...هربار که میخواستم بازشون کنم خانم سفید جیغ میکشید شبیه بروسلی منم دستمو عقب میکشیدم...هی خانم سفید غلط کردم بابا...این منم..هانی...چشماتو باز کن...منم ..هانی...نه...حالیش نبود...سیکی و میکی...ازین طرف سرصدا میکردن...خانم سفید ازونطرف...هان راستی...سیکی و میکی   siki...miki....اسماشون بود...راستش خودمم نمیدونستم سیکی کدومه میکی کدومه...خوب...بالاخره نقشه ای کشیدم...شاید جواب بده...الکی تظاهر کردم که رفتم پایین...ولی نرفتم...یواش قایم شدم...یه چند دیقه صبر کردم...بعدش یه تیکه آجر شکسته پرت کردم پشت بوم همسایه دوباره توی سنگرم موضع گرفتم...خانم سفید به جهت صدا نگاه کرد...بازم یه دونه دیگه...بازم یکی دیگه...نمیدونم ترسید فرار کرد یا رفت ببینه چه خبره...منم زود رفتم دم این دوتا رو از هم باز کردم....آخیششششش...وجدانم راحت شد...برگشت..اولش عصبانی بود ولی وختی بچه هاشو دید آروم شد...باهام قهر شده بود...کلی نازشو کشیدم تا منو بخشید...بخدا عین آدم روشو میکرد اونطرف....آشتی کرد خلاصه....خداروشکر...خوب..میدونم طولانی نوشتم...ببخشید...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...بقیشم خودتون میدونین....مرسی

 

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 16 آذر 1395برچسب:,

|
 
نینجای سیاه

همه را از شیطان نجات بده

...اونم اول یه کم نیگام کرد دید چاره ای نداره.....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...یه خاطره دارم که موضوع خاصی نداره...فقط در حد یه اتفاقه که برای خودم جالبه...الانم میخام براتون تعریفش کنم...خوب...به من افتخار بدین و بخونین...خوب...یه شب از مهمونی اومده بودیم خونه...یعنی منو مانی زودتر اومده بودیم خونه...بعد مانی منو دم در پیاده کرد خودش رفت...منم کلید انداختم دروباز کردم رفتم خونه...یه چیزی دیدم که اولش ترسیدم...یه گربه سیاه که توی حیاط بود ...هیکلشم گنده بود نسبت به گربه های دیگه...جوری بود که حدس زدم ممکنه بهم حمله کنه...منم ناخودآگاه سرش داد زدم..(گم شو)...اونم ترسید...خواست فرار کنه...همونجور که میدونین گربه ها تندی از رو دیوار میپرن میرن بالا درمیرن...اینم خواست همون کاروکنه...اونشب یه چند روزی بود ماشین نیسانمون ..همون آبیه...همونکه واسه کارای باغ و اینا ازش استفاده میکنیم توی حیاط بود...ماشین نیسان روی دوطرف قسمت بارکشه عقبش دو ردیف میله نرده مانند داره که بار توش راحت جا میشه...لوله های نسبتا باریکی هستن...خوب...گربه پرید رو سپر عقب ماشین بازم پرید روی اون میله ماشین که بپره رو دیوار فرار کنه...تا به پاهای عقبش فشار میاورد که خیز برداره...چون لوله باریک بود پاهاش لیز خورد ضرت افتاد پایین...ناامید نشد..بازم پرید رو سپر بازم پرید رو میله بازم پاهاش لیز خورد ضرت افتاد پایین...بازم دوباره همون برنامه...بازم ضرت افتاد زمین...یه مقداری خسته شد...موند نیگام کرد منم همینجور نیگاش میکردم...بازم رفت که همون کاروکنه بازم همونجور از روی میله لیز خورد افتاد...من دیگه مونده بودم همینجوری به این نینجای سیاه نیگا میکردم...آخه چی بهش بگم منکه زبون گربه ها رو بلد نیستم که....بلدم؟؟...نیستم بخدا....خوب...بالاخره گربه خیلی خسته شده بود...منم دلم براش سوخت...در خونه رو باز کردم رفتم کنار ..گفتمش(در خروج ازینطرفه)...اونم اول یه کم نیگام کرد دید چاره ای نداره...شکست خورده و خجالت زده و شرمنده مثل بچه آدم از در خونه رفت بیرون...موند ..برگشت گفت(میووو)...منم گفتمش (قابلی نداشت رفیق)....هیچی دیگه ...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....میوووووووو


ادامه مطلب

چهار شنبه 10 آذر 1395برچسب:,

|
 
بزغاله باتربیت

ما را از شیطان نجات بده

دیگه با اون نقاشی میفهمید که نباید اون شماره رو بگیره...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..اول بگم که ببخشید خیلی دیر آپ میزنم...آنفولانزا گرفته بودم..الان شدم چوب خشکی..ولی خیلی بهترم...خوب..وسطای دهه محرم همین امسال بود...همینکه گذشت...یاامام حسین شهید...خوب..شماره منو ..یعنی شماره اصلی منو هیشکی جز خانوادم نداره....عموجان..زنعموجان..داداش جان مانی...مامان خاله نسا...عمومش ناصر..دیگه هیشکیه هیشکی نداره...خیلی زیاد کنترل میشم...خوب...ساعت حدودای دو بعدازظهر بود...گوشیم زنگ زد...شماره ناشناس بود...وا...اول جواب ندادم...ولی چندبارکه زنگ زد منم جواب دادم...صدای یه پیرمردی بود...(علوووو..سعیدددد...چراجواب نمیدی؟...عود گرفتی واسه روضه؟)...من یه ذره موندم گفتم(باباعمو اشتباه گرفتین من سعید نیستم)...گفت(بوزینه دروغگو...زودباش برو عود بگیر بیار ببینم)...خلاصه هرجوری بود بهش فهموندم که سعیدنیستم...قط کرد...خوب...دو سه دیقه بعد بازم زنگ زد...(علووو...سعیددددد...چراجواب نمیدی؟...عودگرفتی واسه روضه؟)....واااا..(بابا عمو من سعید نیستم اشتباه داری میگیری)..گفت(چرا دروغ میگی میمون؟...بدو عود بگیر معطلیم)...هرجوری بود قبول کرد من سعید نیستم...خوب..بازم زنگ زد...(علوووو...سعیدددد...چراجواب نمیدی؟..عودگرفتی واسه روضه؟)...مردم تا دوباره متوجهش کردم سعید نیستم...خوب...بازم بعدچنددیقه..(علووو..سعیددد..چراجواب نمیدی؟..عود گرفتی واسه روضه؟)...منم گفتمش(چشم بابابزرگ خوبم حتما میگیرم زودمیام قربون بابابزرگ خوشکلم برم)...گفت(تو سعیدنیستی..)گفتمش (ازکجا فهمیدین؟)..گفت(سعیدبزغاله بی تربیتیه ..توبزغاله باتربیتی)...خداروشکر یه نفرتعریفمون داد...گفتمش (منم مثل سعید شمام..آدرس بدین خودم براتون عود میگیرم)..قبول نکرد...خلاصه ازش پرسیدم که مشکل یا بیماری خاصی داره؟...بالاخره گفت که یه آلزایمرمختصر داره...بعضی وختا حافظه کوتاه مدتش از بین میره ولی نه همیشه...خوب..منم برای نجات خودم گفتمش که بهتره روی کاغذ بنویسه شماره ای که الان میخاد بگیره سعید نیست و دچار دوره آلزایمر شده...گفت که سواد نداره...منم گفتمش نقاشی بکشه بلد نبود منم گفتمش چش چش دو ابرو بکشه و یه موبایل که ضربدر روشه...و خلاصه کشید...و ازم تشکر کرد ..دیگه بااون نقاشی میفهمید که نباید اون شماره رو بگیره ..صدام کیپ شد تا فهموندمش نقاشی چی بکشه...اینم بگم تمام گفتگوهای ما به زبون محلی بود..خوب...خدافظی کردیم و قط کردیم...منم خیالم راحت شد دیگه...خوب...بعدچنددیقه گوشی زنگ خورد...(علوووو...سعیدددد..چرا جواب نمیدی؟..عود گرفتی واسه روضه؟؟)....خیلی خوب..ادامه زدم..و..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 27 مهر 1395برچسب:,

|
 
همراه اول

پس کی مارو از شیطان نجات میدی؟

(ببخشید آقاپسر..همراه اول دارین؟)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه خاطره دارم که معمولا برای خیلیا اتفاق میفته...مثلا دیدین یه نفر داره ادا درمیاره که بقیه بخندن بعد یکی مثل معلم یا یه نفر که ازش خجالت سطحی داره پشت سرش واستاده بعد بقیه اونو میبینن ولی کسی که ادا درمیاره حواسش نیست و ادامه میده به کارش؟...یه همچین چیزی بود ...اصلا بزارین از اول براتون تعریفش کنم...خوب...یه بار داداش جان مانی و داداش جان وحید طبق معمول مغازه وحیدو پیچونده بودن رفته بودن...بعدش کسی غیر من نبود...منو نگه داشتن پا مغازه تا برن و بیان...منم قبول کردم...یه ذره گذشت...بچه ها ببینین کی اومده...آرین...خوب..آرین اومد تو مغازه ...بعدش ازش خواستم بمونه پیشم تا اینا بیان...خوب..موند..آرین نشست روی صندلی فروشنده منم روی صندلی اینوری نشستم...سمت راستیه...پشت ویترین فرعی...یعنی راستش داشتم کامپیوتر داداش جان وحیدو زیرو رو میکردم...چشمتون روز بد نبینه...همه چی توش بود...حالا نگم چی بود چی نبود خانواده نشسته اینجا..خخخخخ...منم از بس پسر خوبیم همشونو داشتم تماشا میکردم...بالاخره یه مشتری اومد...یه خانم محترم با یه صورت مهربون بود...ازونا که همینجوری اورجینال خنده رو هستن...بعدش از آرین پرسید..(ببخشید آقاپسر همرا اول دارین؟)...همراه اول نه...نداشتیم...شارژ نمیارن...فروشش دست وپاگیره سودی هم نداره...خیلی خوب..ولی حرف زدن این خانم یه کم با ادا اطفار بود..یعنی یه کمی بدنش موقع حرف زدن تکون میخورد...یعنی محسوس بود...خوب داشتم میگفتم...نداشتیم...اونم رفت...منم پاشدم رومو کردم سمت آرین ..هی خودمو قر میدادم پایین تنمو زیادی میچرخوندم هی میگفتم..(ببخشید همراه اول دارین؟...همراه دوم چی؟...همراه سوم ندارین؟؟...چهارم؟؟...پنجم؟؟)..هی قرو فر میدادم...منم که استاد این چیزا...بعدش آرین نمیخندید سرش پایین بود...وا..عجیبه...بعدش صدای خانومه از پشت سرم اومد..(ببخشید ایرانسل دارین؟؟)...خخخخخخ..برگشته بود منم دیده بود که اداشو درمیارم...خجالت زده شدم...گفتمش..(چیزه..نه..داشتیم تموم شد)..هول شده بودم...آرین که نشست پشت ویترین که راحت بخنده...ولی خانومه چیز خاصی نگفت...فقط گفت(ولی من که اینجور حرکاتی انجام ندادم)...منم فقط گفتم.(معذرت میخام)..خندید گفت(میشه یه بار دیگه ازون حرکتا انجام بدی؟)....منم که پر رو..کلی براش قر دادم و رقصیدم...کلی خانومه میخندید...بعدش گفتمش بمونه اونجا تا برم و بیام...با دوچرخه رفتم از یه سوپری نزدیک براش هم شارژ ایرانسل هم ..شارژ همراه اول گرفتم....خلاصه اسمامونو پرسید و یه کمی بهمون نصیحت کرد که درسمونو بخونیم..آخه ارین براش خالی بسته بود ما بخاطر بی پولی اینجا کار میکنیم....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 11 مهر 1395برچسب:,

|
 
من یه گربه دارم

ما را از شیطان نجات بده

...اینجوری دیدم چون خیلی نزدیک بود....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...دیشب قول دادم که هرجوری شده اتفاق پریشب که یادم رفته...یادم بیاد...خوب...یادم اومد...خیلی خوشحالم...الان میگم...من یه گربه دارم...یه گربه سفید...خانم سفید...اسمشه...البته گربه خونگی نیست...یه گربه خیابونیه که بهمون افتخار داده ..اعتماد کرده و میاد خونمون...هیشکی کاری به کارش نداره..فقط توی آشپزخونه و اتاق پدیا اجازه نداره بره...بعضی وختا میره توی اون چیزه که تلوزیون روشه...ما بش میگیم ...زیرتلوزیونی...نمیدونم شما بهش چی میگین...خوب...دیشب وسط دل شب...یعنی ساعت حدود دو و نیم سه...یه صدایی شنیدم...دو تا گربه داشتن سرهمدیگه جیغ میزدن...من صدای خانم سفیدو میشناسم...منم چوب به دست رفتم بالا پشت بوم...آره خودشه...یه گربه میخواست خانم سفیدو اذیت کنه...اون گربه تا منو دید فرار کرد...بعدش وختی حالت دفاعی خانم سفید معمولی شد اومد پیشم و نشست توی بغلم...وای خدا چه نرمه...ولی یه چیزی باعث شد به آسمون نگا کنم....شهاب...یه شهاب که خیلی نزدیک بود از بالا سرم گذشت ...بزار بگم چه شکلی بود....شبیه یه خط کش صاف و مستقیم بود....بعد اون نوری هم که پشت سرش بود رنگش آبی و سبز بود...شایدم بنفش...هرچی بود براق بود...حتی چیزایی مثل جرقه زغال روی آتیش هم دنبالش بود...وقتی هم خاموش میشد برای یه لحظه میتونستم دودی که از سوختنش ایجاد میشد رو ببینم...اینجوری دیدم چون خیلی نزدیک بود....شبیه یه نوع جادو بود...یعنی محو شدم...دیگه نیومدم پایین...موندم به آسمون خیره...دوس داشتم بازم ببینم....مدتی گذشت...بازم یه دونه دیگه دیدم...بیشتر رنگش سبز بود...شبیه قبلی بود....یه ساعت پشت بوم بودم....منو گربه توی اون یه ساعت چهارتا شهاب دیدیم....شهاب وقتی از دور دیده میشه حرکتش قوسی شکل بنظر میاد..ولی درواقع یه حرکت نیزه ای و مستقیم داره...و...سفید به نظر میاد ولی سفید نیست...رنگ داره...و بسیار زیباس....خوب...این اتفاقی بود که پریشب برام افتاد...خوب...ادامه زدم...و...یه کم تب دارم نمیتونم ترانه بخونم...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم ...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 20 شهريور 1395برچسب:,

|
 
old master


ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خیلی خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم از خودم نیست...از استادمه...استادکاراته...من کاراته کیوکوشین تمرین میکنم...خوب..استادم برامون تعریف کرده....برای من و زاگرس و داداش جان مانی...توی کیوکوشین به استاد میگن...(شیهان)...کاراته کیوکوشین سنگینترین و سخت ترین سبک کاراته توی دنیاس...خوب...ایشون میگه که....

یه بار رفته بودم مسابقه بدم...اونجا شلوغ بود منم توی استرس پیروزی یا شکست بودم...بدترین استرس ورزشیه....خوب...استادم یه استاد داشته که پیرمرد بوده و نمیتونسته کاراته تمرین کنه ولی همیشه با کاراته کاها توی مسابقات همراه بوده و بهشون راهنمایی...روحیه و مشاوره میداده...توی اون شلوغی و سروصدا...استاد پیر درومده به استاد من گفته...(میخای یه چیزی از جنگ روانی توی مسابقات یادت بدم؟)....منم بهشون گفتم(چراکه نه استاد..بفرمایین)...استادپیر گفته که..(بعضی از تیمهای حریف قبل از مسابقه اسم حریفشون رو پیدامیکنن و یه نفرومیفرستن سمتش..بعد اون شخص به حریفشون میگه که...بدبخت شدی حریفت فلانیه...اون همه رو ناک اوت میکنه...بهتره انصراف بدی وگرنه صدمه میبینی و ازین حرفا...اونا اینکارومیکنن تا طرف ترس بیفته به جونش و ضعیف بشه)....همین استادم میگه هنوز حرف استادم تموم نشده بود که یه نفر اومد ازم پرسید..(حریفت فلانیه؟؟)..منم گفتم (آره)...بعد یارو ادامه داده(بهتره انصراف بدی وگرنه ناقصت میکنه...خیلی ناجوره حریفت)...استادم میگه...من و استادم اینقده خندیدیم که دیگه استرس مبارزه که سهله استرس مرگ هم ازم دور شده....میگه اونروز من هم اون حریفم هم بقیه حریفامو همه رو ناک اوت کردم...اون میگه ازون موقه به بعد هر وقت حریف خطرناکی دارم یا مسابقه دارم یاد اونروز میفتم و همش روحیه دارم و میخندم....استاد پیر الان دیگه در قید حیات نیستن....روحش شاد....ادامه زدم...و...مشت میزد به صخره ها...مردی که آرزوی شکافتن آسمان را داشت..هانی هستم....اوس...


ادامه مطلب

پنج شنبه 11 شهريور 1395برچسب:,

|
 
چشمک

ما را از شیطان نجات بده

..همینجور که داشتم میرفتم سمتش فقط یه راه حل به ذهنم رسید که نجات پیدا کنم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید که دیر دارم آپ میزنم...آخه هرکی توی گرمای هفتادوسه درجه از خونه بره بیرون حتما گرمازده میشه....خیلی خوب...دیشب جاتون خالی رفته بودیم پارک خانواده...بعدش من دیگه یه کم خسته شده بودم...همینجوری روی یه صندلی نشسته بودم ...خوب..یه دخترخانومی تقریبا همسن خودم با خانواده اومده بود...توی فاصله چندمتری من بود...هی برمیگشت میخندید ...چشمک میزد بهم...دست تکون میداد...منم نه اینکه چشمم دنبال دخترای مردم باشه...نه...فقط تحت تاثیر قرار گرفتم...همیشه تحت تاثیر قرار میگیرم...همون جوگیر منظورمه...منم یه چشمک بهش زدم...وای وای وای...بازم وای وای وای...باباش دید....صدا کرد ...(هی پسر بیا اینجا بینم)...منم دیگه مقصربودم دیگه...همینجور که داشتم میرفتم سمتش فقط یه راه حل به ذهنم رسید که نجات پیدا کنم...خوب...با فاصله رفتم واستادم روبروش....بعدش همینجوری که نگاش میکردم هی یه جوری چشمک میزدم که مثلا چشمک زدنم دست خودم نیست...تیک عصبیه...بعدش خیلی مظلوم بهش گفتم...(بفرمایین عمو)...یه ذره موند نیگام کرد...منم همینجوری هی چشمک میزدم ....آقاهه گفت(عمو چشمت مشکلی داره؟)...گفتمش(آره..چند ماهه اینجوری شدم عمو)...گفت (از کجا اینجوری شدی عزیزم؟)....گفتمش (زیاد بازی کامپیوتری کردم)...گفت(دکتری...چیزی؟)...گفتمش(فردا قرار دکتر دارم)...خلاصه ...توی اون چند دیقه که بااون آقاهه حرف میزدم همش هی الکی چشمک میزدم...دختره رفته بود اونور داشت از خنده میمرد ولی صدای خندشو درنمیاورد....خوب...تموم شد حرفای آقاهه...منم رفتم سر جام نشستم...دختره بازم خندید توصورتم...وای خدای من...نه دیگه...پاشدم رفتم یه جای دیگه...از بس چشمک زده بودم چشمم درد افتاده بود...کلی آب زدم بهش تا بهتر شد....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 16 مرداد 1395برچسب:,

|
 
هزار تومنی

بسم الله الرحمن الرحیم

وا...بازم همون هزار تومنی بود

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..حتما پیش اومده که مثلا با دوستاتون یا مثلا آشناهای محترمتون رفتین بیرون و شما یا یکی دیگه دست به جیب شدین و برای بقیه خوراکی یا هدیه خریدین...رسم خوب و قشنگیه...من و دوستامم وقتی میریم بیرون همیشه یکیمون دست میکنه جیبش و از کیسه خلیفه میبخشه....معمولا من بیشتر از بقیه اینکارومیکنم...هرکیم دست کردجیبش ازم کتک میخوره...اصن پول خودمه دوس دارم خرجش کنم...خوب..ولی بعضی وختام بقیه اینکارومیکنن...خوب...حالا خاطره من چیه...خوب...الان میگم...بین گروه دوستای من..آرین خیییلی ولخرجه...حالا جریان داره...این آرین یادمه هروخت میرفتیم بیرون اصلنه اصلا خرج نمیکرد....نه که ازش بخاهیم خرج کنه...نه...آخه برای پسرا زشته توی پول خسیس بازی دربیارن...ولی برای دخترا خسیس بودن خیلی خوبه...به من که اینجوری یاد دادن...خوب...وختی هم به آرین میگفتیم ...تو هم یه چیزی بخر...دست میکرد جیبش یه دونه اسکناس هزارتومنی درمیاورد میگفت...من فقط همینو دارم اگه میخاین ببرین خرجش کنین....مام میگفتیم...نه بزار جیبت لازمت میشه...اصن این کار همیشش بود...خودم اسکناسه رو نشون کردم...همیشه همون هزارتومنی بود....مدتها همش همین یه هزاری رو نشونمون میداد...یادمه یه بار داشتیم از روی پل تاریخی شهرمون پیاده رد میشدیم که بازم جریان این هزار تومنی درومد...وا..بازم همون هزارتومنی بود...منم هزار تومنی رو ازش گرفتم...خواستم پارش کنم ولی پشیمون شدم...چون پول نعمت خداس بچه ها...نباید بهش بی احترامی بشه....منم از روی پل انداختمش توی رودخونه تا اگه کسی پیداش کرد حلالش باشه...چون هرچیزی که از آب پیدا کنی حلالت میشه..بجز انسان...خوب...دیگه آرین مونگل هزار تومنی نداشت و خودش به اشتباهش پی برد و ازونروز به بعد اونم بعضی وختا برای بقیه یه چیزایی میخره...مرسی آرین....خوب...بچه ها برای پولتون احترام قائل باشین...هر اندازه کم یا زیاد باشه...همیشه در حد تعادل بخشندگی کنین..چون بخشندگی مال رو زیاد میکنه...هیچکس اینو ثابت نکرده ولی عجیب مال آدم با بخشندگی زیاد میشه...برای همدیگه خوراکی و هدیه های معمولی بخرین ...و هیچوقت به همدیگه پول هدیه ندین..اگه هم لازم شد بااجازه والدین خودتون و والدین طرف مقابل باشه...خوب..ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 12 مرداد 1395برچسب:,

|
 
سلام نظامی

ما را از شیطان نجات بده

...سلام نظامی درجه داره از مال من خیلی بهتر بود....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه خاطره دارم که زیاد طولانی نیست ولی وختی یادم میاد خندم میگیره...خوب...مال مسافرت بیشه پوران هستش ولی اوندفه که از بیشه پوران نوشتم یادم رفت اینو بگم براتون...همین الانم یوهویی یادم اومد گفتم تا باز یادم نرفته بنویسمش...خوب...بیشه پوران یه مکان کوهستانی و سرسبزه که توی تابستونیا خیلی خوش آب و هوا میشه...هر سال میریم..امسالم به احتمال نودونه درصدونیم بریم...خوب...موقه برگشتن بود...تازه قطار شروع کرده بود به حرکت که برگردیم...منم نصفم از پنجره قطار بیرون بود و داشتم شلوغی مردم رو تماشا میکردم...توی مسافرا چشمم خورد به یه سرباز که ظاهرا مال پاسگاه اونجا بود...اونم چشمش خورد به من...نگاهامون به هم گره خورد...بعدش اون لبخند زد بهم منم ناخودآگاه لبخند زدم...بعدش منم انگشتامو شکل یه هفت تیر کردم مثلا بهش شلیک کردم...بعدش دستشو گذاشت روی قلبش سرشو کج کرد چشماشو بست مثلا تیر خورده به قلبش مرده....حالا این سربازه یه درجه دار سنگین وزن هم کنارش بود..خودشم لاغر بود...درجه دار که این حرکت سرباز رو دید برگشت یه اردنگی محکمه محکم زد به این سرباز..اصلا جدی جدی سرباز از روی زمین بلند شد....بعدش سربازه خندید فرار کرد رفت دم پاسگاه سر پستش...اصلا از قیافه سربازه معلوم بود همش مسخره بازی درمیاره و میخنده...بعدش داد زدم به سربازه...(طوریت که نشدددددد)...سربازه داد زد برام(خیالی نیستتتتتت)..بعدش درجه دار که نزدیک قطار بود بلند بهم گفت(برو داخل پسر خطرناکه توی پنجره)...منم یه سلام نظامی کاملا جدی بهش دادم...بعدش اونم خیلی قشنگ و تر تمیز که سلام نظامی بهم داد...سلام نظامی درجه داره از مال من خیلی بهتر بود....خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...و...ایتاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 28 تير 1395برچسب:,

|
 
شوتبالیستها5

ما را از شیطان نجات بده

بعد چند دیقه...دیگه همه داشتن منو تشویق میکردن....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...همین امسال که گذشت یه بار تیم فوتبال مدرسمون مسابقه داشت با یه مدرسه دیگه...اونا تیمشونو آورده بودن مدرسه ما...آخه مدرسه ما زمین چمن داره...همه ابعادش نصف یه زمین چمن واقعیه...زنگ آخر تعطیل شد واسه تشویق تیممون...چون اونام کلی تماشاچی از مدرسشون آورده بودن...حتما فک میکنین من کاپیتان بودم...نه نبودم...یا فک میکنین من مهاجم بودم...نه نبودم...ممکنه فک کنین دفاع بودم...نه نبودم...اصلا ذخیره هم نبودم...پس چی بودم...الان میگم...یه تماشاگرنمای متعصب بودم...خوب...بازی شروع شد...منم خیانت کردم رفتم وسط تماشاچیای تیم حریف...بعدش تشویق کردم....بهترین بازیکن زمین رو تشویق کردم...هی داد میزدم...(ماشالله هانی..ماشالله هانی)...خیلی داد و بیداد میکردم...یه پسری بغل دستم پرسید(هانی کیه؟)..گفتمش(چطورنمیشناسیش..همونه...همون)...بعدش الکی یکیو نشونش دادم...بعدش ازش خواستم اونم هانی رو تعریف کنه....بعدش دو سه نفر دیگه هم شروع کردن به تشویق هانی...بعدش چند نفر دیگه...بعد چند دیقه... دیگه همه داشتن منو تشویق میکردن...هی داد میزدن..(هااااانییییی...هانی..هی ..هی)....بعدش تماشاچیای مدرسه مام که همیشه پایه...اونام شروع کردن به تشویق من...همه چی همونجور بود که من می خواستم....بعدش بازیکنای خائن ما فهمیده بودن جریان چیه...زود به داور گفتن...بعدش داور سر تماشاچیا داد کشید...ولی کو گوش شنوا...دیگه سوژه دست جماعت افتاده بود...کسی بازیکنا رو تشویق نمیکرد ...همه فقط منو تشویق میکردن....بعدش یکی از بازیکنای تیم حریف کلافه شده بود...بلند هانی رو فوش داد...بعدش چندین تا از مدرسه ما فوشش دادن...ریختن تو زمین که بزننش ...دعوا شد..خر تو خر شد...بعدش دعوا پیچید بین دو مدرسه...منم گیر افتاده بودم توی بچه های اون مدرسه....کلی مشت لگد و کتک خوردم ولی زود خودمو نجات دادم رفتم توی بچه های خودمون....خوب...بعدش چی شد؟؟...نه بابا آپ بعدی نمینویسم...چیز خاصی نشد...من طبق معمول دم دفتر...با چندتا دیگه از بچه های مدرسه...بعدش تیممون ...سه صفر خورد بخاطر درگیری...بعدش ما از راهیابی به دور بعدی مسابقات باز موندیم...خو به درک...خیلی روز خوبی بود....خوب...بچه ها من اصلا نمیگم توی ورزش حاشیه و دعوا و درگیری چیز خوبیه ولی چیزی که من بیشتر از ورزش دوس دارم همین مسائل حاشیه ایه ورزشه....خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت هانی هستم......مرسی...


ادامه مطلب

شنبه 26 تير 1395برچسب:,

|
 
cristiano ronaldo

ما را از شیطان نجات بده

...اون چند لحظه برام خیلی هیجان انگیز بود....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...من از رونالدو خوشم میاد...ولی بازیاشو خیلی خیلی خیلی خیلی کم میبینم...از خودش خوشم میاد...یعنی اگه فوتبالیست نبود یا اصلا یه آدم معمولی بود مثل همه... بازم من دوسش داشتم...خوب...من فک کنم قبلا بهتون گفته باشم که از بین دوست و رفیقای مانی فقط با ..وحید..و..مصطفی..خوبم...داداش جان وحید که همسایه دیوار به دیوارمونه...از بچگی هم مانی و وحید با هم رفیقن...خوب...ولی ...یادمه یه مدتی بود همش همینجوری برام حرف فوتبال درمیاورد برای اینکه بفهمه من از مسی خوشم میاد یا از رونالدو...خجالت میکشید از مانی بپرسه البته به حرف مانی هم اعتباری نیست...خوب..یعنی میخواست از خودم بفهمه...منم که همون اول فهمیده بودم چی توی ذهنشه....برای همین خودمو میزدم به اون راه...همش یه جوری حرفو میپیچوندم...هیچی که بلد نباشم این حرف زدنو خیلی خوب بلدم...خوب...تااینکه یه بار حوصلش سر رفت گفت(تو از مسی خوشت میاد یا رونالدو؟؟)...منم تا تهه چشماشو خیره شدم و بهش گفتم (رونالدو)...چند لحظه ساکت شد...اون چند لحظه خیلی برام هیجان انگیز بود...بعدش خوشحال شد گفت(بزن قدش..فقط رونالدو ای وللل)...منم کلی خوشحال شدم که اونم طرفدار رونالدوئه....خوب...ولی یه چیز جالب براتون بگم...منکه میدونستم اون طرفدار مسی هستش...منم بخاطر اینکه طرفدار رونالدو بود خوشحال نشدم...برای این خوشحال شدم که بخاطر من خودشو طرفدار رونالدو معرفی کرد تا من خوشحال بشم....منم خیییییلی خوشحال شدم....بااینکه میدونستم اون از مسی خوشش میاد و داره بخاطر من اینجوری میگه بازم خیلی خوشحال شدم....داداش جان وحید با اونکارش چیزی به من یاد داد که تا زندم فراموش نمیکنم...البته من دوستان خیلی خوبی هم دارم که طرف مسی هستن ولی هیچوقت نخواستن یه بار بخاطر من رونالدوئی بشن...تا من خوشحال بشم...منکه میدونم کسی که طرف رونالدوئه هیچوقت طرف مسی نمیشه و کسی که طرف مسیه هیچوقت طرف رونالدو نمیشه...ولی کاش اونایی که خودشون میدونن کین فقط یک بار بخاطر من طرف رونالدو میشدن...با اینکه مستقیم هم این خواستمو بهشون گفتم ولی حتی یک بار هم بخاطر من اینکارو نکردن....نه بچه ها...من اونقدر حقیر نیستم که با رونالدو یا مسی خوشحال بشم....منظورم یه چیز بزرگتر از این حرفاس....مطمئنم تهه منظورمو گرفتین....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..................مرسی

 

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 تير 1395برچسب:,

|
 
feed me more

ما را از شیطان نجات بده

...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...دعوت بودیم عروسی...توی یه تالارمثلا شیک...خوب...بعدش خوب دیگه توی مراسم عروسی که شام میدن دیگه....منم کنار مانی بودم...من شام خورده بودم...مانی هم خورده بود...ولی مانی یه غذا که سیرش نمیکنه...به قول خودش تا غذا بخواد برسه کف پاش تموم میشه...اون حداقل به دو غذای دیگه احتیاج داشت...نشست که یه پرس دیگه بخوره که یکی بلندش کرد...اون نمیتونست یه غذای دیگه بخوره...بیچاره چون گندس همیشه به چشم میاد...خوب...بلند شد رفت یه گوشه...منم دیگه خواستم برم بیرون...توی راهروی خروجی بودم...خودم تنها بودم فقط یه آقایی جولوی من بود اونم داشت میرفت بیرون....بعدش گلاب به روتون ...ضضضارررتتتتت...یه دونه رد کرد...بعدش درومد گفت(گور بابای صاحاب تالار)...بعدش من خندم گرفت..برگشت منو دید خجالت زده شد...دستشو گذاشت کمرش گفت(امان از پیری)...منم که پررو...گفتمش(عمو شما که چهل سالتونم نیست)...گفت(چهل و سه سالمه)...من هنو داشتم به اون صدای ناهنجارش میخندیدم...قضیه براش جدی بود...گفت(به کسی چیزی نمیگی که..اینجا همه منو میشناسن)..منم گفتم(عمو اصلا به قیافه من میاد به کسی چیزی نگم؟؟...به همه میگم بعدش به همه نشونتونم میدم)...خلاصه کلی ازم خواهش کرد ولی من قبول نکردم تااینکه قرار شد اون یه کاری برای من انجام بده که منم خفه خون بگیرم...قرار شد سه تا غذای دیگه برای من بگیره که بدمشون به مانی بخوره...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...اونم گفت(بیا دنبالم عمو)...منم رفتم دنبالش...ولی با حفظ فاصله تقریبا یک ونیم متر...میفهمین که چی میگم...شمام با غریبه ها این فاصله رو سعی کنین رعایت کنین...خوب...رسیدیم به آشپزخونه تالار...بعدش آقاهه صدا زد...(آقای فلانی سه پرس مخصوص بیار)...منظورش با آشپز بود...بعدش ..آقا این آشپزه با شاگرداش اومدن ...چقدم دسپاچه...هی جولوی این آقا خم و راست میشدن..هی آقا آقا ..حاجی حاجیش میکردن...بگو این آقاهه کی بود....واااای خدای من...صاحاب تالار بود...منم جا خورده بودم...بعدش غذاها رو بهم دادن...بعدش بیچاره خودش رفت یه پاکت فریزر بزرگ آورد گذاشتشون برام توی پاکت...بعدش خودش برام آوردشون تا پیش مانی...میتونستم ببرمشون ولی خودش دوس داشت برام بیارشون...آقا من شرمنده بودم از رفتارم...اونم شرمنده تر از رفتارش...مانی و عموجانو شناخت اونام همینطور...بعدش که عموجان دلیل این سخاوت اون حاجی رو ازم پرسید....منم اینقده دهنم قرصه که نگو...از سنگ میتونی حرف بکشی ولی از من نمیتونی...از سیر تا پیاز قضیه رو همونجا براشون گفتم...بعدش همینجور که خندم میگرفت باعث شد بقیه هم گوش کنن...خوب...بچه ها بعضی وختا از کسایی که اصلا انتظارشو نداریم ممکنه خواسته یا ناخواسته یه رفتاری سر بزنه که مودبانه نباشه...ولی این دلیل نمیشه که دیگه اون شخص رو با همون یه رفتار اشتباهش قضاوت کنیم...همه آدما گاهی یه اشتباهاتی میکنن...که همشون قابل بخشش و گذشته...عموجان میگه...ما به سمت خوبیای هم جذب میشیم ولی چیزی که عشق رو بوجود میاره اشتباهاتمونه....پس اشتباهات همدیگه رو ببخشیم....ادامه زدمه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.....یه شیرینکاری جدید کردم..اگه اون قسمت موزیک وبلاگو کلیک کنین متوجه میشین..خلاصه ببخشید میکروفون بی کیفیت و دوره ندیدن من و اینا..بزاعت مام در همین حده..به بزرگواری خودتون ببخشید..........مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 15 تير 1395برچسب:,

|
 
شوتبالیستها4

ما را از شیطان نجات بده

...من تقریبا به هرچیزی که میرسیدم یه لگد محکم میزدم بهش....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...میخام جریان بعد از فوتبال خودم و شاهان رو براتون تعریف کنم...خوب...هرجوری بود بالاخره شاهان رو راضی کردم که از مدرسه بریم بیرون یه چرخی بزنیم...همون فرار...خوب...اولش قبول نمیکرد ...ولی خوب..منم دیگه...اونم قبول کرد...بهش گفتم(بیا از روی دیوار بریم بیرون)...بعدش من ضرت پریدم به دیوار کشیدم بالا کلی عین گربه ها آویزون دیوار بودم با یه بدبختی تا موفق شدم برم اونور دیوار...وقتی پریدم به زمین..وااااا...دیدم شاهان روبروم واستاده...گفتمش(تو کی از دیوار بالا اومدی که من ندیدمت؟)....درومد گفت(در مدرسه باز بود)...یه کم موندم گفتمش(بهرحال از رو دیوار بیشتر حال میده)...خوب...همینجور داشتیم حرف میزدیم و راه میرفتیم و من تقریبا به هرچیزی که میرسیدم یه لگد محکم میزدم بهش ...چون نوک کفش چکمه ایام عین فولاد بود...این وسط چشمم افتاد به یه قوطی مربعی روغن نباتی که روی پیاده رو افتاده بود...منم یه نگاهی به قوطی روغن نباتی کردم به شاهان گفتم(بنظرت من میتونم با یه لگد این قوطی روغنو پرتش کنم توی اونیکی پیاده رو؟؟)...یه کم فک کرد گفت(اصلا نمیتونی)...خلاصه ...برای اینکه ثابت کنم میتونم ...رفتم عقب...یه کم تمرکز کردم...رفتم سمت قوطی با تمام قدرتی که داشتم یه فریاد کشیدم.... ضررررررت ...شوت زدم وسط قوطی روغن جامد...فک میکنین چی شد...قوطی پرت شد توی پیاده رو روبرویی؟...نه بابا...خودم با پیشونی رفتم تو زمین...قوطیه نیم سانتیمترم از جاش تکون نخورد...چرا؟؟...چون یه داخلش پر بود از سیمان محکم و یه سوراخ گنده وسط سیمان بود که احتمالا چوبی ..تیرکی ..چیزی توش بزارن..نمیدونم واسه چی اینکارو کرده بودن..ولی دیدم بعضی وختا واسه تیرک یا چادر یا تکیه امام حسین ازین روش استفاده میکنن...شانس نداریم که...خدا رحم کرد موهام یه ذره بلنده جولوی پیشونیمو گرفت وگرنه پیشونیم میترکید...ولی خدایی خیلی درد گرفت...چند ثانیه گیج بودم...بلند شدم...شاهان بیچاره خیلی ترسیده بود...گریش گرفت زبون بسته...اصلا همیشه زود گریش میگیره...ولی پیشونیم باد کرده بود...حالا این شاهان مردم تا آرومش کردم...اونوخ گیر داده بود باید بریم بیمارستان....وای شاهان حوصله داری؟...خوب...بهش گفتم (بیا برگردیم مدرسه فک کنم الان آقامدیر داره دنبالمون میگرده)..شاهان گفت(حالا بهش چی بگیم؟)...گفتمش(من بهش میگم دسشویی بودم...توهم بش بگو رفته بودی درختای باغچه مدرسه رو تماشا کنی..حله؟)...شاهان قبول کرد...برگشتیم مدرسه...ولی هنوز مدیر متوجه جیم زدن ما نشده بود....پیشونیم درد داشت ولی خوشم میومد بهش دست بزنم...یه جور درد خوب پیدا میکرد....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....ادامه زدم...هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 9 تير 1395برچسب:,

|
 
مورچه ها

ما را از شیطان نجات بده

...فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خوب...قرار بود براتون از ادامه من و شاهان بگم...ولی تصمیم گرفتم یه چیز دیگه بگم براتون...یعنی دوچیز...خیلی خوب...هیچکس نیست که توجهش به مورچه ها جلب نشده باشه...اونا موجودات خیلی جالبی هستن که توی تمیز کردن زمین خیلی نقش دارن...احتمالا فکر میکنین اونا فقط کار میکنن و دونه جمع میکنن...ولی نه اینطور نیست...اونا بجز اینکه کارگرای خوبی هستن ..جنگجوهای خوبی هم هستن..و شایسته احترام...خیلی دوسشون دارم...البته شناگرای ماهری هم هستن...خوب...اگه یادتون باشه یه بار براتون از بنایی و سروصدا کردن همسایمون گفتم....خوب..فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...مورچه های ساکن خونه اونام بودن...ما توی خونمون چهار گروه مورچه داریم...دو تاشون توی هال مرکزیه یکیشون توی اتاق منه..یکیشونم توی باشگاهمونه یعنی زیرزمین...خوب...اونموقه که همسایمون بنایی میکردن و سروصدا و تخریب...مورچه هایی که اونجا بودن فرار کرده بودن خونه ما ...چون لونه هاشون خراب شده بود و سروصدا باعث میشد مسیرای حرکتشونو گم کنن...وختی اومده بودن خونه ما همشون آشفته و مهاجم بودن...زود گازمون میگرفتن مسیر حرکتی مشخصی نداشتن...حتما فک میکنین موضوع فقط این بود...من حواسم بود ...اولش خبری از مورچه های ما نبود....منم دقیق حواسم بود...یه عده از مورچه های کله گنده فقط بیرون اومدن رفتن سراغ مورچه های مهاجم...بعد از چند ساعت چشمتون روز بد نبینه هرچیی مورچه داشتیم ریختن بیرون من خودم قالی توی هال رو کنار زدم....دیدین توی فیلمای جنگجویی قدیمی از بالا دو تا سپاه رو نشون میده چطور میریزن به هم د بکش؟؟...همونجوری...ریختن توی هم...همه چی قاتی بود...ولی وختی خوب نگاه کردم...کاملا برعکس ..همه چی منظم و دقیق و حساب شده بود....نیروهای معمولی جلو بودن.کله گنده ها پشت سر اونا...همون مورچه های سرباز....بجز اینا یه گروه مورچه بودن کوچکتر از ملکه بزرگتر از سرباز...چون ملکه وقتی احساس خطر جدی میکنه یه گروه نیروی ویژه به دنیا میاره و بقیه ازون مورچه ها به خوبی مراقبت میکنن تا یه نیروی قدرتمند ویژه برای نگهبانی نهایی از ملکه داشته باشن...یه جنگ واقعی بود...وختی کلی با هم جنگیدن و همدیگه رو کشتن یوهویی یه گروه بزرگ دیگه از روی سقف حمله کردن و مورچه های دشمن رو محاصره کردن و شروع کردن به تموم کردن کارشون...بالاخره بعد دو سه ساعت جنگ تموم شد...مورچه های ما پیروز شدن...ای وللللللل...خوب...بعدش شروع کردن به جمع کردن اجساد...انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه...پدیا ترسیده بود یه ذره...خوب...مورچه ها ممکنه سرباز یا کارگر باشن ولی مورچه های سرباز کار هم میکنن و مورچه های کارگر موقعی که لازم باشه جنگ هم میکنن...و یک نظام بی نهایت دقیق دارن....تموم شد...چون برنامه فتوشاپم قسمت وردش باز نمیشه ....منم یه داستان مورچه ای دیگه زدم براتون ادامه مطلب...کوتاهه...ولی بدک نیست...خوب..لطفا...


ادامه مطلب

شنبه 5 تير 1395برچسب:,

|
 
شوتبالیستها3(کفشهای چکمه ای)

ما را از شیطان نجات بده

گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید دیر دارم آپ میزنم...یه خورده روحیه ندارم...بی خیال درست میشه...خیلی خوب...کجابودیم؟؟...آهان...من و شاهان دم دفتر...منم به شاهان گفتم...(شاهان پایه ای؟)...اولش نمیخواست قبول کنه...میترسید...ولی خوب...منم دیگه..راضیش کردم...یعنی شیطان درونشو فعال کردم...خوب...کفشای چکمه ای پام بود ..نوکشون عین فولاد محکم...قرار شد اون اطراف رو بپاد من یواشکی برم از اتاق لوازم ورزش توپ رو  قرض بگیرم...یعنی کش برم...غریبه که نیستین...خوب..موفق شدم..رفتیم توی حیاط...خوب..قرار شد من وایسم توی دروازه ..شاهان از یه مقداری عقب تر از نقطه پنالنی..یا به به قول محلیمون..پنورتی...penowrti...شوت بزنه برام...منم کفشای چکمه ایم به پام خیرسرم کاپیتان تیم محلمون هستم...منم که کفشای چکمه ایم پام بود رفتم براش توضیح دادم...(ببین شاهان...این توپه...اونم دروازس...پاتو میبری عقب..ضارت میزنی تو توپ سعی میکنی جوری بزنی که من نتونم بگیرمش...)خلاصه براش کلی توضیح دادم...چون ندیدمش روزی فوتبال بازی کنه توی مدرسه...همش عین لک لک یه گوشه واستاده بچه ها رو نیگا میکنه..خوب..اونم گفت(فک کنم متوجه شدم)...منم که کفشای چکمه ایم به پام بود رفتم توی دروازه ...همینجور که داشتم به سوی دروازه گام برمیداشتم یه چیزی از پشت محکم خورد اونجام...برگشتم دیدم شاهان شوت زده بهم...دقیق به هدفم زده..چون نیشش باز بود...گفتمش(نه..باید بزاری من برم تو گل)..گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)..خیلی خوب..وایسادم تو دروازه...بعدش به شاهان گفتم(من آمادم بزن)...ضرت شوت زد منم عین ماست واستاده...د کی...گل خوردم...حتما شانسکی بوده...دوباره...بازم..شوت کرد..منم با کمک کفشای چکمه ایم رفتم براش ولی چه فایده...رفت توی گل...چندبار زد همشون گل میشدن...بالاخره گفتمش...(امکانش هست یه جوری بزنی که بتونم بگیرمش..ضربه روحی خوردم پسر)..گفت(باشه..پس از جات جم نخور)...منم باشه...شوت کرد...لامصب توپ خودش در آغوشم آرام گرفت...خوب شد..بالاخره یه توپ گرفتم...خلاصه فوتبالمون تموم شد...گفتمش(تو با کریس رونالدو اینا فامیلی چیزی نسبتی..نداری؟)...یه کم فک کردگفت(اسمشو شنیدم)...خوب...بعدش به شاهان یه پیشنهاد دیگه دادم...که هرچند به زحمت...ولی راضیش کردم...خوب..حالا بعدش چی شد...آپ بعدی ایشالله....ادامه زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی....راستی ...شک نکردین من چرا چند بار از کفشای چکمه ایم که خیلی محکم بودن حرف زدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...آپ بعدی میگم...


ادامه مطلب

چهار شنبه 2 تير 1395برچسب:,

|
 
شاهان..پایه ای؟؟

کودکان را از خشونت نجات بده

بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد ..اومد عین مجسمه واستاد جولوم

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید امروز دیر شد...خوب...ازونجا شروع شد که شب بود من و داداش جان مانی و داداش جان صادق داشتیم یه فیلم بزن بکش تماشامیکردیم...بعدش توی اوج تیراندازی فیلم...مانی جوگیر شده بود مثلا تفنگ گرفته بود دستش با دهنش تو تو تو تو تو گومممم بومممم گوففففف...صدای تیراندازی درمیاورد...همشم آب دهنش پرت میشد اینور اونور...ایععععععع...خوب..منم وسط تیراندازی مانی داد زدم(تیراندازی نکن مانییییییییی)...یه کم موند گفت(چرا؟)...گفتمش(الان خشابت تموم میشه)...بعدش این صادق مونگول بدجور خندید به این مانی...مانی زورش اومد میخاس بزندتم که فرار کردم یوهویی افتادم نمیدونم چی بود صندلی بود دستگیره در بود زد پای چشمم...نزدیک بود یه چشمم کور بشه ...ناخداسیلور...بشم...خدارحم کرد...پای چشمم کبود بود...کبودبود..ههههه..ازین کبودبود خوشم میاد..کبودبود کبودبود...خلاصه دکتر و اینا...به خیرگذشت...فردا توی مدرسه پای چشمم کبود به همه باافتخار نشونش میدادم خالی میبستم که دعوا کردم...اینجوری شدم...بعدش رفیقام هم خر...همشون باور میکردن...بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد اومد عین مجسمه واستاد جولوم..گفت(میتونم دس بزنم بهش؟)...منم گفتم (بفرما مال خودته)...بعدش دست زد به کبودی چشمم...ولی یه کم فشار داد...دردم گرفت...گفتم(آخ)..رفتم عقب...بعدش ترسیدگفت(ببخشیدنمیخواستم اینجوری بشه)..منم خندیدم گفتمش(منکه گفتم مال خودته..بی خیال خوشتیپ هردوعالم)...بعدش آستینمو زدم بالا آرنجمو بردم بالا بهش نشون دادم اونجا هم زخمی بود..گفتمش(تازه شاهان اینم هست ..ولی مال دو سه روز پیشه)...خلاصه ..یوهویی توی بلندگوی مدرسه مدیر اسم جفتمونو صدا کرد که بریم دفتر...ولی آخه چیکار کرده بودیم...کاری نکرده بودیم خو...رفتیم...خوب...خلاصه مدیر به شاهان گفت(از تو بعیده فلانی که زدی به چشم دوستت الانم کبود شده)..تا اومدم حرف بزنم مدیر گفت(ولی تو...ندیده میدونم یه چیزی به این گفتی که زده چشمتو مجروح کرده..تو الاغ چرا با دستت اون فوش زشت رو توی محیط مدرسه به دوستت دادی؟)..خلاصه با هزار زحمت حقیقت رو به آقای مدیر حالی کردم ..شاهان بغض کرده بود نمیتونست حرف بزنه...خلاصه تامدیر با والدین من هماهنگی کنه و بهش ثابت بشه مشکل چشم من مربوط به خارج از مدرسه میشه باید ما دوتا دانش آموز خاطی دم دفتر میموندیم....منکه عادت داشتم ولی شاهان بیچاره گریش گرفته بود...منم کلی زحمت کشیدم تا آرومش کردم...آخه بچه ها کسی که بیماری افسردگی داره با حرف زدن آروم نمیشه بهترین کار محبتهای فیزیکی سطحی مثل نوازش کردن..بوس کردن و اینجور چیزاس....خلاصه دم دفتر بودیم و یه فکری به ذهنم رسید که آپ بعدی مینویسم...یه فکر عادی بود کاری که همیشه میکنم...ولی ایندفه شاهان باهام بود...حالا فکره چی بود..آپ بعدی میگم...همین فکر که آپ بعدی میگم باعث شد به شاهان بگم...(شاهان...پایه ای؟؟؟)...و..ادامه زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 30 خرداد 1395برچسب:,

|
 
بیست هزارفرسنگ زیر دریا2

ما را از شیطان نجات بده

(آقاپسرا...مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...مقدمه میشه که...رودخونه شهر ما یکی از بزرگترین و بهترین رودخونه های منطقه هستش...به چندتا از شهرهای بزرگ کشور هم ازینجا آب رسانی میشه...ولی این رودخونه ما یه اشکالی که داره اینه که خیلی خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو کنین قربانی گرفته...همه چی مال خداس...اکثر قسمتای رودخونه شنا ممنوعه...ولی خوب..کوگوش شنوا...همه اونجاها بیشتر شنا میکنن...خوب..درسته رودخونه ما یه رودخونه قاتل هستش ...ولی...خوب...یکی از جاهایی که ما باخونواده یا دوستام میریم شنا...یه جایی هست که یه دیوار توی آب هستش که زیرش خالیه...یعنی اگه عین این فیلمهای حادثه ای...نفستو حبس کنی بری پایین بعدش از قسمت خالی دیوار که زیر آبه رد شی بری اونور از یه منطقه دیگه سر در میاری که میتونی یه چرخی توی صخره ها بزنی از یه طرف دیگه برگردی جای اول...یعنی باید دور بزنی منطقه رو که حدود بیست دیقه طول میکشه...خوب...یادمه من مانی و آریاآرین با زاگرس رفته بودیم اونجا...مانی بردمون بود...نشسته بودیم بالای اون قسمت رودخونه داشتیم هندونه میخوردیم..جاتون خالی...بعدش یه خانواده که معلوم بود اهل خوزستان نبودن هم روبرو ما نشسته بودن...بعدش داداش جان مانی پرید توی آب رفت پایین که بره ازونطرف بیاد پیشمون...بعد حدود پنج شیش دیقه...یه خانومی ازون خانواده درومد گفت(آقا پسرا..مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)...منم یه نگاهی به آب اینداختم...خیلی خونسرد بهش گفتم(غرق شد)...بعدش مغز خانومه متوجه نشد..گفت(چی؟)..بازم خیلی معمولی گفتمش(غرق شد..مگه چیه)..بعدش یه آقایی از همون خانواده بهم گفت(چی میگی بچه درست حرف بزن ببینم)...بعدش بچه ها درجا فهمیده بودن جریان چیه...گفتمش..(عمو ..آقاهه که باهامون بود آب بردش...اینجا خیلیا رو آب میکشه ... برامون عادی شده..)..بعدش اشاره کردم به زاگرس گفتم(مثلا دیروز دوتا داداشای اینو آب برد..همین پیش پای شمام یه چندتاآقا جای شما بودن یکیشونو که سیگارا توجیبش بود آب برد..بقیه اوقاتشون تلخ شد رفتن)..بعدش خانومه جیغ زد ....همینجوری عین موشک بلند شدن وسائلشونو جمع کردن در رفتن کلا...از بس عجله بودن...چندتا از وسائلشونو جاگذاشتن...آرین هی بهم میگفت چرا اینجوری سربسرشون گذاشتی...بعد مدتی داداش جان مانی از اونور اومد...یه کم موند بعد گفت(وختی رفتم یه خونواده اینجا بود...چقد زود رفتن)....خوب...بچه ها من کارم اصلا درست نبود ..هرچیم فکر میکنم توصیه اخلاقی ازش درنمیادکه نمیاد...شرمنده...ولی بی خیال...ادامه مطلب زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...دوستون دارم............ممنون مرسی تشکررررررررررر...


ادامه مطلب

دو شنبه 24 خرداد 1395برچسب:,

|
 
دیابت مختصر

مارا از شیطان نجات بده

کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوب...نمیدونم یادتونه یا نه که یه بار براتون درباره یه کبوتر نوشتم که پسر همسایمون با تفنگ زدش...خوب...اینبار درباره بابای اون پسره میخام براتون تعریف کنم...خاطره خیلی دوری نیست...همین دیشب دم در برام اتفاق افتاد...یعنی میخاستم ترول بزنم گفتم اینو بنویسم تا یادم نرفته...خوب..الان دیگه ماه مبارک رمضان شروع شده...عبادات همتون قبول حق ایشالله...ایشالله که همه مردم دنیا از افکار ..حرفها..و...کارهای بد ..روزه بگیرن...اونموقه دیگه مهم نیست ماه رمضان غذا بخوره کسی یا نخوره...خوب...این همسایمون سنش بالاس عموپیرمردیه ولی روزه میگیره...تازه از دو روز جلوتر میگیره...خوب..دیشب که دم در رفتم دو سه دیقه  اونم دم در خونشون بود...همیشه میشینه روی یه صندلی دم در ...البته همیشه نه...بعضی وختا...خوب..از همونجا که بود صدام کرد(اجنبی تو روزه میگیری یا نه؟؟)....منم گفتمش(نه والله ..نمیتونم...خودت چی میگیری؟؟)...آخه میگن من..گل صحبت..هستم...یعنی با همه جوری حرف میزنم انگار صدساله طرفو میشناسم...حتی اگه هیچوقت ندیده باشم کسیو...خوب...یه کم نگاه اینور اونور کرد بعد یواشکی بهم گفت..(آره میگیرم...بیا پیشم تا جریانشو برات بگم)...منم رفتم نشستم کنارش...بعدش شروع کرد به تعریف از روزه گرفتنش..خوب..(((من غروب که شد میشینم یه سه چهار ساعت ت***ک میکشم)))..آخه بچه ها این همسایه ما چون سنش بالاس و یه دیابت مختصر داره و آدم خوشگذرونی بوده و اطرافیان و خانوادش زیاد براش مهم نیست و به قول خودش استخون درد داره مواد مخدر سنتی مصرف میکنه..از همونا که توی افغانستان هکتار هکتار مزرعشو هست....کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...خوب...داشتم میگفتم...میگه..(((غروب که شد میشینم سه چهار ساعت ت****ک میکشم...بعدش بیدارم تلوزیون میبینم تا موقه سحری...یه دل سیر غذا میخورم...بازم میشینم تا موقه اذون ت*****ک میکشم...بعدش اذون که گفت میگیرم زیر کولر میخوابم...تاااااااا...زنم بیدارم میکنه واسه افطار..بعدش افطار میکنم..دوباره میشینم ت****ک میکشم دوباره همون کار قبلی)))...خواستم بهش بگم عمو پس شما کی نماز میخونی؟؟...ولی نظرم عوض شد...بهش گفتم((عمو خیالت راحت ..روزه شما مورد قبول و تایید تمام پیامبرا و اماما و فرشته ها از اول دنیا تا آخر دنیاس..رودست روزه شما اصلا روزه نیست))..یه کم خوشحال شد گفت(مورد قبول خدا چی؟؟)...منم درومدم گفتمش(یه چی بگم ناراحت نمیشی عمو؟)..گفت(ایشالله همه بچه هامو نوه هام بمیرن ولی تو نمیری...نه اصلا ناراحت نمیشم..بگو)...گفتمش (اصلا ناراحت نمیشی؟)..گفت(نه عزیزم اصلا ناراحت نمیشم بگو)...گفتمش (خییییلی پررویی)...بعدش زود دوئیدم اومدم خونه..یه لنگه کفششو ازم پرت کرد نزدیک بود بزنه تو سرم جاخالی دادم...کلی بهم فوش داد...خوب...بچه ها خدا همیشه آدما رو صدا میکنه ولی توی ماه رمضان بلندتر از همیشه آدما رو صدا میکنه...گوش کنین...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ...هانی هستم.......ادامه زدم....مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 18 خرداد 1395برچسب:,

|
 
تولد به توان دو

به نام اولین روز

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...دیروز تولد من بود ...و..بهتون گفتم که فردا که امروز باشه یه روز خوبه...دوستای خوبم...داداش جان یوسف...پرنسس ملیکا..ملیناجان...بهاره خانم گل...همشون برام آپ تولد گذاشتن...و همینطور دوستای خوبشون تولد منو تبریک گفتن...خیلی خوشحال شدم...ولی نمیدونم دوستای من کجان...هی آریاآرین کدوم گوری هستین؟...زود حضور به هم برسانید حوصله ندارم...خیلی خوب...پس منم باید برای دو تا از دوستام حتمنه حتمنه حتما یه چیزی برای روز تولدشون که امروز پنجم خردادباشه بزنم اینجا...خوب...من باید برای پرنسس ملیکا یه چیزی بنویسم...برای کسی که انیمه ..دیگری..رو برام معرفی کرد..یه انیمه جالب که بهم یاد داد برای ترسیدن یا ترسوندن لازم نیست حتما روح وشبح توی کار باشه...بعضی وختا یه انسان میتونه نماینده مرگ باشه...و خیلی هم ترسناکتر از روح و شبح که دیگه برای ترسوندن قدیمی شده هستش...ارواح دیگه وختشه برن توی کمد صدا دربیارن...خوب...چطور برای ملیناجان که کامنتای بسیار جالب و خودمونی برام مینویسه تولدشو ننویسم...خاطراتی که تعریف میکنه خیلی خنده داره برام...مخصوصا که پرنسس ملیکا هم میاد همون خاطره رو از یه زاویه دیگه مینویسه که خیلی جالبش میکنه برام...چون ملیکاملینا خواهر دوقلو هستن...مثل آریاآرین که دوقلوئن خیرسرشون...خوب...یا مثلا ملیناجان برای وبلاگ کامنتی مینویسه که از بس با قلب پاک نوشته بخدا نمیدونم چطور و یا چی جوابشو بنویسم...ملیکاخانوم هم همینطور...این دوتا خواهر توی خلاصه نویسی استاد هستن چیزی که من هنوز نمیتونم انجامش بدم...چطور ممکنه هانی برای این دوتا خواهر خوب چیزی ننویسه....شاید تبریک تولد فقط یه بهانه باشه...ملیکا خیلی چیزای خوبی بهم راهنمایی میکنه...ممکنه من نفهم باشم ولی بهرحال متوجه میشم حرفاش درسته....عموجان همیشه منو از خوندن رمان...شازده کوچولو...منع میکرد ولی پرنسس ملیکا با معرفی این رمان که بصورت صوتی و نوشتاری هستش میتونم بگم دروازه جدیدی رو برای من باز کرد...یه رمان بی همتا...من کامنتای این دوتا خواهر رو که برای وبلاگ مینویسن خیلی دوس دارم..کامنتای همه رو خیلی دوس دارم...جدی میگم...چیزایی که خودم مینویسم خو دیگه برام شده دیگه اونقدام خوندنش برای خودم جالب نیست ولی کامنتای دوستام برام خیلی جالبه...لذت واقعی که من از وبلاگ میبرم درواقع خوندن کامنتای دوستامه که دعا میکنم روز بروز بیشتر و بیشتر بشن...اصلنم از جواب نوشتن براشون خسته نمیشم...همونطور که میبینین شیش متر شیش متر معمولا جواباشونو مینویسم....طوری که دیگه مثلا بهاره خانوم بیچاره خودش توی کامنتش میگه...هانی واقعا لازم نیست طولانی جواب بنویسی...ولی من از اینکار لذت میبرم...وقتی شما دارین آپهای منو میخونین...هانی داره کامنتای قشنگ شما رو میخونه...خوب...تولد دوتا دوست خییییلی خوبمو بهشون تبریک و تبریک و تبریکها میگم....دیروز یه دونه تولد بود..تولد من بود...ولی امروز دوتا تولد با هم هستش...ملیکا و ملینا...تولدتون مبارک باشه...و...من هیچوقت نمیتونم خوبیای پاکی رو که در حقم انجام دادین جبران کنم...خوب...ادامه مطلب زدم...که خییییییلی دوس دارم ببینین....خوب...چی بگم که آخرش احساسی بشه؟؟...چی بگم...چی بگم...آهان...من روز تولدای شما بازدید کننده های خوبمو نمیدونم ...پس...تولداتون هر روزی هست مبارک باشه..........هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 5 خرداد 1395برچسب:,

|
 
من اسب نیستم

ما را از آقایB نجات بده

بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...من بی خوابی شدیددارم همیشه...وختیم میخابم خواب نیست یه نوع فلج عضلانیه که حدود یک ونیم یادوساعت طول میکشه برای همین وختی میخابم مغزم بیداره..برای همین وختی خواب میبینم خوابای بسیارطبیعی و واقعی میبینم یعنی فرق بین دنیای واقعی بادنیای خوابمو نمیتونم تشخیص بدم...بیشترکابوس میبینم ولی بعضی وختا خوابای خنده داری هم میبینم...که...یکیشو میخام براتون تعریف کنم...خوب...این خواب چند روز پیش دم صبح بود...با دیدن یه اسب سفید شروع شد...خوب..رفتم سمت اسبه...(میشه ازت سواری بگیرم؟)...گفت(چراکه نه..بپربالا)..منم سوارشدم...زین نداشت دهن گیر هم نداشت یال ودم خیلی بلندی داشت...یالاشو گرفتم...بعدحرکت نمیکرد..منم گفتمش(چراحرکت نمیکنی؟)گفت(باید بگی برو حیوون ..تا من حرکت کنم)..منم دادزدم(برو حیوووون).بازم حرکت نکردگفت(حیوون خودتی چرا فوش میدی؟)..موندم چی بگم به این روانی که خندیدگفت(شوخیه بی مزه ای بود)..بعدش حرکت کرد..تندمیرفت...داشتیم به یه دره خیییییلی بزرگ وعمیق میرسیدیم ..گفتمش(ببخشید اگه بخام بپری چی باید بهت بگم؟)گفت(هیچی لازم نیست بگی چون خودم میخام بپرم...نمیترسی که)..گفتمش(نه بابا ترس چیه منکه میدونم خوابم)..بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....ولی یوهویی وسط راه سرعتش کم شد وشروع کرد به سقوط کردن...بهش گفتم(یادته گفتمت نمیترسم؟؟)..گفت(آره)..گفتمش(نظرم عوض شد)..بعدش گفت(شنابلدی؟)گفتمش (چطورمگه؟)گفت(داریم میفتیم توی آب)..گفتمش(عجب اسب خری هستی نمیتونی بپری خو نپر)...گفت(من اسب نیستم)..گفتمش(پس چی هستی؟)..گفت(الان میفهمی)...نزدیک آب شدیم اسبه تبدیل شد به آب...بعدش ریخت توی رودخونه بزرگ..منم شالاپپپپ...افتادم توی آب..رفتم زیر..بازم زیر..خوردم کف رودخونه بعدش ضرت عین فنر پرت شدم بالااز رودخونه خارج شدم افتادم روی یه جزیره کوچولو...که عمومش ناصر داشت قلیون میکشید...گفتمش(عموتوکه قلیونی نبودی چراقلیونی شدی؟)..گفت(اینجام راحت نیستیم؟)...بعدش من نمیدونم چی گفتم یادم نی...گفت(تو الان امتحان داری اینجاچیکارمیکنی؟)...وای..آره امتحان دارم...گفتمش(چطور ازینجا برم؟)..گفت(از کوه برو بالا)...خیلی زود کنارکوه بودم...گرم بودهوا...رفتم بالا..سعی کردم بپربپری پرواز کنم چون میدونستم خوابم ولی نمیشد...چون..آقایBاونجا بود...یه کرم کوچیک که بزرگتر شد اندازه مار..یه مار با سر یه بز...اومددنبالم...فرار کردم بالا...بزرگتر شد...خیلی بزرگتر شد...زرد بود...شروع کرد به درآوردن سرهای بیشتر..پنج سر بز...یه اژدهای بزرگ شد...ولی من میرفتم بالا...اونم میومددنبالم...سرعت دوتامون کم بود...رسیدم بالای کوه...خورشید روبروم بود...برگشتم سمت آقایB...داشت میومد بالا...یه تف از بالا انداختم روش...نور خورشید زیاد شد...منم از خواب پریدم...وای دیرم شد امتحان دارم...خوب بچه ها...خواب قسمت جالبی از زندگیه..ولی هیچوقت..هیچوقت..هیچوقت خواب و رویا رو به زندگی واقعی ترجیح ندین.......ادامه مطلب زدم.......موفق باشین...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
زاگرس حرف نداره

ما را از شیطان نجات بده

زاگرس گفت(عمه چی؟؟ داری؟)....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...زاگرس داد زد(هانی در رووووووو)...لازم نبود البته اینو بگه آخه خودم می دونستم موقه فراره...حالا چرا...خوب...این زاگرس ما خیلی خیلی پسر باادبیه...خیلیم خونسرده و خیلی آروم حرف میزنه..مثل کسی که صداشو روی دور آهسته ضبط کرده باشن...البته اینو مانی همیشه میگه...خوب...رفته بودیم یه سوپری یه چیزایی بخریم...سلام کردیم و اینا...بعدش زاگرس به عموهه که یه پیرمردی بود گفت(عمو بیسکوییت خوب چی داری؟)..عموهه گفت(مادر چطوره؟؟)...زاگرس گفت(خوبه سلام میرسونه خدمتون)..وااا...عموگفت(بامادر خودت نبودم)...زاگرس گفت(مادر ترزا؟؟)..مادر ترزا(teresa)..یه قدیسه توی دین مسیحیته...خوب عموهه گفت(نه مادر ترزا کیه؟؟)...زاگرس گفت(مادر الیزابت مقدس؟؟)...اونم یه قدیسه مسیحیه...عموهه صداش رفت بالا(نه نه..)..زاگرس گفت(پس کدوم مادر؟؟)...عموهه داد زد(مادر مننننننننننن)...زاگرس گفت(عمو مگه شما مادر داری؟؟)..عموهه داد زد(نهههه..مادر من صد ساله سقط شدههههه)...زاگرس گفت(عمه چی؟داری؟)..عموهه داغ کرده بود داد زد(بیسکوییت...بیسکوییت مادررررررررررر)....زاگرس گفت(آهان ..خوب از اول بگین بیسکوییت مادر)...خوب..عموهه گفت(بیسکوییت مادر دارم؟)...زاگرس گفت( خوبه پس بیزحمت دو تا بستنی بیارین برامون)...پیرمرده از تهه مغازش یه چوب دست دعوایی درآورد...اومد که از پشت ویترین بیاد برامون ناقصمون کنه...زاگرس داد زد(هانی در روووووووو)...لازم نبود البته اینو بگه آخه خودم میدونستم موقه فراره...خوب..بچه ها زاگرس خیلی خیلی مودبه ولی بعضی وختا شوخیش گل میکنه و با همون لحن آروم وخونسرد و کلمات حساب شده بدجور حال مردم رو میگیره...زاگرس حرف نداره...خوب...نکته اخلاقی چی بگممممم...چی بگمممم..آهان...وقتی یه نفر یه اخلاقی داره همیشه ازش انتظار نداشته باشین همون اخلاق رو داشته باشه...اخلاق آدم بعضی وختا تغییر میکنه...واسه همه اینجوریه...خوب...ادامه مطلب زدم...و...دوستون دارم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت............هانی هستم ...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 12 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
فریدون

ما را از شیطان نجات بده

وای خدای من...چه نقشه ای...جریانشون چیه...خدایاخودت بخیرکن...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه مدتی بود داداش جان مانی همش از یکی به اسم فریدون توی خونه تعریف میداد...میگفت خیلی کارش درسته ..زرنگه..تیزه...خلاصه ازین حرفا..جوری ازین باباتعریف میدادکه دیگه وختی از آق فریدون میگفت من تپش قلب میگرفتم از دلهره...هی پیش خودم میگفتم آق فریدون دیگه چه موجودیه که مانی ازش حساب میبره...خوب..تااینکه چندروز پیش مانی گفت که آق فریدون قراره بیاد پیشش مهمونی آخه قراره با هم نقشه بچینن...وای خدای من...چه نقشه ای...جریانشون چیه...خدایاخودت بخیرکن...خلاصه...پنج شنبه همین هفته گذشته قرار بود آق فریدون بیاد خونمون...از صب تا عصر مهمون باشه...منم همش فکرای ترسناک میکردم...خوب..ساعت طرفای نه صب بود که آق فریدون یا همون فری...زنگ زد به گوشی مانی و مانی بهم گفت که برم استقبال ایشون...بخخخخدا میترسیدم برم دروبازکنم...زنگ درنزده بود اول به مانی زنگ زده بود که پشت دره...بعدش منم رفتم دروباز کردم...بعد یکی دیگه دیدم...یه آقایی همسن مانی تقریبا...لاغر..موهاش جوگندمی کمی جولوی موهاش ریخته بود...یه تی شرت اندامی تنش..یه شلوار جین آبی پاش..یه دونه ازین دستبندای پلاستیکی کشی که مدشده بین بچه ها به دستش...یه زنجیرنقره باریک گردنش....بعدش سلام کرد منم جواب دادم...بعدش هی نیگااینور اونور میکردم تاخود آق فریدون رو ببینم فک میکردم این آقاباید یکی از نوچه بچه هاش باشه...بعدش کسی نبود ..ازش پرسیدم(بفرمایین باکسی کاری دارین؟)..بعدش اون آقاهه بایه لحن بچگونه گفت(ببخشید من فریدونم باآقامانی کارداشتم)..وااااااااااااااااااااااااا...این فریدونهههههه؟؟؟؟...ای خداااااا...آخه من انتظار داشتم بیست سانت ازراست بیست سانت ازچپ سیبیل داشته باشه ..موهاش فر باشه شلوار بیتل پاش باشه پیرن مشکی یه پاکت سیگارفروردین دم جیبش باشه...خلاصه...آق فریدون اومدداخل...حالانقشه چیدنشون چی بود...میخواس واسه مانی مانقشه کلن کلش بچینه تاضدغول و ضد پکاباشه...نقشه هم چیز پیچیده ای نبود یه دفاع جعبه ای بودکه خودم برامانی قبلاچیده بودم ولی مانی الکی ایرادمیگرف...حالابعدن درموردنقشه چینی کلش براتون توضیحاتی میدم...بعدش مانی گفت آق فریدون یه چیزی ازت میخادولی روش نمیشه بگه..منم گفتمش..(بگوعزیزم بگوخجالت نکش تو هم مثل پسرخودم میمونی عزیزم)..بعدش خیلی ملوس وبچه گونه گفت(میخواستم اگه اشکالی نداره اجازه میدین بازی دویل می کرای برام بزاری)..منم بردمش تو اتاقم خیلی خجالتی بوداین فریدون...مانی هم خیلی تحویلش میگرفت...تااومدتوی اتاقم اول رفت قرآن بوسید...دلم براش شکست یه لحظه..زودرفتم سراغ مانی گفتمش(وای به حالت مانی اگه واسه مسخره کردنش آورده باشیش خونه)..خلاصه تامانی جون من وپدیا رو قسم نخوردکه مسخره ای درکارنیست و فریدون منشی وهماهنگ کننده کارای صادق شده خیالم راحت نشد...خلاصه من ومانی و فریدون کلی باهم بازی کردیم...فریدون خیلی دویل می کرای خوب بازی میکرد...ولی نمیدونم چرا هرچی میگفت من ناغافلی میگفتم(آخی حیوونی)..دست خودم نبود حرف زدنش خیلی بچه گونه وخجالتی بود...خوب...بچه ها هیچوقت آدمها رو از روی اسم و لقب و شهرت و این حرفا قضاوت نکنیم....آقافریدون خیلی آقای خوبیه...امیدوارم مانی یه کم ازش شعور یاد بگیره...و..ادامه زدم..و..دوستون دارم...و..ایستاده بودهمچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم .................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 4 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
من نگران اسبامممممم

ما را شیطان نجات بده

...هرچیم اصرارش کردم بیاد داخل قبول نکرد....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...چندروز پیش یه طوفان قوی از جنوب و جنوب غربی کشور رد شد...توی خوزستان بیشترین قدرتش بود...و..بیشترین قدرتش توی شهرما بود...بیشترین صدمه رو شهر ما دید....مخصوصاحومه شهر...روستاها شهرکها...ماتوی رودخونه شهرمون کمی پایینتر از پل شناور یه قسمتی شبیه جزیره داریم که همیشه چندتااسب اونجاهستن...همشهریااون اسباروخیلی دوسشون دارن..همه اون اسبارو میشناسن...قبل از طوفان...وسط طوفان...بعدطوفان..رودخونه شهرمون به شکل بسیار بسیار وحشتناکی طغیان کرد...طوریکه اصلا هرچی مکان تفریحی کناررودخونه بود غرق آب شدن...چندروزپیش دم غروب طوفان شروع شد و حدود سه ساعت ادامه داشت...آسمون قرمزشده بود زمین سفید از شدت بارون...آسمون خیلی ترسناک شده بود...ابرا دیونه شده بودن...من رفتم دم درنشستم تا بهتر طوفان رو ببینم وبشناسمش...چون میگفتن توی پنجاه سال سابقه نداشته همچین چیزی...لای در ایستاده بودم وتماشامیکردم..وسط طوفان روبروم توی کوچه شبح یه آدم دیدم..وای..بعدش شبح اومد نزدیکتر...ازبس بارون ناجور بود نمیتونستم تشخیصش بدم...اون یه مامورنیروی انتظامی بود...داد زد (برو داخل بچههههه)...منم داد زدم(چیییییی؟؟)...دادزد(برو داخل اینجاچیکارمیکنییییی؟؟)..منم دادزدم(نگران اسبامممممم عمووووو)..دادزد(کیییییی؟؟؟)...دادزدم(اسباااااا)..صدای همدیگه رو به زور میشنیدیم...خلاصه اونم اسبها رو میشناخت...همه شهر اسبها رو میشناسن...همه دوسشون دارن...حتی بخاطر اونا شهرداری چندتامجسمه شبیه واقعی اسب روی سراشیبی نرسیده به بهشت علی زده..نزدیکای محل اسبا روی ..جزیره آبی...دادزد(خبرشونو دارم بچه ها گفتن سالمننننن)...دادزدم(بگو بخداااااا)...خلاصه هرجوری بود منو فرستاد داخل...هرچیم اصرارش کردم بیاد داخل قبول نکرد..آخه میگفت ماموریت داره باید گشت زنی کنه...ما توی خونه هامون بودیم...ولی خیلی از مامورای نیروی انتظامی وسط طوفان گشت زنی میکردن...ما توی خونه هامون بودیم..مامورای آتش نشانی وسط طوفان حضور داشتن....ماتوی خونه هامون بودیم اورژانس وسط طوفان ماموریت داشتن...ما توی خونه هامون بودیم..نیروهای ارتش وسط طوفان ماموریت داشتن مواظب اتفاقای احتمالی باشن....ما توی خونه هامون بودیم ...ولی خیلیا زیر طوفان بودن...خوب...سیل خیلی خیلی به شهرمون و روستاهای اطراف و شهرکهای اطراف خسارت زد...ولی بچه ها اسبها سالم هستن و حالشونم خوبه...آهان راستی...یه سگ نگهبان هم همیشه باهاشونه..اونم حالش خوبه....خوب...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 31 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شوتبالیستها2

ما را از شیطان نجات بده

از ماشین پیاده شد...اومد سمت ما...خوب...ولی خیلی نزدیک نشد...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...میخواستم امروز یه مطلب ناراحت کننده ورزشی بنویسم ولی خوب..گفتم..نه هانی بهتره فاز منفی امروز نباشه..خیلی خوب..پس یه خاطره مینویسم...خوب...مامان زاگرس یه گلدون قدیمی گنده داره که خیلی قشنگه یه گیاهی شبیه درخت هم داخلشه که نمی دونم اسمش چیه..برگاش که خیلی بزرگه...خوب...این گلدون یادگاری مادر مرحومشونه..همه چی مال خداس..خوب..حالا اینو داشته باشین...در یک صبح دل انگیز آفتابی من و زاگرس داشتیم توی کوچمون روبروی خونه زاگرس اینا  با توپ چل تیکه من فوتبال میزدیم..البته عین بچه آدم...بعدش عموجان ماشین از خونه بیرون آورد که بره دنبال کاراش...ولی حرکت نکرد...از ماشین پیاده شد..اومد سمت ما...خوب..ولی خیلی نزدیک نشد..گفت(خسته نباشین بچه ها..اجازه میدین منم یه شوت بزنم؟؟)..مگه می تونستیم بگیم نه...توپ رو خودم یواش پاس دادم واسه عمو جان...توپم..تپ تپ تپ...افتاد جلوی عموجان...بعدش..کیشششش...استپش کرد..بعدش عموجان یه لنگشو برد بالا..اصلا دنیای پشت سر عموجان خط خطی رنگارنگ شد...بعدش ..ضرررتتتتت...یه شوت قدرتمند زد...توپ هم عین موشک رفت ..پیچید ..پیچید..پیچید...در خونه زاگرس اینا باز بود...بچه ها وختی توی کوچه بازی میکنین حتما در نزدیکترین خونه رو که ممکنه مال شما یا دوستاتون باشه باز بزارین...میفهمین که چی میگم..روزگار عجیبیه...خوب..در خونه زاگرس اینا باز بود...توپ رفت توی خونه..بعدش..گورومممم پوروققق..ترقققق...ضرررتتت...صدای شکستن یه چیزی اومد...مامان زاگرس جیغ زد..(کار کدومتون بوووووووددددد؟؟)...عموجان خیلی سریع سوار ماشین شد گازشو گرفت و از محل حادثه گریخت...ما موندیم و مامان زاگرس....بعدش بیچاره زاگرس گردن گرفت..اگه هم میگفتیم کار عموجان بوده هم کسی باور نمیکرد..وختی عموجان برگشت خونه هیچی درمورد قضیه نگفت..فقط هی زنعمو براش جریان رو تعریف میکرد و ازش می خواست من و زاگرس رو نصیحتمون کنه...آخه گلدون یادگاری چیزی نبود که با پرداخت خسارت یا خریدن یکی مثلش جبران بشه...من و زاگرس هم چیزی به کسی نگفتیم..الانم گلدون هستش ولی وصله دوخته شده...بدک نیست ..میشه تحملش کرد..بچه ها همیشه ما نیستیم که خرابکاری میکنیم بعضی وختا بزرگترامونم یه خرابکاریایی هم میکنن...خوب...بهرحال..پسرا پسرن..اینو من همیشه گفتم...خوب..امروز داربی پاییتخت بود...منم برام خدایی فرقی نداره کی ببره کی ببازه درهرحال با مانی میریم بیرون شادی میکنیم هرکدومشون که ببره...ولی من نمیتونم دروغ بگم..تهه دلم پرسپولیس رو بیشتر دوس دارم...ولی اگه ازم اسمای پرسپولیسیا رو بپرسن بلد نیستم...همین بازی امروز رو هم ندیدم...ولی یه ادامه مطلبی بخاطر پیروزی پرسپولیس زدم که میدونم هم پرسپولیسیا هم استقلالیا باهام موافقن...میگی نه...برو ادامه مطلب میبنی...خوب..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 27 فروردين 1395برچسب:,

|
 
صاعقه3(او خوشحال نیست)

ما را از شیطان نجات بده

یعنی عضلات پشت ساق پاشو دیدم..عین فوتبالیستای تیم ملیه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..پرنسس ملیکا یادم اینداخت توی آپ قبلی که از یکی از دوستام به اسم...شاهان...یه خاطره بنویسم...خیلی خوب..سرکلاس بودم..بی حوصله بودم..حواسم به شاهان بود..اسم یکی از دوستامه..ازمال دنیا هیچی کم نداره..سرووضعش همیشه عالیه..رقیب اصلی زاگرس خودمون توی درس و انضباطه...ولی یه مشکل بزرگ داره..اون بیماری افسردگی شدید داره..بلاازتون دور...بهش میگن..شاهان منزوی...هیچکدوم از بچه ها درکش نمیکنن چون نمیدونن افسردگی چیه...فقط من درکش میکنم چون بخاطر بی خوابی شدیدم حدود هریک ماه یا بیست روز یه بار دچار یه دوره کوتاه یه روز یا دو روز افسردگی میشم...برای همین خوب میدونم چی میکشه این شاهان...ولی شاهان همیشه افسردس...مثلادونفردعواشون میشه اون گریش میگیره...با یه نفر بحثش میشه گریش میگیره..درس رو متوجه نمیشه گریش میگیره...بعضی وختام همینجوری بی دلیل گریش میگیره...کلا درگیره...ولی بدن قوی داره چون نصف بیشتر وقت آزادش روی تردمیل میگذره چون تحرک برای آدمایی که افسردگی دارن خیلی خوبه...دقتشم خیلی بالاس بارها دیدم قلم دفترش وقتی از روی صندلیش میفته روهوا میگیره..برعکس من که وقتی قلم دفترم میفته نیم ساعت باید کف کلاس چاردست وپا راه برم تا برشون دارم...خوب..ظاهرشم عالیه..جون میده واسه اینکه بیارمش توی تیمم ولی حیف که وحشی نیست و زود گریش میگیره...یعنی عضلات پشت ساق پاش رو دیدم عین فوتبالیستای تیم ملیه...خوب..توی همین فکرا بودم که معلم صدا زد(شاهان..برو از توی آزمایشگاه یه ماژیک وایت بورد بیار)..شاهان پاشد رفت...خوب..دیر کرد..بازم دیر کرد..خوب..بازم دیرکرد...بعدش معلم به من گفت برم دنبالش بیارمش چون همه میدونن من و شاهان خوب به زبون هم میفهمیم...منم از خداخواسته رفتم دنبالش...توی آزمایشگاه بود..اخه بچه هاهمینجوری دکوری یه آزمایشگاه داریم...بعدش شاهان یه ماژیک وایت بورد دستش بود همینجوری عین جن زده ها روبرو اسکلت توی آزمایشگاه واستاده ...بهش گفتم(شاهان الان مشتاقان علم همشون یه لنگه پا معطل توئن)..یه کم موند گفت(هانی من ازین میترسم)...بااسکلت بود..منم گفتمش(وااا..آدم به این خوشکلی..کجاش ترسناکه زبون بسته؟)..بازم همون حرفشو تکرار کرد...گفتمش(ببین پسر این یکی بوده از گهواره تا گور دانش جوریده الان اسکلتشوگذاشتن تا مام خجالت بکشیم دانش بجوریم..بیا بریم کلاس)..ولی عین ادم آهنی کوکی همش حرف خوشو میزد..منم گفتمش(میخای کاری کنم دیگه نترسی؟)..گفت(آره)..منم آستینامو زدم بالا دوئیدم سمت یارو اسکلته..پریدم یه فن صاعقه زدم بهش..فن مخصوص خودم رو...یه تنه قویه که روش تمرین دارم..بعدش گورومممم اسکلت پخش زمین شد ترکید ..منم بلند شدم گفتمش (دیدی چقد ضعیف بود)..شاهان دهنش باز موند فقط نگاه من میکرد نگاه اسکلت میکرد...خوب...طبق معمول من دم دفتر بودم...مدیر ازم پرسید(چرا اونکارو کردی؟)..منم گفتم(پام خورد بهش افتاد)...بازم سوالشو تکرار کرد منم حرف خودمو زدم...بعدش حوصلش سررفت گفت(ببین بچه وختی داشتی با دوستت اون حرفارومیزدی بعدش وسیله آزمایشگاهی رو خراب کردی من پشت پنجره آزمایشگاه بودم...)وای وای وای..مچمو گرفت...هیچی نگفتم..بعدش گفت(ایندفه چون بخاطر دوستت اینکاروکردی از انضباطت کم نمیکنم....فقط میمونه..)..دست کردم جیبم واسه کارت پول توجیبی..مدیر گفت(بزار جیبت.عموت حساب کرده)...وای..(آخه چرا به عموم گفتین؟؟؟)...گفت(چون عموت بهترمیدونه چطور تنبیهت کنه)....خوب بچه ها..ببخشید طولانی شد..منم خودم مخصوصا طولانی مینویسم...دوس دارم متن های طولانی بخونین...بچه ها وختی پیش خودتون قرار میزارین همیشه مواظب کسی باشین...هرکاری ازتون برمیاد بخاطرش انجام بدین...شاید هیچوقت ازتون تشکر هم نکنه..ولی..خداهیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره...خدا هیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره..خدا هیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره..و..ادامه مطلب..و..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..............هانی هستم.....................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:,

|
 
فردای آنروز2

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...خوب...منم به نوبه خودم پیشاپیش سال 1396رو به همتون تبریک میگم امیدوارم سال خوبی رو درکنار عزیزانتون داشته باشین...خوب...یه پیام نوروزی معروف هم دادم که اونایی که امکان شنیدن صدای وبلاگ رو دارن میتونن بشنون..البته یه کم عجله ای شد...بی خیال ..مهم نیته...خیلی خوب...قرار بود اون مسابقه ای رو که سر همستر من برگذار کردم رو براتون تعریف کنم...خوب...من بودم با زاگرس و آریا آرین و دو سه تا دیگه از دوستام...خوب...مسابقه خیلی ساده بود ..میرفتیم کلوپ و دور زمین فوتبال دو دور مسابقه دو میدادیم...ولی چه مسابقه دوئی....قانونشو من گذاشته بودم...حتما فک میکنید که همستر به نفر اول مسابقه میرسید...نه...طبق قانون من همستر به نفر آخر مسابقه میرسید....خوب...بریم سر مسابقه...دور اول مسابقه همه چی نرمال بود...ولی وای از دور دوم مسابقه...یکی خوشو زمین مینداخت یکی نمی دوئید...یکی الکی میگفت خسته شدمه...خلاصه همه یه جوری میخواستن نفر آخر بشن...خیلی مسخره شده بود....منم که عین فیلما تصویر آهسته میدوئیدم....هرکی میدیدمون فک میکرد هممون دیونه شدیم...خیلی خندیدیم اونروز...هرکی یه ادایی درمیاورد که اخر بشه...فک کنم یک ساعت یا بیشتر طول کشید تا به خط پایان نزدیک بشیم...هممون مونده بودیم کنار خط پایان هی همدیگه رو بفرما تعارف میزدیم که شما بفرمایین ...نه ممنون شما بفرمایین...هیشکی خلاصه دوس نداشت ازین خط پایان لعنتی رد بشه...آخه پای یه همستر خوشکل و مامانی درمیون بود مگه الکیه....خیلی خوب...خلاصه همونجور که خیلیاتون فهمیدین کار به دعوامرافعه کشید و شروع کردیم به هل دادن همدیگه و کتک کاری...قاتی شده بودیم ناجور...بالاخره دوسه تا از بچه ها پرت شدن اونور خط پایان...و..باختن..هههههه...خیلی مبارزه طول کشید...هیشکی نمیخاست شانس همستر دار شدن رو از دست بده...خوب...دیگه طولانیش نکنم...فقط من موندم با زاگرس ...هردومون خیلی از بقیه فاصله داشتیم...همه مونده بودن ببینن بالاخره کی آخر میشه....من و زاگرس یه کم به همدیگه خیره شدیم...بعد به خط پایان که ریده مال شده بود...بعد به جعبه که همستر داخلش بود...بعدش هردومون با تمام سرعتی که داشتیم به طرف خط پایان دوئیدیم...من میخواستم زاگرس آخر بشه که همستر به اون برسه ..زاگرس میخواست که من آخر بشم که همستر به من برسه...هردومون از شدت فشاری که به خودمون میاوردیم واسه دوئیدن دیگه داشتیم داد میزدیم....و به سمت خط پایان میرفتیم...خوب...بازم سال نو مبارک...چندتا اتفاق جالب توی این نیمچه مسافرتم برام افتاد که آپهای بعدی براتون تعریفش میکنم حتما تا یادم نرفته....توی ادامه مطلب براتون یه نقاشی از نقاشیای یوسف رو کشیدم تا همتون باچشم خوتون ببینین من نقاشیم بهتر یوسف هستش...خوب...حالا به نظر شما همستر به من رسید یا به زاگرس؟؟؟....دوس دارم نظرتونو بهم بگین.....البته یوسف اگه اینو داری میخونی بهت بگم جواب دو لاینه نمیخام ...یه جواب...یا ..هانی..یا ..زاگرس...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.......مرسی...


ادامه مطلب

پنج شنبه 5 فروردين 1395برچسب:,

|
 
جواب سنجی

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...میبینم توی وبلاگای دوستای خوبم که بعضی وختا یه سوالایی میزارن که مام باهاس جواب بدیم...خوب...منم برای اینکه از قافله عقب نمونم یه سری سوال از خودم دراوردم...اگه دوس داشتین جواب بدین...راستی بچه ها...من از امشب ساعت حدودای یازده میرم یه مدتی نیستم یعنی روز عید دوباره میام...خوب...بریم سر سوالا...خداکنه اینور اونور کردن نوشته ها قاتی نشه رو دستم....سرم اومده میدونم چه مکافاتیه...خیلی خوب..

1...عشق چه رنگیه؟؟؟

 

2...اگه قرار باشه بلانسبت یه حیوونی باشی دوس داری چه حیوونی باشی؟؟

 

3...حاضری باکسی که بتونه همه همه همه افکارتو بخونه زندگی کنی؟؟

 

4...دوس داری اسم بچه تو چی بزاری؟؟(یه اسم دختر...یه اسم پسر..)

 

5...اگه دختری دوس داشتی پسر باشی و اگه پسری دوس داشتی دختر باشی؟؟(راستشو بگو)

 

6...قهرمان زندگیت کیه؟؟؟

 

7...اگه آسمون آبی نبود دوس داشتی چه رنگی باشه؟؟؟

 

8...از چه مزه ای خوشت میاد؟؟؟

 

9...از مسافرت با هواپیما میترسی یا نه؟؟؟(اینم راستشو بگو)

 

10...زندگی بدون اینترنت رو توی یه جمله تعریف کن...

 

11...به نظر خودت دور از جون چطور میمیری؟؟(جواب این سوال اختیاریه)

 

12...خانه دوست کجاست؟؟؟؟؟؟

 

13..ادامه مطلب؟؟؟

 

خوب..جوابای خودم...1..(آبی)..2..(مار تایتان)..3..(عمرن)..4..(دختر فاطمه...پسر اهورا..از الان قربونشون میرم..)..5..(آره..دخترا فرشتن)...6..(خوب معلومه..آندرتیکر)..7..(صورتی)..8..(شوری شوری شوری)..9..(مثل سگ)..10..(بیابان برهوت و غیر قابل سکونت)..11..(رعدوبرق)..12..(توی قلبم)..13..(زدم)

راستی بچه ها فردا چهارشنبه هستش...اینجا که منم از الان صدای گوروم گورومه ترقه میاد...توروخدا بیرون نرین...توروخدا بیرون نرین...توروخدا بیرون نرین..توروخدا بیرون نرین


ادامه مطلب

سه شنبه 25 اسفند 1394برچسب:,

|
 
سونامی

به نام کسی که آدمهای مهربان را دوست دارد

البته شاید برای شما این یه مکالمه ساده مجازی باشه...ولی....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یکی از عوارض بی خوابی افسردگی هستش...یه افسردگی دوره ای...که من هر یه ماه یه بار ...دو ماه یه بار به مدت بیست چهار ساعت یه کم کمتر بیشتر باهاش درگیرم...همه ادما افسردگی دارن ولی اگه بیماری افسردگی باشه خیلی خیلی ناجوره....درضمن افسردگی با غمگین بودن فرق میکنه....خوب..اصلا خوشم نمیاد درمورد ش توضیح بدم...بی خیال...خیلی خوب...تازه داداش جان یوسف بهم یاد داده بود چت مدیریت وبلاگ رو باز کنم...منم بعضی وختا بازش میکردم تا یه نفر بگه..پولوق..پیام بده...خوب...اونموقه ها هم تازه با وبلاگ خیلی جالب پرنسس ملیکا خانوم تبادل لینک کرده بودم...تازه یاد گرفته بودم اینکاروکنم ...نمیدونم..شایدم یوسف اونموقه که رمز وبلاگمو داشت اینکاروبرام کرده بود ..دقیق یادم نیست...خوب..خیلی دوس داشتم یه کم با پرنسس ملیکا چت کنم چون کامنتای خوب و دقیقی مینوشت و جواباش به کامنتای دیگران خیلی خوب بود...و همینطور آپهای خیلی جالبی میزد وبلاگش...خلاصه...یه بار نصفه های شب بود فک کنم هنوز مدرسه ها شروع نشده بود...دقیق یادم نیست...یه هو دیدم ایشون توی لیست مدیریت هستن..بلافاصله براش پیام دادم...چندبار پیام دادم....اونشب دچار افسردگی بودم...خیلی حس بدیه...خیلی...بلاازتون دور باشه....خوب...بالاخره پرنسس ملیکاخانوم به پیامای من جواب داد...آخه من خیلی سیریشم کلا....خوب...فک کنم از جایی هم ناراحت بود....چت دقیق یادم نمیاد...بعدش من حالم گرفته بود کم چت مینوشتم...بعدش پرنسس ملیکا گفت...(خوابمون گرفت یه چیزی بگو)..منم مغزم کارنمیکردکه چی بگم...همینجوری پروندم....الکی برای اینکه ساکت نباشم نوشتم(تو از چه حیوونی خوشت میاد؟؟)....پرنسس ملیکا هم نوشت(از تو)...آقا منو میگی....دلدرد و دل پیچه گرفتم از خنده...اصلا حالت بد ذهنیم فراموشم شد...البته شاید این برای شما یه مکالمه ساده مجازی باشه ...ولی....این جواب به جا و به موقه ملیکا جدی جدی افسردگیه اون شبمو از بین برد...مثل یه ..سونامی...زد به افسردگیم توی اونشب و نابودش کرد....اونشب من خیلی خندیدم هنوزم وختی اون جواب به موقه ملیکا یادم میاد خندم میگیره....اونشب یاد گرفتم که افسردگی هرچیم که قوی باشه یه راهی برای از بین بردنش هست..خوب...منم تصمیم گرفتم دوست مجازی خوب و مهربونی مثل ایشون رو هیچوقت از دست ندم...و...تا وقتی توی مجازی هستم و ایشون هم هست ...هرموقه آپ جدید زدم فوری برم ازش دعوت کنم....این کمترین کاریه که میتونم برای ملیکاخانوم انجام بدم...و اینکه دعامیکنم همیشه خدامواظبش باشه...هم خودش هم خواهر دوقلوش ملینا..ولی از بین ملیکا و دوستاش توی وبلاگش نمیتونم بگم کدومشون بهتره...همشون خوبن....همشون...خوب...ادامه مطلب زدم...الانم برم از ملیکا دعوت کنم بیاد مطلب جدیدمو ببینه....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 9 اسفند 1394برچسب:,

|
 
خدایا چرا من؟؟؟؟

ما را از شیطان نجات بده

...هی میومد از جولومون رد میشد...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه ها ما یه بازی دسته جمعی داریم که خیلی باحاله...هممون باهم میشینیم سرکوچه...صبرمیکنیم تا یه موتوری رد بشه...البته اگه خانوم همراش نبود...بعدش هممون با هم تشویقش میکنیم و دست میزنیم ..سوت میزنیم...هورا میکشیم...بعضیا از موتوریا هاج و واج میمونن..بعضیا میخندن و دست تکون میدن...بعضیاشون عصبانی میشن...تعدادکمیشونم که جوونا هستن تک چرخ میزنن برامون...آقا یه بار نشسته بودیم دسته جمعی سرکوچمون داشتیم این بازی رو میکردیم...یعنی هرموتوری رد میشد براش دست و سوت و جیغ و هورا میزدیم....خوب...توی این موتوریا که رد میشدن یکیشون یه کمی مونگل میزد...ازونا که قیافشون شبیه مونگولا هست ولی مونگل نیستن...یه ذره شیرین میزد مغزش...ایشون از هورا و تشویقای ما خوششون اومده بود....هی میومد از جولومون رد میشد...مام بیشتر تشویقش میکردیم...دوباره میرفت کوچه رو دور میزد از کوچه پشتی رد میشد باز میومد مام بیشتر و بیشتر تشویقش میکردیم...هربارم بایه فیگور جدید از جولومون رد میشد...دل و رودمون ورم کرد بسکه خندیدیم به این بشر...خدامارو ببخشه خو تقصیر خودش بود...شکلکی نموند که این روی موتور درنیاره...خوب...آقا دیگه ما با بقیه موتوریا کاری نداشتیم انرژیمونو جمع میکردیم تا این بیاد از جولومون رد بشه تشویقش کنیم....توی همین حال و هوا بودیم...یه بار که از جولومون رد شد وختی دستاشو از فرمون موتور ول کرد که برامون فیگور بگیره...یوهویی ضرت گوم پوق تق..خورد زمین مرد...مام اولش ساکت موندیم..بعدش رفتیم بالاسرش...منکه عمرن به این تنفس دهان به دهان بدم..ایعععععع...یه کم آرین تکون تکونش داد...(عمو عمو...حالت خوبه؟؟)...بعدش خداروشکر به هوش اومد..فقط یه کم دست و پاش خراشیده بود...براش یه لیوان آب آوردیم خورد حالش یه کم جااومد...به موتورش نیگا کرد...گلگیرجولو وچراغ جولو کیلومترش داغون شده بود...دستاشو برد اسمون هی میگفت(خدایاااااا...چرا منننننن؟؟...چرااااا من؟؟؟...همین امروز خریده بودمش)....یه جوری خداروصدا میکرد انگار افراد قبیلش کشته شدنه...بهش میگفتیم (عمو خداروشکر کن که خودت سالمی)..میگفت(خودم به درک...خودم به جهنم...موتورم حیفه)...د بیا....ادامه مطلب زدم...البته یه توضیحاتی هم دادم راجع به خنگ بازی جدیدم...خوشال میشم ببینین....و....دوستون دارم..و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی....


ادامه مطلب

جمعه 30 بهمن 1394برچسب:,

|
 
مبارزه مرگ

ما را از شیطان نجات بده

من چندتا نفس عمیق کشیدم و گارد گرفتم...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این خاطره از تولید به مصرفه مال همین امروزه...عمومش ناصر نهار یادش رفته بود ببره باغ...گرسنه بود..مامان خاله هم براش غذا درست کرد و داد به من که ببرم باغ براش..منم سوار موتور شدم و راه افتادم...خلاصه...رفتم تا رسیدم به اطراف باغمون...توی مسیر باغ یه چوپان بود باگله...میشناختمش..زیاد میبینمش اونجاها...خلاصه به هردوشون بلند سلام کردم و رفتم...حالا چرا گفتم به هردوشون؟؟...برگشتنی میگم..خوب..زیاد نموندم باغ فقط یه ذره با سگای باغ بازی کردم و برگشتم...موقه برگشتن دیدم یارو چوپانه واستاده سر رام...جولومو گرفت...منم واستادم...چته؟؟...گفت(تو به من توهین کردی..چرااینکاروکردی؟)...منم گفتم که(منکه چیزی بهت نگفتم..فقط سلام کردم..توهینه؟؟)...گفت(تو اول به من سلام کردی گفتی..سلام عمو..بعدش به سگم سلام کردی گفتی..سلام عمو..)..وای..راس میگفت..ولی من حواسم نبود اینکارم زشته...خلاصه بحثمون شد...من میدونستم که اون پسره که حدود هیجده نوزده سالشه ..وشو کاره...خیلی مدته هم وشو تمرین میکنه...یه چوب بلندم دستش بود...خلاصه کار به ادعا و رجز خونی و اینا رسید..من بهش گفتم که من کیوکوشین تمرین میکنم ..خیلی راحت تو رو شکستت میدم..اونم رفت روی منبر و از مهارتش توی وشو گفت..راس میگفت ..دوسه تا مدال قهرمانی داره....منم دعوتش کردم به مبارزه و بهش قول دادم خیلی راحت شکستش میدم...بهش اجازه دادم از چوب بلند که همراهشه هم استفاده کنه...بعدش موتوروزدم اونورتر..بعدش یه کم گارت و گورت کردم و خودمو اماده مبارزه کردم...بهش گفتم فاصله قانونی رو رعایت کنه..اونم رفت عقب..بازم ازش خواستم بره عقب تر...اونم رفت عقب تر...بعدش ...من چندتا نفس عمیق کشیدم و گارد گرفتم...اونم چوبدستشو خیلی حرفه ای چرخوند چرخوند بعد نوک چوبشو زد زمین عین جت لی یه لگد زد به چوبدستش بعدش گارد مبارزه گرفت...بهش گفتم (آماده ای؟)..گفت (آره)...ازم دور بود...منم دوئیدم رفتم سمت موتور روشنش کردم..گازشو گرفتم در رفتم...مگه مغز خر خوردم با یه حرفه ای که یه چوب بلند دستشه مبارزه کنم...اونم با دست خالی...تازه استاد کاراتم همیشه قبل و بعد تمرین بهمون میگه که اگه مبارزه ضروری نبود بهترین کار دوری از مبارزس...ولی عشایر شهرمون کینه ای نیستن...همشون دل صاف و دل پاک هستن..مطمئنم چندروز دیگه فراموشش میشه..آخه خیلی ازین اذیتا سرشون درآوردم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم........مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 15 بهمن 1394برچسب:,

|
 
دلسوزی

ما را از شیطان نجات بده

قیافه آقاهه دیدن داشت...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این یکی فک نکنم زیاد طولانی باشه..البته من اصرار دارم خاطره طولانی بنویسم...چون دوس دارم شما عادت کنین متن های طولانی بخونین....خیلی خوب..بخاطر عکس برای این خاطره باز مجبور شدم توی عکسایی سرچ کنم که خیلی دلخراش بودن...همه چی مال خداس..چی بگم...فقط بگم تو رو خدا مواظب خودتون باشین...خواهش میکنم...خوب...با دوچرخه خورده بودم زمین..پام رفته بود لای اسکلت بدنه دوچرخه...خیلی درد داشتم...میترسیدم پامو تکون بدم زخمی بشه...یا بدتر..بشکنه..منو دوچرخه در هم ادغام شده بودیم..داشتیم به وحدت وجود میرسیدیم..هههه...یه ماشین رد شد..یه کم سرعتشو کم کرد..موندن نیگام کردن..ولی نیومدن کمک..منم ناامید شدم...خیلی شرایط بدی داشتم...دوتاموتوری رد شدن...یکیشون داد زد..(بلندشو تیتیش مامانی)...اصلانموندن که کمکم کنن..چندتاپسر همسن خودم رد شدن ..اصلا محل نزاشتن...وا...چراکسی کمک نمیکنه..بعداز چنددقیقه بالاخره  یه موتوری رد شد..ترمز کرد..از موتور پیاده شد...اومدسمتم..گفت(عمو تصادف کردی یا خوردی زمین؟؟)...منم یه کم موندم...گفتمش(عمو انگیزتون از کمک کردن به من چی بود؟؟)...جاخورد...تعجب کرد...شاخ درآورد...گفت(متوجه نمیشم)..دوباره سوالمو تکرار کردم...گفت(خوب..دلم برات سوخت گفتم کمکت کنم)..منم پاشدم خودمو تکوندم عصابم خراب بود...داد زدم(زاگرس اینم بنویس دلسوزی..)...بعدش سوار دوچرخه شدم رفتم سمت زاگرس...آخه زاگرس یه تحقیق میخواس بنویسه درمورد اینکه چرا ادما در شرایط بحرانی بدون اینکه همدیگرو بشناسن کمک میکنن...از هرکدومشون که میومد کمک میپرسیدم انگیزشو ..میگفت ..دلسوزی..حوصلم سررفته بود ازین جوابای تکراری...دلسوزی...معلم چرت گفته بود مثل اینکه...اون گفته بود که کمک ادما به هم دلایل مختلفی داره...زاگرس خواسته بود یه تحقیق بنویسه چون معلم به همه گفته بود...اینقد گفتمش بزار یه چرت و پرتی خودم مینویسم قبول نکرد...فردا هم از کلاس بیرون شدم...چون خیلی مستقیم به معلم گفتم که همش چرت و پرته همه از کمک یه انگیزه دارن...دلسوزی...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.....مرسی.....راستی...قیافه اقاهه دیدن داشت......


ادامه مطلب

چهار شنبه 14 بهمن 1394برچسب:,

|
 
عروسک

به نام خالق زیباترینها

من مونده بودم به کی پس گردنی بزنم...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...امروزداداش جان مانی از صب که رفت بیرون نیومد تا عصر...هرچیم بهش زنگ میزدیم جواب نمیداد...وختی اومد حالش گرفته بود...برامون تعریف کرد..سرظهر رفته بوده توی یه پارکی که وختشو به بطالت بگذرونه...بعدش یه بابابزرگی با نوه کوچیکش که نی نی بوده اومده بودنه پارک...بعدش بابابزرگه نوشو پرت کرده هوا که باز بگیردش...خیلیا این کارومیکنن..راستش من میترسم وختی کسی بچه رو پرت میکنه بالا...بعدش یه بار که بچه رو پرت کرده بالا خوب نمیگیردش بچه بامغز میره توی زمین به حال مرگ میفته...بابابزرگه هی زده توی سرخودش بچه هم بیهوش...مانی هم سوار ماشینشون میکنه عین گلوله میبره بیمارستان...خداروشکر بچه طوریش نمیشه...مانی هنوز نگران اون بچس..میترسه اگه بزرگ شد دیونه بشه بخاطر این ضربه..منم نگرانم...بهرحال خداروشکر چیزیش نشد...یاد یه خاطره ای افتادم..منو آریا ارین بودیم...بعدش پرنسس پدیا یه عروسک داره دقیقا عین یه نی نی کوچولوئه...وختی تکونش میدی اصلا دست و پا و سرش عین نی نی کوچولوها تکون میخوره از دور دقیقا یه بچه واقعی به نظر میاد...دم خونمون بودیم سه تامون..بعدش پدیا اون عروسکه رو اورد که نشون ارین بده..این ارین و پدیا همدیگروخیلی دوس دارن...بعدش...پدیا رف داخل ما موندیم و عروسک بچه...بعدش ارین عروسکو گرفت عین یه بچه پرتش کرد هوا...خیلی خیلی پرتش میکرد بالا...هی بهش میگفت ..بوبولی بوبولی...بعدش یه موتوری ترمز کرد داد زد(تخم جن نمیترسی بچه بیفته؟..ببرش خونه نکن اینکارو)..بعدش رفت...مام دیگه هار شدیم..سوژه رو خدا رسوند...ادامه مطلب هم داره...بعدش آرین بیشتر پرتش میکرد بالا..مام میخندیدم...هی عروسک رو ماچ میکردیم...یه موتوری دیگه وایساد چندتا فوش رکیک بهمون داد..وختی اومد که بزنتمون دید بچه نیس عروسکه...سرشو تکون دادو رفت...چندبارم من پرتش کردم بالا...روی هوا بچه دست و پاش و سرش تکون میخورد شبیه بچه واقعی...بعدش توی همین سرکار گذاشتن مردم بودیم... که یه پیرمرد اومد..شرم از حضورتون گفت(بچه*****داری میکشیش طفل معصومو)...مام مردیم از خنده..اومد جولو یه پس گردنی بهم زد گنجش دورسرم چرخیدن...بعدش آرین اومدجولو گفت(عمو این بچه نیست..عروسکه)..وختی فهمید که اشتباه کرده..یه پس گردنی آبدارهم به آرین زد.که چرا مردمو اذیت میکنین.....بعدش آریا به ارین خندید...بعدش آرین یه پس گردنی به آریا زد من خندیدم...بعدش آریا یه پس گردنی به من زد...من مونده بودم به کی پس گردنی بزنم....بچه ها همه ما نی نی کوچولوها رو دوس داریم...ولی خواهشن بخاطر دوس داشتن بچه ها طوری پرتشون نکنین هوا که خدانکرده از جو خارج بشن...اگه هیچیشونم نشه در اینده ترس از ارتفاع میگیرن....خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

شنبه 10 بهمن 1394برچسب:,

|
 
مثلث برمودا

ما را از شیطان نجات بده

خیلی سخته روی موتور مجبور باشی صدوهشتاد وایسی...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..پیاده داشتم راه میرفتم...کجا؟...در سطح شهر...کجاش؟؟...فلکه مثلث...حالا فلکه مثلث کجاس...دومین مرکز مهم شهر ما فلکه مثلث هستش...همه فلکه ها دایره ای هستن ولی این یکی مثلثی شکله...نمیدونم چرا...خیلی خوب...اونجا یکی از جاهایی هستش که ماموران راهنمایی رانندگی موتور میگیرن...موتورسوارای شهرمون بهش میگن..مثلث برمودا...مثلا تخلف ناجور باشه میگیرن...پلاک ملی نداشته باشه میگیرن...گواهینامه نداشته باشه میگیرن...دودزا باشه میگیرن...مشکوک باشه میگیرن...موتور میندازن پارکینگ...خوب...منم داشتم ازونجا پیاده رد میشدم...حالا چرا من اونجا پیاده بودم...خاطره بعدی میگم...خوب...یوسف اصرار نکنی ..بهت نمیگم تا بنویسمش...خیلی خوب..اونجا یه موتور گرفته بودن تا ماشین حمل موتور بیاد ببردش پارکینگ...موتوره برام خیلی اشنا بود...یه کم دقیق شدم...بله...اشتباه نکرده بودم...بابای مصطفی بود...همون دوست گنده مانی که توی خاطره..نانی خوشکله ...یه سگ بردیم پارک بزرگ...خوب...عصابش داغون بود..رفتم پیشش..سلام کردم و اینا...آره..موتورشو گرفته بودن...چون ظاهرش داغون بود...یه کم فک کردم...رفتم پیش آقای پلیس که موتور رو متوقف کرده بود...سلام کردم...یه لحظه برگشت..ولی حواسش به ماشینا بود...دوباره سلام کردم...برگشت (سلام عزیزم..برو پسر اینجا وانسا)...فک میکرد من ازون بچه هام که تاکسی بهشون بگه..پخخخ..فرار میکنن...نرفتم...گفتمش...(عمو...چرا این موتورو گرفتین؟)...یه کم موند نیگام کرد(تو چیکار داری بچه...برو پی بازیت اینجا خطرناکه)..ولی نرفتم..بازم سوالمو تکرار کردم..اومد روبروم واستاد جدی نیگام کرد...منم نیگاش کردم...تحملش نبرد جدی بمونه خندش گرفت...گفت(ببین پسرم..این موتور برای صاحبش و مردم خطرناکه..هیچیش استاندارد نیست)...راس میگفت از مال عمومش ناصر هم داغونتر بود...بهش گفتم(ولی عموی من میخاست برای داداشم دارو بگیره مجبور شد سوار این غراضه بشه)...خندید گفت(ماروسیاه نکن بچه عموی تو یه چیز دیگه به من گفته)...خوب نقشه نگرفت...فقط هی میگفت بهم که برم ازونجا ...منم گفتمش که این موتور مال صحراس عموی من بااین میره سر زمین کشاورزی میکنه..زحمت میکشه...آقای پلیس گف که...اینا رو عموت قبلا همه رو بهم گفته...چندبار ازش خواهش کردم موتور بابای مصطفی رو بهش بده ولی قبول نمیکرد...ولی آقای پلیس ظاهرا یه نکته ضعف داشت...همش بهم میگفت اونجا وانستم و برم چون واسم خطرناک بود...منم همونجا نشستم...چندبار سعی کرد بلندم کنه ولی بلند نمیشدم...بهش گفتم مگه نشستن کنارپیاده رو خلافه؟..گف که..نه...منم میشینم پس...نمیدونست با من چیکار کنه...چندنفر خواستن جمع شن...آقای پلیس متفرقشون کرد...خلاصه لج کرده بودم...بابای مصطفی هم میدونست ساکت بمونه بهتره...به اقای پلیس گفتم(من پام خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم)..گفت(برات تاکسی میگیرم برو خونتون)..گفتمش(اجازه ندارم تنهایی سوار هیچ ماشینی بشم..فقط به عموی خودم اعتماد دارم اون باید منو برسونه)...طبق قانون الان اولویت من بودم...نه موتور اسقاطی...آقای پلیس به بابای مصطفی گفت که (پدرجان بیا موتورتو ببر این وروجکو که خیلیم پاش درد میکنه برسون خونشون)نیشم باز شد..آقای پلیس جدی نیگام کرد نیشمو بستم...بعدش نشستم ترک بابای مصطفی و رفتیم...خیلی سخته روی موتور باشی صدوهشتاد وایسی...چون این بابای مصطفی دقیقا یه غوله ..ترکش که نشسته بودم بسکه ابعادش وسیع بود مجبور بردم پاهامو صدوهشتاد درجه باز کنم تا نیفتم...چندخیابون بالاتر ازش خواستم پیادم کنه...ولی اون خیلی خیلی اصرار داشت اونروز تا کارم تموم نشده در اختیارم باشه...ولی من قبول نکردم...یه کاری داشتم که خودم باید انجامش میدادم...قرمز شدم از خجالت بسکه بابای مصطفی ازم تشکر میکرد...خوب...بچه ها پلیس ها باهامون همیشه مهربون هستن..البته...فقط تا وقتی که ما هم با خودمون و دیگران و قانون مهربون باشیم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم..............مرسی شکارچی خرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 6 بهمن 1394برچسب:,

|
 
MICHEAL I LOVE YOU

به نام کسیکه آدمهای مهربان را دوست دارد

همش دوس داشتم مایکل آی لاو یو..همه جا جرقه بزنه بعدش اینجوری جلو جلو راه بره ولی عقبی حرکت کنه....

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...بچه ها شما با من چیکار کردین که تا آپ جدید نزنم خیالم راحت نمیشه؟؟...کار دله دست خودم نیست....بخدا...خوب...خیلی وقت پیش بود...اونروز داداش جان وحید دوست مانی پسر همسایمون خیلی باهام مهربون بود...سربسرم نمیزاشت...عجیب...بعدش ظهر موقه نهار مانی هم خیلی خیلی باهام مهربونتر بود...اب میخاستم میدادم...نوشابه میریخت برام لیوان...خلاصه هوامو خیلی داشت...کم مونده بود غذا بزاره دهنم...مشکوک بودن اینا...بعد نهار تشریفمو بردم سر رسالتی که براش برانگیخته شدم...چی؟؟...خو معلومه...بازیهای رایانه ای...داشتم بازی میکردم که ضرت داداش جان مانی اومد بالاسرم و مزاحم بازیهای رایانه ایم شد...بهش گفتم(چته؟..بگو)...خلاصه بعد کلی مقدمه چینی و تبلیغات...بهم گفت که فردا قراره خاله شادونه بیاد شهرمون نمایش اجرا کنه واسه بچه ها...منم گفتمش..(خو بتوچه)...درومد گفت(بخاطر خودم نمیگم..دارم تو رو میگم که بری ببینی)..منم گفتمش(خو به من چه..اگه خاله شادونه بیاد خونمون مهمونی هم از اتاقم نمیام بیرون)...خلاصه بعد کلی جرو بحث و توی سروکله همدیگه زدن عین سگ و گربه...من راضی شدم تا فردا برم نمایش خاله شادونه...البته ازش وجه رایج مملکت رو هم گرفتم..یعنی تیغیدمش...مانی اجازه رو برام از عمو زنعمو گرفت...فردا شد...خواستیم بریم که داداش جان وحید هم اومد بامون..اصلا این توطئه زیرسر جفتشون با هم بود...بین راه چندتا دیگه از دوستای محترمشونم سوار کردن...ماشین کیپ شده بود...همه دوستاشونم نفری پنج گیگابایت سیبیل داشتن من همش حواسم به سیبیلاشون بود...ادامه مطلبم داشته باش....همشم ترانه جاهلی میخوندن..همون لوتی گری...خلاصه رسیدیم خاله شادونه...یه جمعیت مشتاقی اومده بود اونسرش ناپیدا...واسه مرحوم مایکل آی لاو یو هم اینقده تماشاچی نیومده بود...نود و نه درصدشونم آقا بودن...همشونم یکصدا فریاد میزدن..((خاله شادونه دوستت داریم))...د بیا...خاله شادونه هم روی سن مثلا داشت واسه بچه ها نمایش میدادبیچاره.....اون عروسکای شبیه خمره هم باش بودن...دیدین توی شوهای مایکل جکسون یا همون مایکل آی لاو یو...یا همون مایکل خطر...ههههه...بعضی از تماشاچیا قش میکنن رو دستا میبرنشون...واسه خاله شادونه هم توی شلوغی تماشاچیا بعضیا قش میکردن رو دستا میبردنشون...همش دوس داشتم مایکل آی لاو یو...همه جا جرقه بزنه بعدش اینجوری جلوجلو راه بره ولی عقبی حرکت کنه....منکه جرئت نکردم قاتی جمعیت مشتاق بشم...میترسیدم له بشم...ولی داداش جان مانی و وحید ودوستاشون رفتن توی خیل عظیم جمعیت...وختی برگشتن تقریبا ترکیده بودن..روز هیجان انگیزی بود.....(خاله شادونه مچکریم)...(خاله شادونه مچکریم)....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................هانی هستم................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 4 بهمن 1394برچسب:,

|
 
پای هکر

ما را از شیطان نجات بده

خیلی ضدحاله آدم هک بشه...خیلی

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم....خوب...ادامه مطلب پوستر زدم هااا...خوب...تازه از مدرسه اومده بودم خونه...دیگه یه کوچولو لم و چم وبلاگ و اینا اومده بود دستم...داشتم یواش یواش میفهمیدم که وبلاگ چطوریه حسابش...برام یه ذره مهم شده بود...ازینکه خاطره ها...حرفای مذخرف...ترولها...البته اونموقه این اتفاق برام افتاد هنوز ترول درست نمیکردم..فوتوشاپ هیچی بلد نبودم...الانم چیزی بلد نیستم فقط در همون حد که این ترولها رو درست کنم..همین...و..خلاصه ازینکه چیزایی رو که یه ذره و یا خیلی دوسشون دارم رو توی وبلاگ مینوشتم داشت یه ذره خوشم میومد...ولی خدایی هنو خودمو یه وبلاگ نویس نمیدونم...اینو جدی میگم...اصلا این چیزا رو قبول ندارم....به نظر خودم میام اینجا و با شما حرف میزنم.....مثل اینکه با زاگرس اینا بشینیم توی پارک حرف بزنیم....همینجوریه...اصلا از دید یه وبلاگ نویس و وبلاگ نویسی بهش نیگا نمیکنم...مثل اینه که بگی کسایی که با دوستاشون حرف میزنن بهشون میگن(((با دوست حرف زن)))فک کنم گرفته باشین منظورمو...هوووووو..چقده حرف زدم....بهرحال..یه ذره داشتوبلاگ برام مهم میشد...تازه از مدرسه اومده بودم....رفتم سراغ وبلاگ...ولی هرچی میزدم ...یعنی پسورد میدادم....ضرت...اون بالونای لوکس بلاگ میومد بالا....یعنی پسورد اشتباس...یعنی چی؟؟؟؟؟....همینجوری بازدیدی رفتم وبلاگ چیز خاصی نشده بود....ولی پسورد میدادم...بالون یعنی ایرور میداد....من رمز ورود طولانی دارم...برای همین سعی کردم دقیق بزنم....مشکلی نبود....ولی وارد نمیشد....کلافه شدم خیییییلی...یعنی میخواستم بزنم کیس رو داغون کنم...ولی گفتم بزارم تا وقتی خواستم با داداش جان یوسف حرف بزنم ازش میپرسم...اگه درست نشد اونموقه میزنم کیس رو میترکونم....خلاصه خواستم برم همینجوری نت بگردم توی سایتهای مفید و آموزنده البتهپول در دهان...(یه شکلک زدم تا نگن این بلد نیست شکلک بزاره)هههههه..منظور خاصی ندارم...ههههههههههه....ولی متوجه شدم داره حروف رو بزرگ مینویسه....شاید ازینه...ولی خدایی بلد نبودم اندازه حروف رو چطور بزرگ و کوچیک میکنن....گفتم بزارم تا شب ببینم یوسف جان چی میگه....تا موقش رسید...اصلا برای یوسف تابلو نکردم....خیلی عادی پرسیدم..(حروف کیبورد چطور بزرگ و کوچیک میشد؟؟..یادم رفته)..یوسف هم گفت...سمت چپ صفحه کلید دکمه ..کپس لوک...خوب...زدم....سه سوت رفتم وبلاگ...فک کنم پام به کپس لوک لعنتی خورده بود...چون وقتی میشینم جولو سیستم...پاهامو میکشم روی میزکامپیوتر...بعدش عینهو ژله خیلی ریلکس ولو میشم روی مبل...خیلی حال میده...شمام امتحان کنید...ولی امار نشون داده نودونه درصد پسرا اینجوری میشینن جولوی سیستم...خلاصه من از حمله..پای هکر....نجات پیدا کردم....یه حمله سایبری خیلی خطرناک بود....خیلی ضدحاله آدم هک بشه...خیلی.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.......پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........................هانی هستم..........مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 29 دی 1394برچسب:,

|
 
خواب شیطان

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...ما توی خونمون خیلی برای پرنده ها غذا و دونه و خورده نون میزاریم توی باغچه...یعنی خونمون یه جورایی شبیه باغ پرندگان هستش...مامان خاله نسا چون از وقتی بچه بوده همیشه برای پرنده ها غذا میزاره...برای پرنده ها توی باغچه...برای گربه های خیابونی..دم در توی پیاده رو کنار باغچه...خیلی خوب...یه خیلی مدتی که قاتی گنجشکا و بلبلها و کبوترا و یه پرنده هایی که اسمشونو نمیدونم یه کبوتر خیلی آروم و ساکت اومده بود و اونم مهمون ما شده بود...خیلی مظلوم و خجالتی بود...مثل بقیه نبود..وختی بقیه غذامیخوردن اون نمیرف که غذا بخوره ..منم براش یه کمی غذا میزاشتم تا یه گوشه بخوره...یه چیز عجیبی بود...زبون میفهمید...بهش میگفتیم برو بالا میرف رو دیوار میگفتیم بیا پایین میومدپایین...یه بار مامان خاله واسه روشن کردن منغل واسه اسفنددود کردن کبریت میخواست هی صدامیکرد یکی بهش کبریت بده ..کبوتره رفت و اومد یه دونه چوب کبریت دم نوکش بود انداختش جولو مامان خاله...ولی خوب..کبریته سوخته بود...اسمشو ((شمی))..((shami))..گذاشته بودیم...خلاصه یه روز ظهر من نشسته بودم روی همون دایره سیاه که وسط حیاط کشیدمش و داشتم به شمی نیگا میکردم که روی دیوار بود...ولی...یه صدایی اومد...شمی چرخید دور خودش افتاد توی حیاط...یه نفر باتفنگ ساچمه ای زده بودش...باورم نمیشد...یه نفر در زد...دروباز کردم...یه آقای چاق پشت در بود..پسربزرگ همسایه بغلیمون..دو خونه اونورتر......بایه لبخند زشت بهم گفت(هانی بیزحمت کبوترمو بده زدمش افتاده توی حیاطتون)..منم ..باشه...جسد خونی شمی رو بهش دادم و بهش گفتم(ای ول...قشنگ زدی وسط تخت سینش...حال کردم)...ولی از داخل داشتم میسوختم...درجا نقشه کشیدم...اونروز خیلی گریه کردم...ولی بهرحال همه چی مال خداس..همسایمون یه طوطی دارن به اسم((نیکی مامان))...چون فقط بلده یه کلمه بگه((مامان))...و میدونستم که ظهر تا بعد از ظهر آویزونش میکنن به درخت توی باغچشون...همونا که پسر چاقه((رضا))...پسربزرگشونه...فرداظهر رفتم پشت بوم...یه قوطی نوشابه نفت یه قوطی کبریت...رفتم پشت بومشون...هیشکی توی حیاط نبود...چهاردست وپا از روی دیوار رفتم...داغ بود ولی میتونستم تحمل کنم...رفتم بالاسر..نیکی مامان...با یه طناب و تخته و یه روش خاص عین اب خوردن قفس طوطی رو کشیدم بالا...ولی روش رو بهتون نمیگم تاخدانکرده بدآموزی نشه...داداش جان مانی یادم داده....طوطی رو آوردم روی پشت بوم خودمون...نفت و کبریت اماده بود تا آتیشش بزنم..زنده زنده...ولی میدونم هرموجودی بخوای بکشی باید بهش آب بدی...منم بردمش توی اتاقم تا اونجا راحت بهش آب بدم...موندم نیگاش کردم...ازم نمیترسید...هی بالهجه طوطیا میگفت(مامان..مامان)..یه لحظه موندم...رفتم براش تخمه آفتاب گردون اوردم...براش دون میکردم بهش میدادم میخورد...باپوست میدادم پوست میگرفت میخورد...هی سرشو میبرد چپ و راست هی اویزون میشد از میله ها...هی بهش میگفتم(نیکی)..میگف(مامان)...(نیکی)..(مامان)...خدا دستمو گرفت..دلم شکست...از خواب شیطان بیدارشدم...گریم گرفت...یعنی هانی تو اینقدر میتونی بی رحم باشی؟؟...نه...نمیتونستم...هیچوقت نمیتونم...بردمش بالا....با یه روش دیگه که بازم بهتون نمیگم...خیلی راحت گذاشتمش سرجاش...اونروز بازم مثل دیروز خیلی گریه کردم...تصور اینکه میخواستم یه پرنده بی گناه رو زنده زنده آتیش بزنم داشت دیونم میکرد....ادامه مطلبم هست دوستان...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.........هانی هستم...........................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 19 دی 1394برچسب:,

|
 
رقص سایه ها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...اگه یادتون باشه قبلا توی یه خاطره به اسم((شبح))..براتون درمورد یکی از دشمنام حرف زدم...محمد..اسمشه...موهای سرش هم سفیده...یه سال ازم بزرگتره...قبلا خیلی با هم دوست بودیم ولی به دلایلی الان سایه همو با تیر میزنیم...خوب...اون تقریبا توی هرچیزی سعی میکنه با من رقابت کنه...و..منو شکست بده..هههه...خوب..حتی توی بازیهای کامپیوتری...یه بازی هست به اسم ((تکن))..که کاراته ایه...من توی این بازی استادم...مخصوصا با شخصیت((دویل جین))...هیشکی تاحالامنو شکست نداده...خوب...ممددانته..یا همون ممد زال...من بهش میگم..زالو...اونم توی این بازی استاده...ولی با شخصیت ((یوشیمیتسو))...این هیچ...قرار بود با هم یه مسابقه بدیم...من و اون...جلوی همه..کجا؟؟..توی یه کلوپ بازیهای کامپیوتری که اطراف خونمونه...من خیلی خیلی خیلی کم میرم اونجا..فقط وقتی که کسی منو به یه مسابقه توی بازیهای کامپیوتری دعوت میکنه با بچه ها میریم...صاحب مغازه هم یه آقای خیییییییلی شوخ هستش..همیشه خدا نیشش بازه...اسمشو الان یادم نی...خوب...من با زاگرس و اریا ارین رفته بودم...ممددانته هم با چندتا از دوستاش اومده بود...خوب...نشستیم به بازی...من همه کمبوهای متوالی ..دویل جین رو بلدم...برای همین خیلی راحت چنددور زدمش...ولی خوب..اونم با یوشیمیتسو خوب از من بازی میبرد...چون ..حرفه ایا میدونن...شمشیر اتمی یوشیمیتسو هیچ دفاعی نداره...توی ضربات متوالی وقتی شمشیر زد ..دفاع حریف باز میشه..بازی خیلی هیجانی بود..قرار بود هرکی زودتر پنجاه پیروزی از حریف گرفت...برنده باشه...امتیازها به چهل و هفت به چهل وسه به نفع من بود...همه جمع شده بودن دور بازی ما...همشم داشتیم توی بازی حرفای غیراخلاقی میزدیم..چون توی بازی استرس خیلی زیاده....اینا هم هیچ...وسط هیجان..این صاب مغازه درومد داد زد...بچه ها امشب عروسی خواهرمه به افتخار عروسی خواهرم میخام اینجا رو گرم کنیم...بعدش چراغا رو خاموش کرد...پرده ها هم که کشیده بودن....بعدش رقص نور همه دستگاهای بازی رو روشن کرد....بعدش هم آهنگ مورتال کمبت رو با صدای بلند پخش کرد...همین آهنگی که الان روی وبلاگه...بعدش همه رو به زور به رقص کشوند...شده بود دیسکو.....دیگه بازی زهرمارمون شده بود...بازی رو قطع کردیم ..ازونجا که آدم توی زندگی باید خر باشه...اونم خر نفهم....رفتیم سر مراسم رقص...همه چی قاتی بود...جیغ و داد و قر و فر...وسط رقص زاگرس درومد به من گفت(هانی ولی اینو من میشناسم خواهر نداره)...وااااا..یعنی چه مرگشه...توی همین فکرا بودم که در باز شد و چندتا جوون وارد شدن اونام شروع کردن رقصیدن...بازم چندنفر دیگه هم اومدن..فقط اینجا پلیس کم داشتیم که همه مارو بگیره....دانته که عین روانیا میرقصید...باز خوب بود پرده ها کشیده بودن کسی مارو نمیدید..با بچه ها گفتیم قرتی بازی بسته بیاین بریم..منو زاگرس اینا از بین صفوف به هم فشرده دیسکو خودمونو بیرون کشیدیم...رفتیم بیرون...وای...میخواستیم برگردیم داخل..اخه همه از خونه ها اومده بودن بیرون مغازه رو تماشا میکردن...سایه های همه کاملا مشخص بود..که دارن میرقصن...یک افتضاحی شده بود که نگو...یه پیرزن تف و لعنتمون میکرد...خیلی خجالت زده شدیم چون تقریبا همه اون محله مارومیشناختن...سرمونو اینداختیم پایین رفتیم...در رفتیم...گورمونو گم کردیم...فرار کردیم...گریختیم...واینستادیم...غیب شدیم...نینجا...چندروز بعد فهمیدیم که صاب مغازه چون میدونسته درصورت پیروزی هرکدوم از ما دوتا اونجا دعوامیشه مغازش میترکه اونم اون سروصدا رو ایجاد کرده.....خل وچله..خو عین ادم میگفت....قبل ازینکه برسم خونه خبرش به خونواده رسید...تنبیه شدم....ولی اینبار هرچهارتامون تنبیه شدیم...من...زاگرس..آریا..آرین...و...ایستاده بود..همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..........ادامه مطلب یادتون نره................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 14 دی 1394برچسب:,

|
 
نیروی گریز از مرکز

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...تا اونجا که یادمه منو زاگرس و آریا آرین بودیم رفته بودیم رودخونه شنا...همین تابستون که گذشت....خوب...توی حوضچه هایی که منشعب از رودخونه بودن شنا میکردیم....جایی که معمولا خانواده ها مینشستن...ولی اونروز شلوغ نبود...ظهر بود...خیلی هم گرم...بعد مام شنا کرده بودیم...داشتیم سربسر همدیگه میزاشتیم روی یه سکو که کنار حوضچه بودش...خوب...نمیدونم با آریا داشتیم چی میگفتم که زاگرس از پشت سر گرفتم...دستاشو از زیر بغلم آورد روی سینم بعدش دورم داد...دورم داد ...دورم داد...تا گیج شدم...بعد ولم کرد...همه دنیا داشت میچرخید دور سرم...تعادل نداشتم...خوردم زمین ..نشستم تا بهتر شدم...بعدش همه خندیدن...خودمم خندیدم...یه کمی گذشت....رفتم روبروی زاگرس واستادم دستمو بردم طرفش گفتمش((بزن قدش زگی جون..مردی هستی بخدا))..اونم زد قدش...بعد دستشو محکم چسبیدم و با دست چپم مچ راستشو گرفتم...الان دیگه کنترل زاگرس دست من بود...منم ازونجا که به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه ..اونم خر نفهم....باتمام قدرت...چرخوندمش ..چرخوندمش ...چرخوندمش...چرخوندمش...حالا که من زاگرس رو میچرخونم شمام ادامه مطلبو یادتون نره بچرخونین.....خوب....خودمم گیج شدم...بعد خواستم نگهش دارم تا گیج گیجی بزنه بخندیم...ولی یوهویی دستش از توی دستم بیرون اومد...و در اثر نیروی گریز از مرکز...زاگرسمون پرت شد...شانس اوردیم به دیواری چیزی نخورد...ولی پرت شد توی آب...خیلی گیج بود..نمیتونست خودشو کنترل کنه..منم خودم گیج بودم....آریا که فشن کرده بود بخاطر فشنش نپرید دنبال زاگرس...ولی آرین پرید و هرجوری بود درش آورد...چنددقیقه دراز به دراز افتاده بود روی سکو تا حالش جا اومد...بعدش بلند شد...خیلی عصبانی بود...هرکی زاگرس رو میشناسه میدونه وقتی عصبانی بشه یعنی چی...اون خیییییلی خونسرده ولی وقتی عصبانی بشه دیگه بدبخت شدیم رفت...دیدین وقتی دعواتون میشه هرچیم که عصبانی میشین باز یه جورایی مراعات طرف رو میکنین تا صدمه جدی نبینه؟؟..ولی زاگرس اینجوری نیست وقتی عصبانی میشه....اگه پاره اجر بیاد دستش صاف میزنه وسط دماغ طرف..اصلنم قدرت ضربشو کنترل نمیکنه...خلاصه..یه چوب دم دستش بود...اونو برداشت اومد طرفم خیلی هم جدی و عصبانی...وقتی زگی عصبانی میشه من خندم میگیره...گفت(فرار کن میخام باچوب بزنمت)..گفتمش (خو بزن من فرار نمیکنم)...گفت(بهت گفتم فرار کن میخام با چوب بزنمت)..منم گفتم(نمیخام فرار کنم تو بزن)....بعدش یه فریادی کشید چوب رو محکم زد به یه درخت که کنارمون بود...چوب از وسط دو تیکه شد...حالا دیگه چوب نبود یه سلاح برنده بود...منم فرار کردم زاگرس هم افتاد دنبالم ولی چون هنوز کمی گیج بود نتونست بهم برسه....ولی وقتی داشتم درمیرفتم...از پشت ....قسمت راست اونجام...مورد اصابت یک فروند راکت قرار گرفت...آخه زاگرس استاد سنگ پرونیه...نامرد نقطه رو میزنه...یکی از اسماش زاگرس تک تیراندازه....خیلی دردگرفت...فلج شدم...زاگرس اومد سمتم که منو بزنه....ولی آریا مانع شد و آرین زاگرس رو برد اونطرف و باهاش حرف زد...بعدش زاگرس اومد سمتم...منم گفتمش(تا اطلاع ثانوی از نشستن طبیعی محرومم کردی..فک کنم بی حساب شدیم)...بعدش..هیچی...دوباره یادمون رفت و به بازی خودمون ادامه دادیم...ولی خیلی درد داشت جای سنگ....صدرحمت به آمپول پینیسیلین....تا چندروز یه وری مینشستم....وقتی داشتیم برمیگشتیم یواشکی از آرین پرسیدم(چی بهش گفتی که بی خیال شد؟)...آرین گفت(من بی خیالش نکردم...من گفتمش ..هانی رو به بهانه جدا کردن از دعوا دستاشو میگیرم تو هم تا میخوره بزنش)......و....ایستاده بود همچنان...خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..........هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

شنبه 12 دی 1394برچسب:,

|
 
دزدان دریای کارائیب

ما را از شیطان نجات بده

اینجوری که شبیه دزدای دریایی میشدم..یه دست چنگکی و یه طوطی هم لازم داشتم...

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...رفته بودم با زنعموجان واسه سنجش بینایی قبل از مدرسه...خوب...نشستم روی صندلی و آقای دکتر با یه چیزی شبیه میله..کلی ازین علامتای شبیهEرو برام مشخص میکرد..منم با علامت دست بهش میگفتم که کدوم وریه...البته دست راستم روی چشم راستم بود به دستور دکتر...خلاصه ..تست چشم چپم تموم شد...نوبت چشم راستم رسید...منم دست چپم رو روی چشم چپم گذاشتم...وای وای وای...چشم راستم هیچ جا رو نمیدید...دنیا تیره و تار شده بود...نمیتونستم جایی رو ببینم...انگار همه جا رو یه ابر لغزنده سیاه گرفته بود...بعدش کلا چندتا رو اشتباه گفتم...دکتر پرسید(واقعا نمیبینی پسرم؟؟یا هوس عینک کردی)...گفتمش(نه نمیبینم همه جا تاریکه)...بعدش دکتر اومد جلو و از نزدیک چشمم رو نگاه کرد بعدش کلی خندید...می دونین چرا؟...چون وقتی دست راستم روی چشم راستم بود واسه تست چشم چپم...دستمو خییییییلی فشار داده بودم روی چشمم ..جوری که قرمز شده بود و ازش اشک میومد...دکتر هم انگار دنبال سوژه میگشت...کلی سربسرم گذاشت و بهم خندید...همش میگفت..(یه چشمت کلا نمیبینه باید برات یه دونه ازین چشم بندا بنویسم که روی یه چشم رو میپوشونه....همیشه هم باید سر چشمت باشه.)..اینجوری که شبیه دزدای دریایی میشدم...یه دست چنگکی و یه طوطی هم لازم داشتم.....ولی بینایی مو طبیعی زد و از چشم راستم هم تست نگرفت...من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه....اونم خرنفهم نه خر الکی....ادامه مطلب رو ببینین لطفا.......و.....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......................هانی هستم.....................................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 5 آذر 1394برچسب:,

|
 
هنر نزد ایرانیان هست و بس

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...بچه ها جون...این نقاشی رو داداش جان یوسف برام کشید...خیلی قشنگ و رویایی کشیده..خیلی دوسش دارم...حالا هرکی تونست کلمه..HANI..رو توی نقاشی پیداکنه...البته نه اون haniکه وسطش نوشته..با حروف haniنقاشی کشیده شده...دقت کنین میبینین...


ادامه مطلب

یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content