iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

حسین رضا زاده

سلام بچه ها ..خاطره رو ادامه مطلب زدم..مخلصم


ادامه مطلب

پنج شنبه 2 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

منجنیق

    ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...عموجان توی اتاق کارش که طبقه بالاس چندتا..یعنی..چندین تا مجسمه کوچیک و بزرگ داره...یعنی داشت...حالا چرا داشت؟...الان میگم براتون..

خوب..جونم بگه براتون که..یه روز رفته بودم طبقه بالا توی اتاق عموجان سعی میکردم وارد سیستمش بشم...آخه پسورد داره..منم میمیرم واسه حکربازی...اصلنم بهم اجازه نمیده روشنش کنم..خیلی هم سعی کردم پسوردشو پیداکنم..نشد..هرچی شانسکی میزنم ضرت اشتباه از آب درمیاد...حوصلم سررفت..چشمم خورد به چوبدست گنده که همیشه..تو اتاق عموجانمه..میگن یادگار بابای بابابزرگ مرحوممه..کی بره اینهمه را رو...برشداشتم..و شروع کردم توی خیالم زدم دشمنا رو کشتم...همینجور که داشتم ضرت ضرت دشمن میکشتم و دیگه چیزی نمونده بود به کله گندشون برسم که بکشمش...یوهو ناغافلی شمشیرم یعنی چوبدسته..خورد به ستونی که پایه اصلی دکوراسیونی بود که مجسمه ها روش بودن..پایه رد شد...ولی دکوراسیون خراب نشد..فقط کج و کوله شد..مجسمه ها شروع کردن به ریختن منم سعی کردم بگیرمشون نتونستم..همشون خوردوخاک شیر شدن..فقط مجسمه گنده رو تونستم بگیرم..سنگین بود..مهره های کمرم نزدیک بود فلج اطفال بشه...بلندشدم دیدم وای دسته گل به اب دادم هفت رنگ...اصلا نمیشد کاریش کرد..من فقط پایه اصلی دکوراسیون رو برگردوندم سرجاش و همینطور مجسمه گنده رو..بعد چوبدست رو تکیه دادم به مجسمه...بعد دیگه رفتم تو اتاقم و تمرین یوگا کردم تا بدنم نرم باشه واسه کتکا..خوب..فردا شد..قبل از ظهر بود که صدای عموجان اومد که(هانی جان لطفا بیا بالا کارت دارم عزیزم)منم با ترس وتردید رفتم بالا..دیدم عموجان و زنعموجان عین یه جفت برج زهرمار دارن نیگام میکنن..منم یه نگاهی به مجسمه های نابود شده انداختم بعد عموجان گفت(توضیحی نداری بدی؟؟)..گفتم(چه توضیحی؟)عموگفت(درمورد این کاری که کردی)..منم گفتم(من نشکستم که)عموگفت(پس کی شکسته که؟)...منم گفتم(از مجسمه بزرگ بپرسید..اون شکسته..چوبم دست اونه)..عمو اولش متوجه نشد منظورم چیه ولی زنعموجان زود فهمید...جیغ زد(کافررررر...ادعای پیغمبری میکنی اجنبی؟؟..بت پرست خودتی و هفت جد آبادت)منم گفتم (به من چه..از مجسمه بزرگ بپرسید)..از رو نمیرفتم که ههههههه...عموجان یه نگاهی به من انداخت و گفت(فردا که با منجنیق پرتت کردیم تو آتیش..اونوقت توهین به پیغمبر خدا یادت میره)..ولی ناموسن من توهین نکرده بودم..فقط خواستم شبیه سازی کنم..فکر کردم جواب میده...خدامنو ببخشه..فرداچی شد؟؟؟...پرتم میکردن با منجنیق توی آتیش بهترم بود...از صب تا شب تو اتاق عموجان زندانی بودم مجبورم کرده بودن تیکه های مجسمه ها رو بهم بچسبونم...یه دونشم نتونستم درست کنم..البته فقط واسه تنبیه این دستور رو بهم داده بودن...مجسمه گندهه همش داشت چپ چپ نیگام میکرد...چوبدست هم دستش بود..خیلی دلم میخواست بزنم داغونش کنم...از هرچی مجسمه و بته بدم میاد...خوب کردم شکوندمشون..............و....ایستاده بود همچنان...خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......................مرسی

چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

هوی درخت مگه کوری؟؟

    ما را از شیطان نجات بده لطفا

سلام به دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خوب...داشتم عین این گوشی ندیده ها با داداش جان مانی اسمس بازی میکردم...هم اسمس میدادم هم میگرفتم ..هم راه میرفتم....خوب...بعد همینجور که سرم توی گوشی بود...ضرت...سرم خورد به شاخه یه درخت...نمیدونم شایدم شاخه خورد به سرم...کلا من و طبیعت با هم نداریم..شوخی داریم با هم...بهرحال...داشتم ادامه اسمس میدادم...که داداش جان مانی اسمس داد..(عوضی آشغال خودتی مگه من چیکارت کردم؟؟)...بعد اسمس دادم..(چت شد یوهو؟تو که الان حالت خوب بود)...جواب داد(اسمس قبلی خودتو نگا کن ببین چی نوشتی نکبت)...وا...بعد وقتی برگشتم به اسمس قبلی خودم...دیدم نوشتم...(باشه حتما خودمو میرسونم آخ آشغال عوضی تقصیر تو بود)...منم با شما موافقم...موقعی که سرم خورد به شاخه درخت افکار درونیمو اسمس کردم........حواس نداریم که..اونوقت هی میگن درس بخون دکتر مهندس شو...والله.و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید........پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم..............مرسی

چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

چای یا چایی؟؟مسئله اینست

 ما را از شیطان نجات بده

سلام به همگی...من رفته بودم ساندویچی..داشتم ساندویچ گاز میزدم...آخه تنبیه شده بودم...ازشام خبری نیست...داشتم به گند امروزم فکر میکردم...همه چی از صبح زود شروع شد...همه خواب بودن منم عین جغد بیدار...حوصلم سر رفته بود اومده بودم چایی درست کنم...ولی نمیتونستم اون گندی رو که زده بودم پاک کنم...آخه پاک شدنی نبود باید خاموشش میکردم...من فقط مونده بودم هاج و واج که عموجان از بوی سوختگی بیدار شده بود و اومده بود با کپسول خاموشش کرد...ولی گند زده بودم به همه چی ....کارخاصی نکرده بودم...فقط در کمال آرامش توی فلاکس آب ریخته بودم...بعد چایی ریخته بودم توش ..فلاکس رو گذاشته بودم روی آتیش...بعدش رفته بودم روبرو ساعت تا ده دیقه بگذره...بوی سوختگی...بعد گوممممممم...یه انفجار خفیف..بعد فسسسس..بعد شوررررر....بعد رفته بودم فقط نظاره گر حادثه یازده سپتامبر شدم....بدنه فلاکس آب شده بود شیشه فلاکس پودر شده بود...بعدشم بدنش آتیش گرفته بود....بعدش یه تنبیه کوچولو افتادم...نهار توی اتاقم خوردم جاتون خالی...شب ولی نباید شام میخوردم...الان دیگه یاد گرفتم چایی دم کنم....ولی دو ساله جرئت ندارم دم کنم همون یه دفه بار اول و آخرم بود....حالا موندم چایی خوشمزه تره یا چای...به نظرم چایی خوشمزه تر باشه...نظر شما چیه بچه ها؟؟؟...

جمعه 16 مرداد 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

هشدار برای کبری یازده 1

ماهمه عشق خداییموخداعاشق ماست

سلام به همگی...چندروزپیش توی گرمای دوزخی شهرمون وسط ظهر برقامون ضرت رفت...منم دیگه داشتم خرپز میشدم ...خواستم برم رودخونه ولی به داداش یوسف قول دادم نرم ولی نمیشد که...بهرحال..اجازشو از ایشون گرفتم...و خواستم برم دم در بودم که یوهویی داداش مانی با ماشینش ضرت ترمز زد جولوم و بوق بوق..یعنی دروباز کن برام برده...منم گفتمش برقا رفته دارم میرم رودخونه...مانی هم گفت(بپربالا باهم بریم)منم طبق عادت از پنجره واردماشین شدم...این ماشین تابلوی مانی رو فقط اگه دوتا مسلسل و دوتا موشک انداز روش نصب کنی فرقی با ماشین بتمن نداره...خوب..رفتیم رودخونه و شناکردیم و اینا تا زنعموجان زنگ زد برقااومده ..مام راه افتادیم سمت خونه...توی راه که میومدیم مثل همیشه داداش جان مانی همش از ماشینش تعریف میکرد و پزشو میداد..منم حرصی میشدم..نه به ماشینش ..به اون حالتی که موقه حرف زدن بهش دست میداد..منم گفتمش(دادایی خو یه کم با این نیدفور اسپیدت یه کم گازبده ببینیم)...مانی گفت(نمیشه توی این خیابونای افتضاح و پر از چاله چوله بهش گاز بدم این ماشین پیست میخاد)...ععععععععع...حرصم داشت میترکید...مسیر خونمون یه جوری بود که باید از فلکه یعقوب لیث بالامیرفتیم و از ولی آباد مدرس میپیچیدیم سمت کوی فرهنگ شهر یعنی خونه...از دور سر فلکه رو دیدم که عموپلیسا وایساده بودن و داشتن قانون رو اجرا میکردن...یه فکر شیطانی به ذهنم رسید...به داداش جان مانی گفتم(مطمئنی نمیخای گاز بدی؟)..گفت(پس چی که گاز نمیدم ..میترسی تازه)..هیچی نگفتم تا رسیدیم به عموپلیسای مهربون...منم از پنجره رفتم بیرون و داد زدم(کمکککککککک..این مرتیکه الدنگ منو دزدیده منو از دست این آدمخوار نجات بدیننننننن...کمککککک)...بعدش برگشتم سرجام و کمربندمو بستم..به مانی گفتم(حالامیتونی گاز بدی)اولش باورش نمیشد ولی خوب گازشو گرفت آخه گواهی نامه نداره مرد گنده و همون مسیر ولی آباد مدرس رو به سمت خارج شهر حرکت کرد عین گلوله....هی میگفت(رسیدیم خونه کشتمت)...توی راه فرار هی برمیگشتیم پشت سرمون رو نگاه میکردیم ولی خبری از پلیس نبود ...مانی میگفت(عمرن به گردپام برسن موتورش ارتقا یافتس)..منم گفتمش(خو درست ولی اگه با گاری هم دنبالمون میکردن باز تا یه جایی پشت سرمون بودن که)...مانی گفت(آسمونو نگاه کن حتما با هلیکوپتر دنبالمون کردن)منم هرچی نگاه کردم شیئ پرنده ای ندیم حتی یه گنجشک....دیگه هیچی برگشتیم شهر و مانی من رو سرنبش پیاده کرد و گفت(شب خودتو واسه کتک آماده کن)..منم گفتمش(من همیشه آمادم)...خوب..اومدم خونه..در و باز کردم رفتم داخل تا اومدم برم داخل یه صحنه ای دیدم که کلا یه دور ریستارت شدم..بگوچی...درجه دارکلانتری محلمون بود داشت باعموجان حرف میزد...منم سلام کردم...جواب سلاممو داد...اومد که بره یواش یه چیزی درگوشم گفت(مطمئن باش تا تو هیجده سالت تموم نشده من بازنشسته نمیشم..باهات کاردارم...ازبشقاب عدالت میتونی فرارکنی از قاشق عدالت میتونی فرارکنی ولی از چنگال عدالت نمیتونی)...منم زبونم بند اومده بود...خوب شب بعد از کلی تنبیه و اینا عموجان گفت که اون ایست پلیس دم فلکه بچه های کلانتری محل خودمون بودن و شناخت کاملی روی ماشین....مانی...و از اینا مهمتر روی ..من...داشتن...برای همین خوب بلد بودن برای مجازات من کجا برن کیو ببینن...وقتی فکر میکنم میبینم خیلی کارم خطرناک بود..اگه تصادف میکردیم مانی میمرد چی...اگه پلیس دنبالمون میکرد چی....پیچ پیچی ساندویچی..من چمیدونم بابا...و..ایستاده بود همچنان....خیره درخورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................................هانی هستم..............................مرسی

سه شنبه 6 مرداد 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

راز آخرین انگشتان بروسلی

    ماهمه عشق خداییموخداعاشق ماست

 

سلام به همگی.....این زنعموی من یه حالت عجیبی داره...چی؟...حالامیگم براتون...داداش مانی زیاد باوزنه ها ورزش میکنه تقریبا هرروز بازو داره این هوا...اندازه کله من...اصلنم ازین پودر و مودرا نمیخوره ارواح عمش...یه روز داشت یه هالتر سنگین رو بالاپایین میکرد منم هی سربسرش میزاشتم و هی تومیتونی قهرمانش میکردم...بیچاره داشت زیر وزنه جون میکند..بعد زنعمو اومدداخل سالن ورزش تا طبق معمول فرمان کم کردن موسیقی اوپس اوپسی رو صادر کنه آخه من یه مرضی دارم همش دوس دارم وولووم بدم...بعد یه کم موند...زنعمو اومد جلوتر گفت(ببینم اینارو...اینا چین مانی هی بالاپایینشون میکنی؟)...آقا اومد هالتر مانی رو که مانی رو ناک اوت کرده بود رو گرفت عین پشمک بلندش کردچند بار بالاپایینش کرد اونم درحالیکه باما حرف میزد..منو مانی هم هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم...فک کنم مانی تا یکی دو هفته طرف وزنه پزنه نرفت...خوب...یه بارم منو مانی و عموجان داشتیم سعی میکردیم در یه قوطی سس مایونز رو که من خیلی دوس دارم باز کنیم ولی انگار به شیشه قوطی جوشکاریش کرده بودن..هرچی که مانی و عموجان زورمیزدن پارچه میپیچوندن فایده ای نداشت...منو که اصلا حرفمو نزن همون راند اول انصراف دادم...با آچار فرانسه هم خواستیم بازش کنیم بازم کل قوطی دور میخورد نمیتونستیم بگیریمش...خلاصه داشتیم به خاک میرفتیم و خودمونو پای آقای قوطی میکشتیم که زنعموجان اومد گفت(چتونه نمیتونین در یه قوطی رو باز کنین..بدین من ببینم)...بعد گرفتش ضرت بازش کرد...عمو که رفت خودشو به خواب زد..مانی نمیدونم چیکارکرد..من فقط یادمه کلی سس مایونز خالی خالی خوردم جاتون خالی...فقط شانس آوردیم که زنعموجان سیبیل نداره...بخدا...حالامن یه تصمیمی گرفتم..میخام چهارزانو بشینم پشت در اتاق زنعموجان..زیر بارون و رعدو برق...و تا استاد شائولین منو به شاگردی قبول نکنه از جام تکون نمیخورم...غذاهم نمیخورم...حالاشایدم خوردم..نمیدونم...(خواهش میکنم منو به شاگردی قبول کنین)...............و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت).............هانی هستم...................مرسی

سه شنبه 30 تير 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

سوتی مارمضونی

سلام به همگی...امسال مارمضون زنعموجان خیلی روزه نگرفتنمو به رخم میکشید...منو هم همش با کفارقریش مقایسه میکرد....کارهمیششه...آخه خدایی نمیتونم روزه بگیرم...خلاصه زنعموجان بدجوری منو چلنج(chaleng)کرده بود...بالاخره قرار شد سر کمربند قهرمانی دبلیودبلیو ایی مسابقه بدم...یعنی من باید یه روز از ماه رمضون رو به انتخاب خودم روزه میگرفتم..ببینن میتونم یا نمیتونم...منم برای روزه گرفتن روز شهادت مولاعلی رو انتخاب کردم...اونام قبول کردن..خوب...سحری که خوردم...هیچ...گذشت گذشت گذشت...تاموقه افطار...بعدکه دم افطار همه خونواده بهم روزه قبول و قبول باشه و آفرین و احسنت ونشان شجاعت و مدال افتخار و اینا بهم میدادن منم کیفولم میومد...عموجان پرسید(خوب روزه چطور بود؟گرسنگی وتشنگی رو چطور تحمل کردی؟)منم گفتم(یه کم سخت بود..ولی تحمل کردم..فقط سر ظهر یه لیوان آب و دوتا زولبیا خوردم دیگه هیچی بخدا بقیش روزه بودم)...همه ساکت شدن..اصلا فک کنم صدای تلوزیونم قطع شد...براحتی میتونستم سایه سیاه ناامیدی رو توی نگاه اونا ببینم...یعنی تا نصفه شب هیچکدومشون یه کلمه هم بام حرف نزدن...حالا دادامانی میگه باید شصت و هشتا گرسنه رو اطعام کنی تازه باید با قاشق غذا بزاری دهنشون...وگرنه تشریفتو میبری جهنم...وای..نمیخام برم جهنم...حالا شصتادتا گرسنه از کجاپیدا کنم....ولی آخه منکه بجز اون زولبیا و آب دیگه بقیش روزه بودم تازه هیشکیو هم اذیت نکرده بودم بخدا.....بهرحال.....قربون حال معنویت برم..ربنا...بوس بوس.........(هرکس روز عید فطر روزه بگیرد خر است)...................................هانی هستم ............مرسی...

شنبه 27 تير 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

اودکولونfish odor

سلام.....حدود یه هفته پیش بود..وسط گرمای تابستون اونم وسط ظهر..هوسی شدم برم رودخونه شنا..منم سوار دوچرخه شدم رفتم..توی راه همینجور هی آتیش میگرفتم هی حرکت میکردم..خلاصه..رسیدم رودخونه وبی معطلی پریدم تو آب..عین یه قورباقه حدود یه ساعتی توی آب غوطه ور بودم..خیلی خوب بود جاتون خالی..البته اگه شنا بلدین..شنااستخری نه ها..شنا رودخونه ای...آب عین یخ بود چون هرچی هواگرمتر بشه آب رودخونه سردتر میشه..این که هیچ..خوب..دل از رودخونه کندم وگفتم برم خونه..چون طبق معمول اجازه نگرفته بودم..اجازه نمیگیرم چون اجازه نمیدن..اونام داشتن گوشی رو میسوختن بسکه زنگ بزنن..منم که سایلنت...گوشی نه ها..خودم سایلنت..وسط راه برگشتن الی البیت..بودم که دیدم فایده نداره دارم بخار میشم ازگرما...شانس ما یه مغازه ماهی فروشی باز بود که عموهه داشت باشیلنگ دم مغازشو میشست..منم رفتم روبروش وایسادم و ازش خواهش کردم با شیلنگ خیسم کنه تا خنک شم..اونم قبول کرد و شیلنگ گرفت بهم..منم وسط آب پاشی تیکه پرونیم گل کرده بود و هی میگفتم(فشار آب کمه..فایده نداره)آقا اینقد گفتم تا آقاهه کلافه شد..یه سطل آب بلند کردو فریاد برآورد که(چشاتو ببند)منم چشامو بستم و اونم کل آب سطل رو که به مراتب از آب رودخونه سردتربودو تازشم چندتا تیکه یخ توش بود ریخت سرم..شانس آوردم گوشیم نسوخت..خلاصه کاملاخیس بودم وعین یه موش آبکشیده اومدم خونه..اونقدهوا گرم بودکه نوددرصد اون آبم توی راه خشک شد..ولی نمیدونم چرا از هرجا رد میشدم انگار دم در مغازه ماهی فروشی بودم..توجهی نکردم ..خوب...رسیدم خونه..وقتی رفتم داخل..زنعمو اول یه نگاهی به سرتاپام انداخت بعد بدون اینکه بپرسه(کدوم گوری بودی؟)گفت(چرابوی ماهی میده همه جونت؟؟)ای خاک عالم..ای خاک کاهو..اصلا خاک کلم به سرم..اون سطل که عموهه خالی کرده بود سرم سطل ماهیا بوده..برام هم عجیب بود چرا وقتی آب سطل رو خالی میکرد سرم نیشش باز بود مشکوک میزد...بعد به زنعمو گفتم(اودکولون فیش اودور زدم)بعد زنعمو گفت(زهرمار برو حموم)..گفتم (نمیرم)..گف(میگم برو حموم)گفتم(نمیرم)..گفت(بروحموم تا زنده زنده نکشتمت)منم لج کرده بودم..بعدش عموجان وارد میشود...عموجان خیلی خونسرد فقط دو کلمه گفت(هانی..حمام)...سه ثانیه بعد من توی حموم بودم داشتم رپ ش...یعنی چیزه ببخشید داشتم رپ غلوم ششلو میخوندم...ولی خدایی خونه ناجور بوی ماهی گرفته بود..خودم داشتم بالا میاوردم..بقیه رو نمیدونم...نتیجه اخلاقیشم..(برو کار می کن مگو چیست کار)....هانی هستم............................مرسی

جمعه 12 تير 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

تنها صداست که میماند


سلام...سال گذشته بود تاریخ دقیقش یادم نی..فقط یادمه با مش ناصر باغبون رفته بودم برای عموجان یه چهارلیتری بنزین بگیریم چون بنزین تموم کرده بود ..بعد چارلیتری در نداشت منم مجبور بودم باکف دست سرشوبپوشونم تا بنزین نریزه...ترک عمومش ناصر نشسته بودم...موتورشم ببینی فک میکنی یه گله بوفالو از روش رد شده...توی راه عمو زنگ زد گف (بی زحمت دارین میاین سگهای باغ رو هم باز کنین یه چیزی هم بندازین جلوشون)مام که(نعم یا سیدی)..مجبور شدیم بریم باغ..مسیر باغ هم که یه جاده مستقیم و خاکی بود انباشته از سگهای ولگرد...خوب..توی راه که میومدیم یعنی میرفتیم..یه سگ ولگرد یانکی یوهو پرید جلومونو پارس کرد عمومش ناصر دسپاچه شد از جاده خارج شد ولی زمین نخوردیم سگ قهرمان که دررفت..بعدش..منم توی زیروبالای موتورو جداشدن زین از بدنه موتور..دستم از روی چارلیتری بنزین جداشد و یه قسمتی از بنزین صاف ریخت تو گوش عمومش ناصر..این عمومش ناصر هم مواظب باغه..هم توی کارا بهمون کمک میکنه هم منو نصیحت میکنه که سعی کنم آدم شم..خلاصه اون نباشه مام تقریبا هیچیم...ولی یه چیزی که داره این عموناصر سه درجه از خودم سرصاف دل صافتره یعنی راحت سرکار گذاشته میشه....خوب...ازموتور پیاده شدیم..یعنی اصلا ایجکت کردیم...منکه چند لحظه در هوا شناور بودم..بخدا...بعد عموناصر هی بانگرانی میگفت(بنزین رف تو گوشم کر نشم خدا)..نمیدونم کدوم شیطونی یه فکر جالب کرد تو مخم اونم ظرف چندصدم ثانیه....بعد که نگران بود منم الکی دهنمو باز و بسته میکردم یعنی دارم حرف میزنم ولی صدامو در نمیاوردم..دستامو هم هی تکون میدادم...بعد مش ناصر گف (چی میگی هانی نمیشنوم)منم دوباره پانتومیممو اجرا کردم..خوب..مش ناصر هم میزد تو سرخودش و جیغ میزد عین زنها و هی میگفت(کرررر شدممممممم)منم هی حرکات پانتومیم اجرا میکردم و هی وانمودمیکردم که دارم دادمیزنم....اونم هی بدتر جیغ میزد(کرررر شدمممممم..وااااییییی خدااااا)منم از رو نمیرفتم هی ادامه میدادم ..چقد خوب بود...آقا ..این عموناصر نشت زمین گریه کرد..خدایی دلم سوخت داشت منم گریم میگرفت..اخه هانی چه دردت بود سربسر پیرمرد گذاشتی...منم گفتم چیکارکنم..رفتم گوششو دودستی گرفتم کشیدم هی داد میزد (چته هانی؟)منم هی کشیدم گوششو باورکنین..گوشش تیریککه کرد...گوشای گنده ایم داشت....بعد گفتمش(حالا صدامو میشنوی عموجون؟؟)بعد یه هو گف (آره میشنوم)خلاصه گوششو خوب کردم..آخه من دکترمهندسم...خلاصه کارمون تموم شد برگشتیم بیچاره توی راه هی گوششو ماساژ میداد آخه بد طور کشیده بودمش....وقتی اومدیم خونه با آب و تاب جریان رو تعریف کرد برای همه...بعد عمو هیچی بهم نگفت..فقط چپ چپ نگام میکرد..داداش مانی که خندش گرفت رفت تو اتاقش...هیچی دیگه شب کلی تنبیه شدم بلا ازتون دور باشه....ولی داداش مانی جایزه یه شارژ موبایل بهم داد چون خیلی ازین کارم خوشش اومده بود....باز خوبه یکی قدر ما رو دونست تو این خونه..........هانی هستم.............مرسی

پنج شنبه 11 تير 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

هیکمونیز

سلام...این مال چند ماه پیشه...یه خورده توی نت درمورد هیکمونیز خونده بودم...دیگه میدونستم چیه تقریبا...فقط دنبال یکی میگشتم که هیکمونیزش کنم..خوب..کی بهتر از دادامانی...یادمه ظهر بود...رفتم توی اتاقش سلام کردم...گفتمش (میخای یه کار بامزه کنیم؟)..گفت(تو و کار بامزه؟)گفتمش(اگه نمیخای بگو نمیخام)گف(حالاچی هس؟)منم یه ذره اینور اونور و نگا کردم ازین ساعت زنجیر دارا قدیمیا که پیدا نکردم ...اصلا نداریم...ولی یه تسبیح دم دس بود...اونو گرفتم جولو چشای داداشی ازش خواستم به تسبیح خیره بشه اونم قبول کرد...بعد تسبیح رو جلوش تاب تاب دادم..بعد با تمرکز بالایی بهش گفتم(حالا به تسبیح خیره شوووو...چشمات داره سنگین میشه....عضلاتت داره خشک میشه...حالا داری میخابی...بخااااااب...بخاااااااب)بعد دیدم دادایی چشاشو بسته...بهش گفتم(صداموووو میشنوییییی؟؟؟)گفت(آرهههههه)بهش گفتم(حالاهرچی گفتم باید اطاعت کنییییییی من ارباب تو هستم)گفت(باشههههههه منم نوکر تو هستمممم)..خوب..قربون آدم چیزفهم...بهش گفتم(حالاپولات کجاسسس؟)گفت(اونجاس پشت سرتتتتتتت)...باورم نمیشد..من داداشمو هیکمونیز کرده بودم....هرچی نگا کردم پولی ندیدم...دوباره پرسیدم(نمیبینممممم کجاسسسسس؟؟)گفت(مگه کورییییی اونجاسسسس همونجااااااا)منم برگشته بودم پشت سرم ببینم پولا کجاس که...چشتون روز بد نبینه یک اوردنگی خوردم...نیم متر عمودی ..یه متر افقی پرواز کردم....بعد فهمیدم جریان چیه سمت در رفتم که فرار کنم ولی در قفل بود...داداشی گفت(خنگه اون کمده در اینطرفه)..راس میگفت در اونطرف بود...منم دویدم سمت در و فرار کردم...ولی داداشی نامرد خیلی محکم زد...حالا بنظرتون هیکمونیز رو باید بیشتر تمرین کنم یا کلا بی خیالش شم؟؟؟....

چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

آلودگی صوتی

امروز بعداز ظهر برای افطار دعوت شدیم...بعد..مسیر خونه عمه جان طوری بود که مجبور بودیم یه قسمت کوتاهی از راه رو از یه جاده خارج شهر بریم...توی راه که میرفتیم..خوب...یه ماشین سنگین بود که عقبش نوشته بود...

                                       دریای غم ساحل ندارد

                                                      پاروبزن لعنتی

یعنی علنا همینکه نوشتم براتون پشتش نوشته بود...در آخرین مرزهای نستعلیق..البته امیدوارم کلمه نستعلیق رو درست نوشته باشم...آقا وقتی خواستیم ازش سبقت بگیریم نصفمو از پنجره بیرون آوردم و داد زدم(پارو بزن لعنتیییییییییییییی)...خوب...راننده ماشین سنگین رو دیدم که غشه رفت از خنده...بعد برام کلی بوق قطاری زد...آخر آلودگی صوتی...منم براش با تمام وجود دست تکون دادم.....هرچند این حرکاتم با انتقاد شدید اطرافیان روبرو شد ولی ارزششو داشت.......حال کردم...بخدا............هانی هستم...................مرسی

چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content