iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


داش هانی مچکریم

ما را از شیطان نجات بده

..بعدش کاغذ رو چسبوندم زیر مهتابی جوری که همه ببینن....

دیرزمانیست میخواهم از عنکبوتهایم سخن به میان آورم ولی نمیشود...خوب...سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم..میخواستم درباره عنکبوتام براتون حرف بزنم...حتما میدونین تارعنکبوت توی خونه یا اتاق چیزخوبی نیست ومعمولا موقه تمیزکاری ...خونه زندگی این بدبخت بیچاره ها نابود میشه...من تا تقریباپارسال اتاقم زیاد زیاد تارعنکبوت میبست در و دیواراش...مامان خاله و زنعموجان همش سعی داشتن جمعشون کنن ولی من اجازه نمیدادم حالا یا به زور یا به التماس...خوب...تااینکه عموجان خیلی جدی ازم خواست خودم با دستای خودم جمعشون کنم...منم که ..باشه..خوب...رفتم سراغشون...یه جعبه مقوایی دست وپا کردم...جعبه ایکس باکس...خوب...ازون عنکبوت پا درازای خوشکل بودن...با هرزحمتی بود همشونو یه جوری فرستادم توی جعبه...زبون آدمیزادحالیشون نمیشدکه...حالا دوسه بار ضرت با پله افتادم پایین بماند...خوب..بعدش لونه های خوشکلشونو جمع کردم باجاروبرقی...بعدش بردمشون دم در که آزادشون کنم برن یه جای دیگه...هوا خیلی خیلی گرم بود...وقتی انداختمشون از جعبه بیرون بیچاره ها از گرما عین یتیم اسیرها دوئیدن سمت جعبه چون خیییلی گرم بود زمین و هوا...نمیدونین چقد دلم براشون سوخت...احساس کردم نمیتونن بیرون دوام بیارن...نه...هانی نمیتونه شمارو اینجوری ول کنه...یه فکری به سرم زد..بردمشون دوباره توی اتاقم...پله گذاشتم...بعدش جعبه رو بردم کنار لامپ لوله ای که دقیقا بالای میزکامپیوترمه...همشم شبا نورش رو دکمه های صفحه کلیده نمیزاره دقیق ببینمشون...لامپ مهتابی بهش میگیم...خوب...بعدش بیرون اومدن...رفتن کنار مهتابی ...گفتمشون ..(زبون نفهمای عزیز...اینجا که هستین حشره مشره ها همشون اینجا جمع میشن...اونوقت میتونین هرچی دوس دارین حشره شکار کنین..زهرمارتون بشه...ببینین...هرکدومتون ازینجا جای دیگه اتاق رفت دیگه به من مربوط نیست...افتاد؟؟؟)...چیزی نگفتن...منم بعدش روی یه کاغذ گنده نوشتم...(((هرکس عنکبوتهای من را ازینجا جمع کند با من طرف است)))...بعدش کاغذ رو چسبوندم زیر مهتابی جوری که همه ببینن...الان تقزیبا یک سال گذشته هنوز عنکبوتام همونجا هستن...کلی هم حشره گرفتن...جای دیگه هم تار نزدن...شمردمشون تقریبا هیجده تا شدنه....دیشب که بهشون نگاه میکردم همشون با همدیگه بلند میگفتن..((((داش هانی مچکریم...داش هانی مچکریم)))..خخخخخ...آخرشو خالی بستم...خوب...ادامه مطلب زدم...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

جمعه 7 خرداد 1395برچسب:,

|
 
24434

ما را از شیطان نجات بده

مانی ما ذاتش خوبه ولی نمیدونم چرا اینجوری سعی میکنه خدا رو فراموش کنه...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم مال خودم نیست...مال داداش جان مانیه...خوب...اون موقه ها که نوجوون بوده...بعدش اونموقه تلفن خونگی تازه توی شهرمون داشتنه برای مردم میکشیدنه..یعنی هرکی کلاس بالا بوده فقط تلفن داشته...یعنی ما نداشتیمه...بعدش وحید اینا هم نداشتن...بعدش یه بار توی مدرسه معلم بهشون میگه که شماره تلفن خدا..24434..هستش بعدش تا خواسته بیشتر برای بچه ها توضیح بده که جریان این شماره تلفن خدا چیه زنگ خورده بعدش معلمشون گفته که ..فردا براتون میگم...خوب...ولی این مانی و وحید و یکی از دوستاشون خیلی کنجکاو بودن که با خدا تلفنی حرف بزنن...بچه بودن خوب...بعدش...نه ما تلفن داشتیم نه وحید اینا...بعدش اینا رفتن خونه همون دوستشون که مثل خودشون خیییلی دوس داشته که با خدا حرف بزنه...چون اونا تلفن داشتن....بعدش رفتن خونشون بعدش الکی خودشونو زدن به درس خوندن یعنی مثلامثلا دارن درس میخونن...بعدش توی یه موقعیت مناسب وختی که مامان دوستشون رفته از خونه بیرون رفتن سراغ تلفن و شماره گرفتن..24434...بعدش یه آقایی گوشی رو برداشته گفته ..(بفرمایین)...مانی هم گفته(سلام..منزل خدا؟؟)...آخه بچه ها اونموقه توی شهرمون که تازه تلفن اومده بوده شماره ها پنج رقمی بودنه...خوب...بعدش آقاهه گفته(مسخرمون کردی بچه؟؟)...مانی هم از رو نرفته گفته(خدا..میدونم خودتی ..شوخی نکن ..منم مانی)...بعدش آقاهه عصبانی شده و خلاصه سر مانی اینا داد زده...خلاصه مانی و وحید و دوستشون کلی به اون آقاهه التماس کردنه که باهاشون حرف بزنه آخه نعوذبالله فکر کردنه که ایشون خداهه...بعدش مانی گفته(خدا ما از گناهامون توبه میکنیم تو هم بامون آشتی کن)..بعدش اقاهه گوشیو قط کرده ...خلاصه چندبار تماس گرفتن ولی فایده نداشته..اونام دیگه دست و دل ناامید برگشتنه خونه هاشون...خلاصه ..فردا میشه و میرن مدرسه...بعدش سرکلاس معلم به یادآوری چندتا از بچه ها جریان شماره تلفن خدا رو برای بچه ها توضیح میده...خوب...حرفشم کلا این بوده که..((بچه ها...توی اسلام...دو رکعت نماز صبح داریم...چهاررکعت نماز ظهر..چهاررکعت نماز عصر...سه رکعت نماز مغرب...چهار رکعت نماز عشا...که روی هم میشه..24434...))...من که اونموقه اونجا نبودمه ولی میتونم قیافه مانی و وحید و اونیکی دوستشونو تصور کنم....خوب...بچه ها الان مانی بزرگ شده...یه بار ازش پرسیدم ..(نمیخای شماره خدا رو بگیری باهاش حرف بزنی)...گفت(اگه واقعا شماره واقعی خدا رو داشته باشم بازم بهش زنگ نمیزنم)....مانی ما ذاتش خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا اینجوری سعی میکنه خدا رو فراموش کنه...اون فقط دهه محرم و مواقع خیلی ضروری و اضطراری یاد خدا میفته...کاش همیشه همونجور بچه میموند...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....راستی این چندمدت ساعتای آپ زدنم نامنظم هستش ..بخاطر قطع و وصل نت...چون توی اولین فرصتی که نت میاد باید اپ کنم...ادامه مطلب زدم.....هانی هستم .....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
mostaraab 3(matrix)

ما را از شیطان نجات بده..هم از خودش..هم از افرادش

...بعدش یادش اومدکه صادق داره روی یه ساختمون جدید کار میکنه....

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...اول بگم که بخاطراینکه دیروزنتونستم پست بزنم شرمنده...خوب دیگه نشد دیگه...خیلی خوب...این خاطره مال چندروز پیشه...خوب...با مانی رفته بودم درسطح شهر..بایدچندجا رو امضامیکردم..خلاصه..دیگه تقریبا کارای مربوط به من تموم شده بود که حواسم بود مانی همش جر میخوره توخودش...گلاب به روتون یه مشکلی براش پیش اومده بود که بعضی وختا برای همه پیش میاد...یعنی داشت میترکید...ایععععع..خوب...دیگه نتونست تحمل کنه و ازم پرسید که کجا دسشویی گیر میاد؟؟...منم گفتمش که نمیدونم...خوب...وسط شهربودیم...هرجا نگاه میکردیم خبری از اتاقک آرامش نبود....بعدش یادش اومد که صادق داره روی یه ساختمون جدید کارمیکنه...اونجا حتما اون چیزی که داداش جان مانی احتیاج داشت بود...خوب...رفتیم اون سمتی...بالاخره رسیدیم....بیچاره چشاش قرمز شده بود از فشار...رسیدیم...رفتیم داخل...ولی توی اون حیاط که فک کنم قرار بود بعدا مدرسه بشه...یه قسمتیشو صادق پیمانکاریشو گرفته بود...خبری از صادق نبود...ولی مهم نبود کاری باصادق نداشتیم...در این برهه از زمان مانی مهمتر از هرچیزی بود...البته تقریبا مهمتر از هرچیزی...توی اون حیاط بزرگ خبری ازون اتاق ویژه نبود...مانی دیگه نمیتونست تحمل بیاره...منم یه کم توی حیاط چرخیدم...بالاخره چشمم به چندتا کارگر و بنا که داشتن زمین رو سنگفرش میزدن خورد...رفتم جلوتر و سلام اینا...بله...متوجه شدم دارن گلاب به روتون دسشویی رو تکمیل میکنن...منم برگشتم...داداش جان مانی درحالیکه تقریبا گریش داشت میگرفت گفت(چی شد؟پیداکردی؟؟)...منم گفتمش(اونجا پشت اون دیوار دسشویی ساختن..)..بعدش مانی عین موشک دوئید رفت اون طرفی..ولی خوب...نموند تا من جمله خودمو کامل کنم...آخه میخواستم بهش بگم...(...ولی هنوز قابل استفاده نیست)...منم رفتم دنبال مانی....اینو که میگم با چشمای خودم دیدم...یه بنای زحمت کش نشسته بود روبری دسشویی و داشت جلوشو سنگفرش میزد...بعدش مانی داشت عین یه گراز وحشی سمتش می دوئید...بعدش بناهه و کارگراش مونده بودن این بابا چه مرگشه...دوتا از کارگرا وقتی دیدن مانی اینجور میدوئه سمتشون فک کردن واسه دعوا اومده فرار کردن...بعدش مانی قشنگ عین فیلم ماتریکس از روی بناهه پرید بایه لگدکاراته زد ضرت در دسشویی باز کرد...آخه چندوقته داریم کاراته یادمیگیریم...من و زاگرس ..مانی هم باید باهامون باشه...خوب...رفت داخل...بعدش گلاب به روتون...صدای گارام گورومبه مانی تااونجاکه من بودم اومد...فک کنم مانی منفجرشد اون تو...بناهه و کارگراش که دماغشونو گرفتن وسائلشونو جمع کردن رفتن...از بوی بد نمیشد نزدیک شی بهش...بعدمدتی مانی داد زد..(اینجاآب نداره...آب بیار براممممم)..منم یه سطل اونجا بود آب کردم بردم براش پشت در...داشتم خفه میشدم ازبوی بد..ایعععع...مانی بیرون اومد...رفتیم...بعدش صادق زنگ زدکلی به جفتمون فوش داد...اخه مانی بدجوری اونجا رو به گندکشیده بود...باید داخل دسشویی رو از اول میساختن...خوب...ببخشید خاطره ایندفه حال بهم زن بود....ادامه مطلب زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم........مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 19 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
کافئین

ما را از شیطان نجات بده

یه کم موندم نیگاش کردم...احساس کردم داره سربسرم میزاره...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...اینبار میخام باهاتون درباره مغازه داری کردنم صحبت کنم...من یه بار به مدت چیزی حدود نیم ساعت مغازه داری کردم....خوب...سوپری سر کوچمون یکی از دوستای صمیمی داداش جان مانی خودمونه...یعنی همسایه دیواربه دیوارمونه...همسن مانی خودمونه قبلا چندبار از ایشون گفتم...داداش جان وحید...مانی سوپری زده وحید هم توش کار میکنه که بهش نگن چرا بیکاری..فقط به این دلیل...دلیل دیگه ای نداره...خوب...یه روز رفته بودم یه مقداری هله هوله بگیرم که مانی هم توی مغازه بود...قرار بود با وحید دوتایی برن یه کاری و زود برگردن...خوب...منتظر بودن یه نفر بیاد نگهش دارن توی مغازه تااینا برن و بیان...کار همیشه شونه...مغازه رو الکی زدن...بعدش من رفتم داخل...مانی گفت(یه دو دیقه واسا پشت دخل الان میاییم)...بعدش منم قبول کردم.. یه حدودی قیمت چیزا رو بلدم..غروب بود...همینجوری توی سوپری بودم که یه آقایی اومد داخل...خوب...یه کم باچشاش دنبال فروشنده گشت منم گفتمش(بفرما عمو درخدمتم)..خلاصه ..حرفش این بود که قهوه اسپرسو میخاست...همون قهوه ها که یه مدل متعادل ومعمولی از قهوه هستن...معمولا هم توی بسته هایی با یه قیمت پایین میفروشنشون...بعدش منم یه دونه بهش دادم...بعدش قبل ازینکه بره پرسید(پسرم این قهوه ها رو چطور درست میکنن؟)..یه کم موندم نیگاش کردم...احساس کردم داره سربسرم میزاره...آخه کسی نیست که ندونه قهوه اسپرسو رو چطور درست میکنن..بزار آب پنج دقیقه روی گاز..آماده میشه ازچایی هم ساده تره...منم به شوخی ولی با یه حالت جدی بهش گفتم(خیلی سادس عمو میریزین توی آبگوشت یه ده دقیقه جوش بخوره آمادس)...یه کم ساکت موند...انگارداشت فکرمیکرد...منم دو دل بودم که بالاخره طرز درست کردن اسپرسو رو بهش بگم یا نه...تا دل و خدامو یکی کردم دهنم باز کردم که بهش بگم...خدافظی کرد رفت...یه کم موندم....مانی ووحید اومدن بعدش بامانی برگشتم خونه...خلاصه...شام رو تازه خورده بودیم که...مانی از اتاقش اومد بیرون قبل از اینکه حرفی بزنه یه پس گردنی بهم زد چشام سیاهی رفت...دادزدم(****چت بود یه هویی روانی؟؟؟؟)...داد زد(توی مغازه چیکارکردی گاوووووو؟؟؟)...وای وای وای...اصلا همه چی اومد دستم...بعدش اعتراف کردم...مانی رفت سوپری ولی من نرفتم....خلاصه کتک بعدی رو هم از عموجان خوردم...تا کتکه تموم شد...مانی برگشت...تعریف کرد که..هانی به یه نفرگفته بایدقهوه رو بریزی توی آبگوشت...طرفم نمی دونسته رفته اینکاروکرده آبگوشتشون خراب شده اومدن خونوادگی دم سوپری دعوا ...مشخصات هانی رو هم داده...ولی مانی ووحید درستش کرده بودن بهش گفته بودن اون یه غریبه بوده که نگهش داشتیم دم مغازه...ولی بی شعور بوده اخراجش کردیم...بعدش وختی عمو دلیل جریان رو فهمید بازم کتکم زد...بعدش دیگه تا من باشم قهوه به کسی نفروشم....خوب...بچه ها اگه کسی ازمون سوالی کرد بهترین کار اینه که درصورت امکان بهش جواب درست بدیم...البته درصورت امکان...و...ایستاده بود همچنان خیره در ادامه مطلب پاشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...خورشید هم زدم.....هانی هستم...........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 10 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار5

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...چادرای متاهل ها جدا بود چادرمجردها جداتر...یعنی دیگه زن و بچه دارا شبا یه طرف میخوابیدن بی زن و بچه ها هم یه طرف می موندن بیدار...خوب...همشم سروصدا بزن و بکوب برقص این حرفا...خوب...دیگه معمولا ما بچه ها هم بیشتر پیش پسرمجردا بودیم...خلاصه خوش میگذروندیم هرجوری بود...این وسط یه مرغ زبون بسته هم تک و تنها که فک کنم مال محلیای اونجا بود کلا پناهنده شده بود به چادرای ما و مام براش دونه و غذا میریختیم...کسی هم کاری بهش نداشت...البته این داداش جان مانی نظربد به این مرغه داشت همش میگفت این جون میده واسه کباب...مام هی بهش میگفتیم ..مگه گشنه موندی اینهمه غذا دیگه چیکار این بدبخت داری...اونم دیگه بی خیال میشد...

((((من به بالاترین نقطه کوه رسیده بودم...یادگاریم هنوز روی یه صخره صاف بود..خودم شخصا اونجا نوشته بودم (1/1/1یادگاری حضرت آدم)..خوب..باچاغو دوباره کنده کاریش کردم و به حالت اول برش گردوندم تا سال بعد که دوباره برم تمیزش کنم...ولی هنوز تا بالا رفتن کامل از کوه یه ذره مونده بود))))

خوب...یه شب تقریبا از نصفه شب گذشته بود ماهام توی چادر مجردا بودیم...من بودم علی بود با چنتا دیگه از بچه ها بقیه دیگه بزرگ بودن...سرم روی پای مانی بود داشتیم با هم حرفای پسرونه میزدیم...چون آدم قویه وقتی سرمو روی پاش میزارم احساس قدرت میکنم...خوب...خلاصه هرکی سرش به یه چیزی گرم بود...یوهویی داداش جان صادق اومد داخل...با یه صورت روانی...یه کارد گنده خون آلود هم دستش بود...چندجای لباسشم لکه های خون بود...همه تعجب زده بهش نیگاه کردن...یه ذره موند...بعدش با یه لحن خاص گفت(کشتمش)...یادمه داداش جان مانی دودستی زد توسرخودش گفت(یا جد سادات..کیو کشتی؟؟؟)...بعدش صادق دیونه درومد گفت(بیایین نشونتون بدم)...همه با ترس و دلهره پاشدیم رفتیم دنبالش...بزرگترا چوب و چماق و تفنگ شکاری آوردن همراشون تا اگه درگیری شد بیکار نمونن نیگاه کنن...توی راه هی بزرگترا میگفتن ..دیدی بدبخت شدیم..دیدی این صادق خل وچل کار دستمون داد..هرچیم ازش میپرسیدن کیو کشتی ..چراکشتی..هیچی نمیگفت...فقط میبردمون سر صحنه جنایت...بالاخره رسیدیم سر صحنه وقوع جرم...بگو چی دیدیم...این مرغ بیچاره رو زده بود باکارد یه پاشو قطع کرده بود...فک کنم بیست وپنج جاشو باکارد زده بود...پاره پاره کرده بود این بدبخت فلک زده رو..یه چاله کوچیک آب هم بود اونجا پرخون شده بود...همه اولش یه ذره ساکت موندن...بعد کلی این صادق رو اردنگی و پس گردنی زدن...حقشه هرچی کتک بخوره...مانی بهش گفت(نصف عمرمون کردی کثافت احمق..)...صادق همونجور که کتک میخورد گفت(مانی بخاطر تو خواستم سرشو ببرم که کبابش کنیم باهم...میخواستم سرشو ببرم فرارکرد منم باکارد افتادم دنبالش)...خوب...اینم از داداش جان صادق ما که نفری ده سال از عمرمون اونجا بخاطر این الاغ بازیش کم شد...اولین بار بود که من از دیدن کشته شدن یه حیوون خوشحال میشدم اخه قبلش هممون فکر میکردیم اون یه آدم کشته....

(((((نشسته بودم روی یه صخره حدود دومتری که کفش صاف بود و بالاترین نقطه کوه بود..البته فک کنم بالاترین بود ...راحت میشد روش دراز بکشی...من اونجا تنها بودم..نه جنی بود نه غولی بود نه ماری بود...هیشکی نبود..البته اونجا من تنهای تنها هم نبودم...یه اژدهاتوی اون کوه زندگی میکنه که باهام دوسته ..اژدهای اژدها هم نیست...یه جوونوره که اندازش اندازه یه دستمه..سیاهه...از سالی که میام بالای کوه باهام دوست شده..امسال یه ذره بزرگتر شده...شبیه اژدهاهه...زیر اون صخره که من میشینم روش ...زندگی میکنه...چون آدم نمیبینه زود باهام دوست شد..زشته ولی خوشکله...اسمشو(اژی)..ejiگذاشتم ..همون اوله اژدها میشه اژی...خیلی آرومه.. باهاش کلی حرف زدم اونم گوش میکرد...بعدش یه کم سعی کردم به خورشید خیره بشم ولی چشام سوخت بی خیال شدم....سرمو گذاشتم روی کمر اژی پاهامو جمع کردم روی سینم چشمامو بستم سعی کردم یه کم بخوابم...داشتم برای برگشتن از کوه زورمو جمع میکردم..آخه پایین اومدن از کوه سخت تر از بالا رفتنشه خوب...ادامه مطلب یادتون نره...بازم سال نوتون مبارک...راستی ...نمیدونم اژی دقیقا چیه ..یه آفتاب پرسته...یه ایگوآنا...یه مارمولک بزرگ...شایدم یه سوسمار)))))


ادامه مطلب

جمعه 13 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار4(بیچاره گلها)

ما را از شیطان نجات بده

با لحن مسخره آمیز بلند که همه بفهمن گفتم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...سلام دوستای گلم...سلام دوستای گلم...حتما تعجب کردین من چرا هی گل گل میکنم...خوب...الان میگم براتون...خاطره امروزم درباره گل هستش...من یه شوهر عمه دارم دکترای ادبیات داره...بعضی وختام باهاش بحث میکنم...بی خیال...توی سه دقیقه یا کمتر به..وایسا وایسا بزار منم حرفمو بزنم میندازمش...اون همیشه از بحث کردن با من فرار میکنه...اون بابای علی خودمونه...همیشه هم سعی میکنه خوشو احساساتی و شاعرانه نشون بده..ولی معلوماتش بد نیست...خوب...

((((خیلی دیگه نمونده بود من به بالاترین نقطه کوه برسم...دلم نمیومد کوه رو تموم کنم...کوه عزیز من فاتح تو نیستم فقط اومدم پیشت مهمونی زودم میرم ...ماباهم دوستیم...مگه نه؟؟))))

دم صب بود...روز دوم فک کنم...نشسته بود روی چمنها و به طبیعت نیگا میکرد منم نزدیکیاش بودم..بعدش درومد گفت(آدم باید توی زندگی ازین گل زیبا که تک و تنها اینجا رشد کرده یاد بگیره چطور مقاوم باشه)...توجه ماهایی که دوروبرش بودیم بهش جلب شد...باز این میخاد شعر بگه...بعدش به گلی که جولوی پاش بود اشاره کرد..گفت(چه گل زیبایی واقعا شاهکار خلقته)...من یه کم به گل نیگا کردم...بعدش ..وای...جولوی پای منم یه دونه گل بود...تازشم ..از گل شوهرعمم بزرگتر و خوشکلتر بود...بالحن مسخره آمیز بلند که همه بفهمن گفتم(ولی گل من از مال شما مقاومت تره)..بعدش همه به گل من نیگا کردن....بعدش من پز گلمو دادم...بعدش پدیا ازونطرف درومد گفت(گاو گل من از گلای شما خیلی خوشکلتره)...وااااا...بعدش مانی گفت(گل من که دیگه ترکونده گلای شما دربرابر گل من باس لونگ بندازه)...بعدش داداش جان صادق هم از گلش گفت ..بعد همه که اونجا بودن...بعدش سرگلامون حرفمون شد حمله کردیم به گلای همدیگه که لهشون کنیم...بیچاره گلها...آخه شوهرعمه گرامی بااون عینک ته استکانی یوخده بیشتر دقت میکردی...اونجا که تا دلت بخاد ازین گلها بود...گلهای قرمزکوچولو با برگایی که شبیه کاغذ بودن...اونجا تا چشم کار می کرد ازون گلها بود...شوهرعمه هم ازین گیج بازی که دراورده بود ناک اوت شد...رفت توی چادر...

((((هرچی به بالای بالای کوه نزدیکتر میشدم قدمهامو آهسته تر میکردم...بخدا دلم نمیومد تمومش کنم...من توی اون کوه هیچی نبودم...))))

خیلی خوب بچه ها....ادامه مطلب فراموش نشه...خودتون گل باشین عمرتون عمر کوه....خوب...و...فردا دوازده به اضافه یک به دره تااونجا که من شنیدم...پس اگه فردا میرین بیرون مواظب خودتون و بقیه و طبیعت خدا باشین...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم.....زاگرس منتظر کامنت تو هستم ببینم ایندفه چطور کامنت میدی...شاید یه روزی این وبلاگ رو تو ادامه دادی ...کسی چه میدونه...............مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار3(گوممم..گومممم...گومممم)

ما را از شیطان نجات بده

سلام سلام سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...بازم تایادم نرفته براتون از عید امسالم بگم...حدودای قبل از ظهر بود...من با علی پسرعمه نشسته بودیم روی یه تپه و همینجوری الکی چرت و پرت میگفتیم....بعدش حرف بشکن درومد ..علی گفت(من بشکن بلدم بزنم)بعدش چندبار تلق تلق تلق بشکن زد...منم یه کم نیگاش کردم گفتمش...(وای خوشبحالت من بلد نیستم میشه بهم یاد بدی؟؟)...گفت(خیلی سخته خودم دوماه طول کشید تایاد گرفتم)...

(((((یه مقداری سخت بود اینجای کوه که رسیده بودم...وسطاش بودم...شیبش بالا بود...بچه ها کوه اولش به نظر سخت میاد ولی اگه بزنی به دلش میبینی خیلیم دوس داشتنی و باحاله..کوه کلا دوست خوبیه...خیلی دلم میخاست یه تیر در کنم...ولی هنوز ساعت ده صبح نشده بود...)))))

خلاصه کلی به علی اصرار کردم که بشکن بهم یاد بده بزنم...اونم قبول کرد...بعدش سعی کرد بهم یاد بده ولی من نمیتونستم بعدش انگشتامو گرفت و کمکم کرد که بشکن بزنم...بعدش...من یه دونه زدم...یه کم صدا داد..بعدش دومی رو زدم...بیشتر صداداد..بعدش سومی چهارمی پنجمی...خیلی خیلی از بشکنای علی بیشتر صدا میداد...منم خیییییلی هیجان زده شدم و هی داد میزدم (یاد گرفتمممم..واییییی..چقد خوبهههههه..ممنون علی جوننننن)...علی خیلی خیلی تعجب کرد اصلا فکش افتاد...گفت(چقد زود یاد گرفتی من دوماه بیشتر طول کشید تا یاد گرفتم)...

(((((بالاخره ده صبح شد منم با پنج تیر یا همون وینچستر کوتاه...یا به قول پرنسس پدیا..اینجستر...مجوزداره البته..یه دونه در کردم هوایی...این شلیک خیلی معنی داشت...یعنی به خونواده و قوم و خویشا میگفتم که ..الان ساعت دهه من حالم خوبه مشکلی پیش نیومده...دارم ادامه میدم..ببخشید که قبول نکردم کسی همرام بیاد...)))))

خلاصه به علی گفتم که من یه راز دارم که اینقده باهوشم و اینا...کلی هم براش مثل شعرایی که توی ادامه مطلب تبسم خورشید نوشتم تاب دادم...کلی التماسم کرد تا رازمو بهش گفتم...یه گلهایی بود اونجا قرمزوقشنگ...زیاد بودن اونجا...بهش گفتم اگه ازینا باچایی بخوری هوشت تا سه ساعت خیلی خیییییلی زیاد میشه ولی به کسی نگی...اونم گفت باشه....

(((((صدای شلیک هواییم خیلی بلند بود اصلا همه جای دنیاپیچید...گوممم..گوممم..گومممم..گومممم...گومممممم...گوممممممم....هنوز صداش توگوشمه...))))))

خلاصه داشتم با مانی اینا حرف میزدم که از توی چادر عمه جان اینا عمه جانم جیغ زد...(هانییییییییییییییییییییی)....آخه جولوی همشون علی  چندتا ازین گلهای قرمز چیده بود اینداخته بود توی چایی و ریده بود توی چایی کلا....بعد بهشون گفته بود هانی گفته اینجوری آدم باهوش میشه..نگرانی عمه اینا واسه چایی نبود...واسه این بود که ممکن بود کسی ازون چایی بخوره بلایی سرش بیاد...خیلی خوب...بچه ها من نابغه نیستم...بشکن رو هم که خیلی زود یاد گرفتم آخه ...از قبل... بلد بودم...خیلیم خوب بلد بودم..هانی باشی و بشکن بلد نباشی...مگه میشه..مگه داریم..هههههه...تا علی باشه من و بقیه رو با قوطی کبریت من سرکار نزاره...شاید اون زرنگ و زبل باشه..ولی من شاهزاده تاریکی هستم مگه شوخیه...خیلی خوب حوشکلا...ادامه مطلب زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..................یاعلی


ادامه مطلب

سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار2(رستاخیز مارها)

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...داشتم براتون از مسافرت عیدم میگفتم...زنعموبده رو که شکست دادم...حالا وقتشه با هم به جنگ یه مار خطرناک بریم....مار زنگی...خوب...صدای اعلام حضور مارزنگی با دمشه که تکون تکونش میده عین یه زنگوله...که اگه از نزدیک بشنوین شبیه اینه که یه قوطی کبریت پر رو هی تکون تکون بدین...شنیدم میدونم...خوب...من و داداش جان مانی و داداش جان صادق مرگ گرفته که یه بار اونجا نصف عمرمون کرد با یکی از پسرعمه هام ..پسرعمه علی...که همسن خودمه با دوسه تا دیگه رفتیم یه دوری توی سبزه ها و گلها و اینا بزنیم...برای اتیش روشن کردن هم کبریت لازم بود که من همرام برده بودم...وسط راهپیمایی شیطونیم گل کرد و خیلی حرفه ای قوطی کبریت رو جوری که اونا نبینن تکون تکون میدادم...بعد مانی گفت(صب کنین..احتمالا یه مار زنگی اینجاس)...ترسیدن..منم خودمو زدم به ترس...بعدش بارعایت اصول و توی یه خط و دقت به زمین زیرپامون توی یه صف برگشتیم...چون مارهای زنگی قبل از حمله به مهاجم اخطار میدن...بهترین کار برگشتنه...یه کم دیگه رفتیم...بازم من قوطی کبریتو تکون تکون دادم...بازم شنیدن..بازم ترس و دلهره...بازم یواش برگشتیم..خلاصه...چندباراینجوری ترسوندمشون...

((((رسیده بودم به ابتدای کوه سیاه...میدونستم اولش سخته چون آدم باید یه مقداری به تغییر زاویه حرکت عادت کنه بعدش دیگه وضعیت بهتر میشد...ازچند صخره بالاکشیدم و شروع کردم به فتح کوه..(هی آقاکوهه حریف امروزت منم..هانی)....)))))

خیلی خوب...یه بار که میخواستم بازم قوطی کبریت تکون بدم..یه لحظه داداش جان صادق دید...لو رفتم...یه کتک مختصری نوش جان کردم و مانی خیلی عصبانی قوطی کبریتمو پرت کرد ...بعدش دیگه خطر مار زنگی رفع شد...داشتیم می رفتیم....وای خدای من...اینبار تهدید جدی یه مار زنگی شروع شده بود...همه به من نگاه کردن...(بخدا من نیستم...قوطی کبریتو که مانی مونگل پرت کرد)...باورشون نشد...جیبامو گشتن...من دروغ نمیگفتم...خوب..بازم باترس و لرز برگشتیم...مانی میگفت که چون تو این صدا رو باقوطی کبریت درآوردی یه مارزنگی شنیده و تحریک شده...ولی چقد بی سواده...بچه ها مارها همشون کر هستن..تااونجا که من شنیدم...خدایی من خیلی ترسیده بودم...چون تجربه نیش مار خوردن رو دارم....ولی اونا اندازه من نمیترسیدن...خلاصه من و پسرعمه علی دستای هموگرفته بودیم و هی الکی به هم دیگه دلداری میدادیم...ولی جفتمون خیلی ترسیده بودیم...

((((رسیده بودم به یه جاده طبیعی توی بدنه کوه که بوسیله جاری شدن آب بارون به مرور زمان درست شده بود...کارم اینجا راحت بود....من باید سالی یه بار این کوهو فتح کنم...)))))

خلاصه...گردش غیرعلمی زهرمارمون شد و از ترس مارزنگی که چندبار دیگه تهدیدمون کرد دیگه بی خیال شدیم و برگشتیم....چون روبرو شدن با یه مار سمی شوخی نیست...شب شد...دیدم پسرعمه علی...راستی پسرعمه علی همونو میگم که کفشاشو اون سری جاگذاشته بود خونمون...همونو میگم...خوب..دیدم اومده نشسته کنارم یه جوری میخنده...لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بسته بود...گفتمش(چه مرگته بگو)...بازم خندید...چندبارگفتمش..بالاخره دست کرد جیبش و قوطی کبریتو بهم داد...گفت (هانی نمیدونم چرا قوطی کبریتت رفت توی جیبم هی تکون تکون میخورد)...وای وای وای...عجب جونوری هستی علی...ولی ازم قول گرفت چیزی به کسی نگم وگرنه احتمالا واسه جفتمون کتک درمیومد...ولی حال کردم خیلی کارش جالب بود...هرچی عوض داره گله نداره هانی...مگه نه بچه ها....خوب...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم ...................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار1

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...یه کم ممکنه طولانی بشه واس همین زود بریم ببینیم چی شد چی نشد...خوب...داداش جان مانی داشت باهام حرف میزد(هانی دیگه خیلی داری شورشو درمیاری کارت درسته ولی تابلو شده عنه کارو درآوردی دیگه)..منم گفتمش(آخه عمورضا بهم پول داد..نمیشد که اینکارونکنم)...خوب بچه ها...همین چند روز پیش یعنی تقریبا همزمان با سال تحویل یه کم اینور اونورش رفتیم کوهستان..کوهستانه کوهستانم نبود...یه منطقه بزرگ کوهستانی که وصل میشه به رشته کوههای زاگرس...زاگرس خودمون نه ..زاگرس کوهستانی...اطراف شهرمونه...خلاصه جاتون خالی...خیلی حال میده شب بخوابی چشاتو باز کنی ببینی توی چادر وسط طبیعتی...البته من موقه تحویل سال یه خواب اجباری داشتم...خوب...بچه هاجون همونطورکه میدونین توی هر فامیل و قوم و خویشایی یک یا چند ادم منفی هست که همه رو به جون هم میندازن...بدگویی میکنن...خلاصه همه رو اذیت میکنن...مام توی فامیل یه دونه داریم...یه زنعموی دیگمه...زن عمورضامه...دوسش که دارم..ولی...خیلی خوب...اون انگار نمیتونه بدی رو از خودش دور کنه..با بدی نفس میکشه انگار...

((((میخواستم شروع کنم به کاری که سه ساله هروقت میریم کوهستان انجام میدم...خودم تنهایی...یه کوه خیلی خیلی بزرگ و سیاه هست...ببینیش وحشت میکنی...یه کوه صخره ایه...محلیای اونجا بهش میگن...لونه جن...(loona jenn)...یعنی..لانه اجنه...من هرسال از صب زود خودم تنهایی ازش میرم بالا...اونقد بلنده که بالا رفتن و پایین اومدن ازش از شیش صب که بری ساعت دو عصر دوباره برگشتی...))))

خوب...داشتم میگفتم...همش منتظربودم اونیکی زنعموم یه حرکت اشتباه بکنه که من دلیلی برای حمله داشته باشم....آخه اونروزمامان خاله نسا دوبار بهش سلام کرد ولی اون عوضی جوابشو نداد..مامان خاله دلش شکسته بود از چشماش میفهمیدم ولی به رو نمیاورد...خلاصه..اونیکی زنعمو داشت برنجا رو که روی شعله بودن هم میزد...یوهویی یه صرفه خیلی معمولی کرد...منم همونلحظه شیرجه زدم برای برنجا اول لگدزدم به برنجا همش ریخت زمین بعدش شیرجه زدم برای خودش و انداختمش زمین نشستم رو شیکمش و داد و بیدادوفوش که(چرا صرفه کردی بالای برنجا و خلت و تف و اب دهنتو اینداختی توش)..ولی نمیزدمش فقط دستامو روی صورتش گذاشته بودم و فشارشون میدادم که بترسه...بعدش تازه گفتمش(من دیدم دعا اینداخته توی غذا این جادوگررررررررر)..اخه ازینکاراهم میکنه ولی اونروز من داشتم تهمتش میزدم....خوب...همه گیج شده بودن....

((((بسم الله کردم و یادخدا و شروع کردم رفتن به سمت کوه بزرگ و سیاه....موقه رفتن بهش نگاه نمیکردم چون ممکن بود بترسم و برگردم...خداوکیلی ترسناکه...سیاه و بلند و البته زیبا...))))

ولی نمیدونم چرا کسی نمیومد جدامون کنه همه فقط نیگا میکردن...حین دعوامرافعه خشنم با اونیکی زنعمو یه جوری به مامان خاله نسا نیگا میکردم که متوجه بشه این دعوا بخاطر اونه...دلش خیلی شاد شده بود...آی بمیرم براش جونم به جونش وصله...خوب..بالاخره مانی اومد گرفت بلندم کرد پرتم کرد توی چادر و قضیه تموم شد...ولی بعدش کلی منو اونیکی زنعمو به هم فوش میدادیم...گذشت ..تا شب شد...هنوز غذا آماده نبود...عموجان رضا اومد کنارم نشست..خیلی یواش گفت(دستت درد نکنه اجنبی خوب حساب زنمو رسیدی)...گفتمش(قابلی نداشت)...یواش حرف میزد و کلی با هم چونه زدیم البته یواشکی...گل کلامشم این بود که ...میخاست من شام رو برای زنش یا همون اونیکی زنعمو زهرمار کنم...یه مبلغی هم بهم داد که بخاطرش حاضربودم زنعموبده رو از کوه پرت کنم پایین یه دعواکه چیزی نبود....آخه بیشترهمه عمورضاازدستش اذیته...خوب...

((((هرچی به کوه سیاه نزدیکتر میشدم یه چیزی بیشتر بهم میگفت که برگردم..ولی وقتی هانی یه کاریو شروع کرد بایده بایده باید تمومش کنه به بهترین شکل....)))))

موقه شام من درست روبروی زنعموبده نشستم...من خیلی خیلی باغذا نمک میخورم...زنعموبده گفت(کمترنمک بخور ازین وحشی تر نشی)...هیچی نگفتم...بیشتر نمک ریختم رو غذا...بعد گفت(سگ دورگه مگه باتو نیستم)...خوب..دلیل کافی بود واسه درگیری...منم شیرجه کماندویی زدم براش و بازم دعوا...ولی مواظب بودم تاغذاشو قورت بده بعد حمله کنم ممکن بود خدانکرده بپره گلوش...اونم اماده بود بهترجنگید باهام ولی بازم من بهتربودم و کلی زدوخورد داشتیم...حواسم بود هرکی میخاس جدامون کنه یواش عموجان رضا جولوشو میگرفت.....میدونم خیلی طولانی شد....باید ببخشید....کلی حالشوگرفتم ولی...کسی نمیومد جدامون کنه..انگارهمه دوس داشتن اون یه کم ادب بشه..نفسم داشت بندمیومد..داد زدم(یه ک*****بیاد مارو جدا کنه تا من اینو نکشتممممممممم)...خوب...دیشبم مثلا واسه آشتی دادن منو اونیکی زنعمو اومده بودن خونمون ..ولی نمیدونم زنعموبده چی گفت بازم شیرجه کماندویی زدم براش بازم دعواشد....هههههههه....کارم بد بود ولی...هههههه..بی خیال...ادامه مطلب زدم...خیلی مهمه...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....................مر30


ادامه مطلب

یک شنبه 8 فروردين 1395برچسب:,

|
 
فردای آنروز 1

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...برگشتم..ولی چه برگشتنی... فردا صب عله طلوع باید برم دوباره ..میریم با خونواده و چندین تا از خونواده های فامیل منطقه کوهستانی اطراف شهرمون...هرسال میریم قبل از تحویل سال اونجاییم...خوب...بریم ببینیم خاطره چی شد...خیلی خوب...یادم نیست چه موقه بود دقیقا فقط میدونم مال خیلی وخت پیش نیست..بعد از ظهر بود...داشتم نمیدونم چیکار میکردم..فک کنم داشتم فیلم میدیدم...بعدش توی وسط فیلم متوجه شدم توی خونه صدای داد و بیداد و درگیری میاد...(بزنش ازینجا رفت)..(رفت اونور بزن تو سرش)...یعنی چی شده...منم پاشدم رفتم ببینم چی شده...دیدم همه خونواده با دمپایی و چوب و چماق ...دنبال یه موجود موزی هستن که بکشنش...حتی مانی تفنگ ساچمه ای گرفته بود که بزنتش...بعدش توی دادو بیداد متوجه شدم یه موش فاضلاب اومده توی خونه و همه چیو ریده مال کرده جسارتا..یعنی خسارت خونواده بیشتر از موشه بود...نمیدونین چه آشوبی شده بود...بچه ها ما به موشای فاضلاب گنده ها که خیلی چندش آورم هستن میگیم..گرزه..gerze...یه کلمس که از توی انگلیسی اومده توی زبون محلیمون چون اونام به موشای بزرگ یه همچین چیزی میگن فک کنم..اینجوری شنیدم نمیدونم...خوب...حالا همه دنبال بودن که گرزه رو بکشن ..منم زود یه چوب گرفتم که برم کمکشون با هم دخلشو بیاریم تا دوباره صلح و ارامش به قلمرومون برگرده...نمیدیدمش دقیق.. فقط میدونم خیلی فرز بود و زود زود جاشو عوض میکرد...قهوه ای بود و گنده...بعدش هدایتش کردیم طوری که بره توی حموم...اونجوری دیگه گیر میفتاد و داداش جان مانی یه گوله تو مغزش خالی میکرد...گرزه رف توی حموم...باور کنین بچه ها..خدا به سرشاهده..فقط یه لحظه دیدمش ..دمش خیلی کوچیک بود...ولی موشای فاضلاب همشون سه مترونیم دم دارن که....توی ذهنم تصاویر اینترنت رو که بارها دیده بود سرچ کردم...وای خدای من...اون موش فاضلاب نبود...یه همستر بود...پس اون بیگناه بود..تازه باید قربونشم میرفتیم...خلاصه مانی تفنگ ساچمه ای رو گرفت طرفش که بکشدش...جیغ زدم ..(نکشش احمققققققق)...زدم روی تفنگ ساچمه ای...مانی جاخورد...(چه مرگته بچه؟؟)..(نکشینش اون گرزه نیست..)..خلاصه هیچکدومشون نمیخاست حرفمو قبول کنه...حتی پرنسس پدیا...زدم زیر گریه تا بهم گوش کنن...بهشون گفتم..در حموم که بسته ..جایی نمیتونه بره..بیایین توی اینترنت بهتون نشون بدم که اون همستره...خلاصه اومدن و عکسای همستر بهشون نشون دادم..عین خودشون بود...بعد کمی صبر کردیم تا ترس همستر کم بشه..بعد یواش در حموم باز کردم براش کاهو بردم...اولش ازم میترسید .خیلی ترسیده بود..بخدا الان که مینویسم بغضم شده...خلاصه...بعد چنددقیقه کاهو ازم گرفت و خورد...چه بامزه هم میخورد....همه هم خیلی خوشحال بودن که موجودی به این بامزگی رو نکشتن...بجز مانی..اون دلش میخاست فقط یه چیزی بکشه...خیلی دوس داشتنی بود این همستر...همش از سروکولم بالا میرفت ..هی میرفت توی لباسم قلقلکم میداد...خلاصه...فردا بردمش دم در خونمون دوستام دیدنش...چشاشون از عشقش همستر شده بود...من متوجه شدم دوستام همشون دلشون همستر میخاد....پس دیگه فقط حق من نبود...برای همین برای اینکه بصورت عادلانه به یکی ازمون برسه یه مسابقه طبق قوانین من ترتیب دادیم...خوب...حالا وای بحال مسابقه ای که من قانونشو بزارم....خوب...حالا مسابقه یا پنج شنبه یا جمعه ردیفه...چون مسافرتم نمیتونم خدمتتون باشم...راستی ارادت خودمو به جاسم بربری ابراز کردم با یه چیزی که زدم ادامه مطلب....ببخشید طولانی شد...دوستون دارم....و...فراموشم نکنین این چند روز چون فراموشتون نمیکنم هیچوقت....و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

شنبه 29 اسفند 1394برچسب:,

|
 
گروه ضربت

ما را از شیطان نجات بده

(مانی...تو هم به همونکه من فک میکنم فک میکنی؟؟)

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خیلی خوب خوشکلا...همسایه بغلیمون همونکه پسرشون زد کبوترمونو با تفنگ ساچمه ای زد بنایی داشتن...باباشون اومد خیلی محترمانه از عموجان اجازه گرفت که بنایی کنن..اخه رسمه وقتی کسی بنایی منزل داشته باشه میاد و از همسایه های نزدیکش اجازه میگیره بخاطر سروصدا که ایجاد میشه...عموجان هم که اجازه داد طبق رسم...خوب...بنایی شروع شد...اونم چه بنایی...وای..هنوز وقتی یادم میاد آشفته میشم...از ساعت شیش صبح بنایی داشتن با سروصدا و مته و دریل و بیل وچکش و همه چی...شاگردبناها هم سیگار که میکشیدن تهشو پرت میکردن خونه ما....یکیشونم چندبار برام مزاحمت کلامی ایجاد کرد ولی وقتی مانی بهش اخطار جدی داد دیگه جرئت نکرد بهم نگاه کنه...بعدشم تا چهارعصر کارمیکردن...اونم با چه سروصدایی...وقتی همسایه چیزی بکوبه به دیوار صداش توی خونه بغلی ده برابر میشه...مخ واسمون نمونده بود....تازشم شبا از ساعت نه تا دو ونیم سه کار میکردن کلا زندگیمون شده بود زندگی سگ...چون میخاستن زود تمومش کنن بره...ولی خیلی تحملش برامون سخت بود ولی خدایی یه کلمه هم بهشون نگفتیم...همساین دیگه...تازه طوطیشون ...همون .نیکی مامان...هم گذاشته بودنش خونه ما...این نکته مثبتش بود البته..منو پدیا چاغش کردیم بسکه غذا بکنیم حلقش..اونم نامردی نمیکرد فقط میخورد...دوهفته وضعیت اینجوری بود...بالاخره دوسه روز آخر منو فرستادن خونه عمه جان...چون بیشتر از همه من عصبی میشدم چون من بخاطر وضعیت بخصوصم خیلی زود عصبی میشم...تحملش برام غیرممکن بود...بخدا توی خونه عمه جان از غم دوری پدیا و اینترنت و ایکس باکس داشتم تخم میکردم دیگه...هرمکافاتی بود گذشت...گذشت ..گذشت..تا یه بار همه خونه میخاستن دوسه روز برن تهران...فقط من و داداش جان مانی خونه بودیم...ای جانم فدای خونه خالی...خوب...همون روز اول به مانی گفتم(مانی...تو هم به همونکه من فک میکنم فک میکنی؟؟)..گفت(آره)..اخه بعضی وقتا فکرای همدیگه رو میخونیم...بهش گفتم(پس چرا معطلی الاغ؟؟)..اونم رفت بیرون...داداش جان صادق که توی کار ساختمون و ایناس دریل و مته زیاد توی دست و بالش پیدا میشه...مانی ازش یه دریل مرگبار گرفت آورد...با دوتا ورقه آهنی...آهنا رو چسبوندیم به دیوار دو چراغ بخاری گازی رو درآوردیم که ورقه های اهنی بچسبه بهشون تا از طریق لوله توی دیوار بهتر صدا منتقل بشه...از توی باشگاه زیرزمین مانی کلی وزنه اورد زدیم تنگ ورق آهنا..بعدش یاعلی از تو مدد...من با تیشه میکوبیدم به آهن خودم...مانی دریل گذاشته بود به ورق اهن خودش...مانی توی گوشاش هدفون صنعتی بود من پنبه..ولی باز صدا زیاد بود...بی خیالم نمیشدیم...یه روز تا شب همین کارمون بود....تا نصفه های شب...مانی تا نزدیکای صب بیدار بود...سروصدا میکردیم...صب یه کم خوابید ولی من یه کم استراحت..دوباره....نیرو کم بود زاگرس و آریا ارین رو اوردم...یعنی سستی نداشتیم..گروه ضربت بودیم کلا...همسایه زنگ زده بود به عموجان و جریان رو پرسیده بود...عموجان هم دمش گرم..زود گرفته بود قضیه چیه...بهشون گفته بود مانی یه سری دستگاه بدنسازی جدید آورده دارن نصبشون میکنن...باور کنین ظرف سه روز همسایه محترم فرار کردن تا یه هفته هم برنگشتن....بچه ها درسته در بخشش لذتی هست که در انتقام نیست..ولی خوب..در انتقام هم یه چیزایی هست که در بخشش نیست...و..ادامه مطلب زدم...و...دوستون دارم..و..ببخشید طولانی شد..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ..هانی هستم...............با عشق...


ادامه مطلب

جمعه 21 اسفند 1394برچسب:,

|
 
کفشهایم کو؟؟؟

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خیلی خوب..میخاستم یه موضوع دیگه بنویسم همین حدود یه ساعت پیش یه اتفاقی برام افتاد گفتم همینو بنویسم...درضمن معذرت میخام که سرقول خودم نتونستم بمونم و سر ساعت همیشگی آپ بزنم...باید ببخشید...خوب...امروز مثل خیلی از روزای دیگه مهمون پهمون داشتیم....خوب...مثل همیشه عین زنبورا ریخته بودن دور سیستم من...ولی خیالتون راحت درمورد عکسا و فیلمای بخصوصم هیچکدومشون چیزی به کسی نمیگه..هماهنگه موضوع..ههههه...خوب...بگه هم فایده نداره..همه میدونن...خوب...بالاخره مهمونا رفتن ومنم یه نفس راحتی کشیدم و اومدم اپ جدید بزنم که جیغ زنعمو بلند شد که...یکی از پسرای یکی از عمه هام کفشاشو جاگذاشته بود..د بیا...خو به من چه..ولی اینا همش حرفه هانی..باید بری دنبالشون کفشاشو براش ببری...منم خیلی عجله ای تا دور نشدنه باید میرفتم و کفشاشو میدادم...یه رکابی تنم بود...فقط فرصت کردم یه شلوار بپوشم..زنعمو هی آژیر میکشید...با موتور افتادم توی مسیری که میدونستم ازونجا دارن میرن...خیلی تند میرفتم...مجبور بودم اخه...مهمون هستن و باید کاملا راضی از مهمونی باشن...خیلی خوب...خوشبختانه زیاد هوا سرد نیست اینجا بهاری شده...واسه همین با یه رکابی اذیت نمیشدم روی موتور..خلاصه...ماشینشونو شناختم که داشت میرفت...گاز دادم رفتم کنارش داد زدم (عمه جان عمه جان..شیشه رو بکش پایین کفشا)...اولش عمه جان توجه نکرد ولی بعدش داد پایین شیشه رو منم کفشارو تقریبا کردم توی حلقش...ولی بچه ها اون عمه جان نبود...راننده و مسافرای اون ماشین عین جن زده ها بهم نگاه میکردن...فقط ماشینشون مثل ماشین عمه اینا بود...منم ببخشیدخواهی عرض کردم و رفتم...زنگ زدم به زنعمو که زنگ بزنه به عمه و جریان رو بگه....بعدش قرار شد من کنار فلکه موشک بمونم تا شوهرعمه بیاد و کفشا رو ببره...همینجور مونده بودم که ماشین پلیس وایساد کنارم...وای..گرفتنمون با ده کیلو جنس...وای...بعد عمو اومد و ازم اسم و اینا پرسید چون سرووضعم اصلا نرمال نبود...جولوی همه ملت تفتیشم کردن...بعدش خواست موتورو ببره..منم جریان رو گفتم و اونم گفت که..اگه دروغ گفته باشی خودتم میبریم..منم گفتم که..الان شوهرعمم میاد...موندن کنارم...چنددقیقه طول نکشید که شوهرعمه اومد و کلی ازم تشکر کرد و با پلیسا حرف زد و رفت...اونام قانع شدن که من موردی ندارم...بعدش تا دم در خونه با فاصله تقریبا بیست متر و بدون چراغ گردان پلیس دنبالم اومدن تا مطمئن بشن سالم به خونه رسیدم...چون سنم برای موتور سواری کمه....بعدش برام دست تکون دادن و رفتن منم همینطور...بعدش اومدم یه راس پای سیستم و اول جواب کامنت قشنگ ملینا جان رو دادم...بعدش شروع کردم به نوشتن این مطلب..بازم معذرت میخام که بدقول شدم امشب...آخه یادمه قول مردونه داده بودم...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...پست بعدی یک شنبه هستش....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 7 اسفند 1394برچسب:,

|
 
mostaraab 2

ما را از شیطان نجات بده عزیزدلم

یه دیپلم بیشتر نداره...بهش میگن...مهندس....د بیا

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خیلی خوب...بچه ها ما توی اصطلاحات محلی شهرمون یه اصطلاحی داریم که میگه((دم دونته))..((dam doonta))...یعنی ..دم دهنته...کنایه از چیزی هستش که خیلی به آدم نزدیک و سهل الوصول باشه...این سهل الوصول رو امروز یاد گرفتم..گفتم ازش استفاده کنم...خوب..مثلا میگیم...بقالی دم دونته..یعنی بقالی دم دهنته ..یعنی بقالی خیلی به خونه شما نزدیکه...خوب...داداش جان صادق زیرچشمش کبود بود..کبودبود..ههههه..خوشم میاد اینو میگم..کبودبود...خیلی خوب...کتک خوبی خورده بود...اونایی هم که زده بودنش خیلی هم به جا کتک زده بودنش...تقصیر خودش بود آخه...این داداش جان صادق من...توی کار آپارتمان سازی و اینا هستش...یه دیپلم بیشتر نداره..بهش میگن..مهندس...د بیا...خوب...خواسته بوده یکی از واحدای یکی از اپارتماناشو بندازه به یه بابایی...من بهشون میگم..قوطی کبریت...اخه آدم توشون خفه میشه...خیلی خوب...مشتری رو برده که واحد اپارتمان رو نشونش بده و براش تعریف و تمجید کرده که یارو رو خرش کنه...همینجور که داشته تعریف الکی میداده...به آقاهه گفته..(خوابش اینجاس...پذیراییشم فلانه ..نمیدونم کجاشم بهمانه..مسترابشم دم دهنته..((همون دسشویی گلاب به روتون))..))..یعنی دسشوییشم خیلی بهتون نزدیکه...بعدش آقاهه هم ازون پنج گیگ سیبیلا بوده خودش بوده با داداشاش ...کلا یه چیزایی تو مایه های ...ناصرملک مطیعی...عموناصرخان مخلصتیم به مولا....خیلی خوب...بعدش این صادق ما گلاب به روتون..((مسترابشم دم دونته)) رو چندین بار توی تعریف و تمجیداش از واحد اپارتمانی بهشون گفته...بالاخره اونام از خیر خرید واحد گذشتن و ریختن صادق مارو اندازه اسبی زدن...نوش جونش..منم بودم میزدمش...خلاصه خیلی به داداش جان مانی اصرار کرد که دوستاشو ببره سراغ اون اقاهه واسه تلافی ولی مانی قبول نکرد...بهش میگفت..(نصف حقتم نبوده...خوب کردن زدنت..منم که دارم میشنوم دوس دارم بزنمت)...آخه یعنی چی به یه نفر بگی.بلانسبت شماالبته((مسترابشم دم دهنته))...بچه ها وقتی ما داریم حرف میزنیم ممکنه بعضی حرفامون بصورت ناخواسته زشت و بد گفته بشه...بهتره روی حرفامون بیشتر دقت کنیم....دیگه..کلی بهش خندیدیم و یه مدتی جوک شد این صادق....حالا ازون روز به بعد هروقت میخاد واحدی چیزی بندازه به کسی..خودش میگه...اصلا سمت دسشویی نمیره...البته من بی مزه تعریف کردم...خود داداش جان صادق خیلی بامزه تر تعریف کرد...و...ادامه مطلب زدم عزیزای من...و...دوستونم دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 28 بهمن 1394برچسب:,

|
 
زنگها برای چه به صدا درمی آیند

ما را از شیطان نجات بده

فقط خدا میدونه من و فاطمه چقد از دیدن داداش جان مانی خوشحال شده بودیم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این خاطره مال حدودای هشت سالگیمه...وقتی که یکی از دخترعمه هام...خواهرجان فاطمه..یاهمون((فاطی سیبیل))...ده سالش بود...بخاطر این فاطی سیبیل که اونموقه ها وختی من بچه بودمه اون یه چندتایی سیبیل دراورده بود...منم آبروشو همه جا برده بودم...به هرکی میرسیدمه میگفتمه..که..فاطمه سیبیل درآورده...خیلی خوب...یه بار رفته بودیم خونه عمه جان...بعدش بزرگترامون رفته بودن بیرون من و فاطمه تنها شده بودیم توی خونه...ظهر بود..حوصلمون سررفته بود...بعدش خواهرجان فاطمه درومدگفت(هانی بیا یه کار زشت بکنیم)..منم گفتم(چه کار زشتی بکنیم؟)..گفت(هانی بیا زنگای خونه های مردمو بزنیم فرار کنیم)...وای..قدیما من عاشق این کار بودم...ولی الان از کرده خود بس نادم و پشیمانم ناموسن...خیلی خوب..مام رفتیم بیرون...زنگ چندتا خونه رو زدیم و فرار کردیم...خیلی هیجان بالایی داشت...هنوز یادمه...بعدش زنگ در یکی از خونه ها رو زدیم و دررفتیم نگو آقاهه توی حیاط بوده ...زود دروباز میکنه و ما رو میبینه که داریم فرار میکنیم...آقا اومد دنبالمون...هیکلش خیلی گنده بود ..اندازه دکلی هم دراز بود...فاطمه سرعتش از من خیلی بیشتر بود..عین موشک از بغلم زد رفت...منم همینجور..تپ تپ..داشتم میدوئیدم...یه کامیون از بغلم رد شد...جوری که پرت شدم خوردم زمین..صدرحمت به کامیون..آقاهه بود..کاری بامن نداشت دنبال متهم ردیف اول بود...رفت دنبالش منم همینجوری الکی میدوئیدم...دیدم رسید بهش..گرفتش...بعدش باهم یه مکالمه ای کردن و خواهرجان فاطمه باانگشت به من اشاره کرد..فهمیدم که منو فروخته نامرد...مسیرمو عوض کردم و باتمام زوری که داشتم دوئیدم...آقاهه ازم دور بود ولی خیلی راحت بهم میرسید...پیچیدم توی یه کوچه ای...اونجاتوی باغچه دم در یه خونه درختچه..مورت..بود...نمیدونم فارسی بهش چی میگن..فک کنم میگن..مودر..ما که بهش میگیم..moort...خلاصه رفتم توی مورت قایم شدم...اومد توی محله..منم قایم...یه کم اینور اونور نیگا کرد..اومد سمت مخفیگاه من...بالای سرم بود...ولی نمیدیدم...من لابلای برگای درختچه بودم...خیلی ترسناک بود..نفس نمیکشیدم...دیدین توی فیلمای ترسناک یارو از هیولا فرار میکنه قایم میشه بعد هیولامیاد بالاسرش ولی متوجهش نمیشه بعد میره؟؟...همینجوری بود...خلاصه ..منو ندید و رفت...یواش اومدم بیرون فرار کردم سمت خونه...نفسم داشت بندمیومد ولی باید فرار میکردم...رسیدم سرکوچه خونه عمه جان...همش از ترس احساس میکردم آقاهه دنبالمه...از ترس همینجوری میدوئیدم سمت در...ولی در بسته بود...اصلاخیال ترمز نداشتم...رسیدم که بکوبم به در... ولی در باز شد...فاطمه بازش کرد...اون زود رفته بود خونه و منتظر تا من بیام...هردومون خیلی ترسیده بودیم...محکم بغل کردیم همو...بعدش که کمی اروم شدم...بهش گفتم (چرا بهش گفتی منو بگیره؟؟)..گفت(میخاستم خودم فرار کنم)..خلاصه داشتیم با هم جروبحث میکردیم که زنگ خونه رو زدن..وای..وای وای...آقاهه اومد...ترسیدیم دروباز کنیم...ولی ول کن نبود که...آیفونشون تصویری نبود...بعدش به فاطمه گفتم که صداشو عوض کنه شناسایی نشه...اونم صداشو تودماغی کرد گفت(کیه)...بعدش دروباز کرد...داداش جان مانی بود...فقط خدامیدونه من وفاطمه چقد از دیدن داداش جان مانی خوشحال شده بودیم...ولی تا شب مانی فاطمه رو بخاطر تغییرصدای خنده دارش مسخره کرد...هی صداشو تودماغی میکرد و به فاطمه میگفت...(کیه)...خوب..ادامه مطلب هم زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 20 بهمن 1394برچسب:,

|
 
چپ شو دیگه لعنتی

ما را از شیطان نجات بده

بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد....

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خوب...یه سرگرمی خیلی جالب داریم ما که تا حالا دو بار فقط انجامش دادیم...یعنی خیلی فرصتش کم پیش میاد...باید چندتا از بچه های فامیل دورهم باشیم...توی یه جایی مثل باغ یا هرجایی که فضای باز داشته باشه...بعدشم داداش جان صادق باید بتونه ماشین ..ژیان..عتیقه باباشو که توی پارکینگ خاک میخوره رو بیاره...بعدش مسابقه شروع میشه....چندتا از بزرگترا کل کل میندازن که کی میتونه ماشین ژیان رو چپ کنه...نمیدونم میدونین یا نه..ماشینای ژیان قدیمی اصلا چپ ناپذیرن...اصلنش انگار از فنر خالی درست شدنه...خیلی خوب..حالا سرگرمی چیه..میگم...توی یه محوطه باز..هرکی ادعاش شد باید سعی کنه ژیان رو چپ کنه..خیلی سخته...یه بارش منو مانی و صادق و دوسه تا دیگه از بچه های فامیل بودیم...صادق رفت ژیان باباشو آورد...بعدش بازی شروع شد...مانی رفت..هی گاز میداد گاز میداد..یه هویی میپیچید ..ژیان کج میشد ولی چپ نمیکرد...خیلی تلاش کرد..نشد...بعدش صادق...اونم خیلی دیونه بازی درآورد..بازم ژیانه چپ نفرمودن...بقیه هم تلاش کردن..بازم نشدکه نشد...خوب..منم خواستم امتحان کنم..اولش اجازه بهم نمیدادن..ولی مگه میتونن جولوی کاریو که میخام انجام بدم بگیرن؟؟...غلط کردن...منم سوار شدم...قبل سوار شدن رو به همه کردم و گفتم(ادامه مطلب یادتون نره وا)...ههه..شوخی کردم...خوب..اولش میترسیدم..یواش میرفتم..بعدش ترسم کم شد وحشی شدم...هیولا شدم...هرچی میتونستم خربازی درآوردم بااین ژیان..چپ نمیشد که نمیشد...هیجان جالبی بود...میخواستم ماشین رو چپ کنم ولی تهه دلم نمیخواستم چپ کنم...ولی باز تلاش میکردم چپش کنم...(چپ شو دیگه لعنتی)...دیدین یه سوزن میره توی دست ادم..فوقش یه کم میسوزه دوقطره خون درمیاد؟؟..حالا سعی کنین آگاهانه خودتون سوزن بکنین توی دستتون..نمیشه..آدم دلش میترسه...توی ژیان هم منم همچین حسی داشتم...ولی چه باحس چه بی حس..چپ نمیکرد لعنتی...هیچی دیگه ژیان همه ماروشکست داد...خوب..ظهرشده بود مام گشنه...قرار شد داداش جان صادق بره پیتزا بگیره ...با ژیان رفت...مام منتظر تا بیاد ...بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد...گفت..((کثافتا..تیر به اون شکماتون بخوره...سر پیچ خاکی راه باغ چپ کردم..بیایین..این قوطی حلبی رو برگردونین سر تایراش...زود باشین عوضیا))..وااااااایییییی...داداش جان صادق ژیان رو چپ کرد...الان که باید خوشحال باشه....بچه ها ژیان یه ماشین نسبتا قدیمیه که از دور خارج شده...ولی همین ژیان صد شرف داره به خیلی ازین ماشینای جدید..میدونم باهام موافقین...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم......................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 18 بهمن 1394برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن5

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خیلی خوب..ادامه مطلب یادتون نره...خوب...این خاطره که میخام بگم مال خودم نیست...مال عمومش ناصرمه...این خاطرشو زیاد تعریف میکنه..ولی شک دارم خاطره خودش باشه..بیشتر به یه حکایت میمونه تا یه خاطره...ولی خوب چون از زبون عمومش ناصر شنیدم ..پس خاطره ایشونه...خوب...عمومش ناصر جوون بوده...توی قسمت قدیمی شهر خونه داشتنه...بعدش توی اون قسمت قدیمی شهر توی خونه ها یه زیرزمینای خیلی خیلی عمیق و ترسناکی هست که هنوز کسی تهشونو ندیده..بهشون میگیم...شوادون...shavadun...خوب..مرکز جن و پری هستن اینجور زیرزمینا...همشون به هم راه دارن...چون قسمت قدیمی شهرمون یه..دژ...بوده..یه منطقه نظامی خیلی خیلی قدیمی...خوب...اونجاها مار زیاد بوده...دیگه یه چیز عادی بوده براشون...هنوزم هستن...خوب..یه بار عمومش ناصر که جوون جیگیلی بوده...رفته توی شوادون خونشون...توی قسمتی که در دسترس بوده...چون تابستونیا شوادونها خیلی خنک میشه...خوب...اون چندتا بچه مار افعی دیده...که یه جا جمع بودنه...ترسیده بکشدشون مادرشون کینه ای بشه...اونم یه سبد دستساز رو وارونه میزاره سرشونو یه سنگ گنده میزاره روش...بعدش قایم میشه تا ننه مار افعی بیاد...تا اونو بکشه...بعدش مار میاد..عمو مش ناصر میگه یه مار خیلی خیلی گنده بوده یه افعی شاخدار...میگه ازسه متر بیشتر بوده و خیلی کت و کلفت...ترسیده خودشو نشون بده...چون صددرصد اگه با ننه مار درگیر میشده مجبور بوده فردا به عنوان گلاب به روتون مدفوع از بدن مار و بچه هاش خارج بشه...خوب..مار میاد..به سبد نیگا میکنه...ولی بچه هاشو نجات نمیتونه بده...چون عموناصر سنگ خیلی گنده ای روی سبد گذاشته بوده..عمومش ناصر یه قدرت بدنی عجیبی داره....خوب...مار یه کار عجیب میکنه ..اونجا یه کاسه آب خنک بوده...بعدش مار میاد برای تلافی از زهر خودش توی اب میریزه تا هرکی بخوره بمیره...بعدش میره...عمومش ناصر سنگ رو از روی سبد برمیداره و بچه مارارو ازاد میکنه دوباره قایم میشه...بعد از یه مدتی مار برمیگرده...میبینه بچه هاش ازاد شدنه...یه کار عجیبتر میکنه...میره میپیچه دور اون کاسه آب سمی..فشارش میده تا کاسه میشکنه..و آب میریزه..تا کسی ازون آب نخوره...خوب..خاطره جالبی بود برای عمومش ناصر اگه من به جای عمومش ناصرجان بودم..ازین خاطره یه فیلم میساختم....بچه ها مارهای افعی ازون دسته مارهایی هستن که عمرشون سقفی نداره اگه عوامل طبیعی مثل شکارچی و آدمها که میکشنشون نباشه اونا هیچوقت نمیمیرن تا اونقدر بزرگ میشن که میشن اژدها...منم یه خاطره با یه مار افعی کینه ای دارم ولی خنده دار نیست...شاید ...شاید...میگم شاید بعدا نوشتمش...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 9 بهمن 1394برچسب:,

|
 
تسبیح تکراری

به نام خالق زیباترینها

من نمیدونم بهشت خدا چه شکلیه..ولی شاید بهشت یه اتاقه که...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...همونطور که توی خاطره..مثلث برمودا..براتون گفتم میخام الان دلیل پیاده رفتنمو توی بازار شهر یعنی همه شهر رو بگم...خوب..عید همین امسال بود...پرنسس پدیا کوچولو همش داشت بهونه میگرفت..یه چیزی میخواست که اولا مسخره به نظر میرسید...چهارما تهیه کردنش خیلی سخت بود...دوما ادامه مطلب هم یادتون نره وا...خوب...اولش بهش توجه نمیکردیم ولی اونم مثل منه وقتی چیزی رو خواست دیگه تا بهش نرسه ول کن نیست...همه رو کلافه کرده بود...ولی خوب..واقعا یه خواسته عجیب داشت...خواسته ای که فقط از دختری مثل پدیا باید انتظار داشت...من اگه به بحث و مناظره و حاضرجوابی باشه جولوی هیچکس کم نمیارم...میخاد بی سواد باشه میخاد دانشمندباشه..میخاد یه نفر باشه میخاد صدتا دانشمند باشه...ولی شک نکنید جولوی پدیا کم میارم...خوب...الان میگم چی میخواست..یه تسبیح...جالبه نه.؟..ولی چه تسبیحی..؟.یه تسبیح که همه دونه هاش کامل باشه...و..هرکدوم از دونه ذکراش یه رنگ مختلف باشه...وای وای وای..کارمون درومد...عجیب بود ولی من بالاخره تصمیم گرفتم اونو براش تهیه کنم...برای اینکار لازم بود به تک تک لوازم مذهبی فروشی و هرجایی که تسبیح میفروختن سربزنم...شهر هم شلوغ بود...چون هفته دوم عید بود...نمیشدبادوچرخه برم...پیاده...همون خط یازده...خوب...خیلی پیاده رفتم تارسیدم به مغازه اولی که تسبیح داشت...خوب...ازش از هرمدلی یه دونه خواستم...یه کم نیگام کرد و شروع کرد به جداکردن تسبیح...بالاخره یه دوازده تایی شد...راه افتادم دنبال مغازه بعدی...بازم کلی پیاده روی...تا پیداکردم...بازم خریدم...هرچی بیشتر میخریدم کارم سخت تر میشد...چون توشون تسبیح تکراری بود و رنگ تکراری...تسبیحا توی کوله مدرسم سنگین شده بودن...یه وری شده بودم...همش باید مینشستم تا خستگیم فرار کنه..یعنی در ره...خوب...رسیدم به فلکه مثلث..و...همون اتفاق...بعدش آدرس چندتا تسبیح فروشی رو از بابای داداش جان مصطفی پرسیدم...اون گفت بهترین جا برای این چیزا ...بازار کهنه...یاهمون بازار قدیم..هستش...اونجا یه جاییه که مغازه هاش قدیمی هستن و مدلش هم قدیمیه یه جای دلنشین و آروم...اونجا هم تونستم چندتا تسبیح جدید گیر بیارم...من خیلی تسبیح احتیاج داشتم...بعضیاشون بزرگ بعضیاشون ریز ..همه مدل بودن...حتی مجبور شدم...سه تا تسبیح خیلی گرون قیمت بخرم...یه دونه چوبی دستساز...یه دونه سندوس..نمیدونم یه همچین چیزی...یه دونه هم یاقوته نمیدونم چی چی...حتی مجبور شدم برم نقره فروشی و یه دونه گلوله کوچیک نقره ای بخرم....ولی بچه ها...فروشنده های پیرمرد زود عصبانی میشدن...فروشنده های جوون هم...یه حرفایی میزدن که اصلا برام مهم نبود...همون متلک...بی خیال...ولی فروشنده های میانسال خیلی باهام خوب تا میکردن...و..فروشنده های خانوم از آقاها بهتر بودن...خوب...یه تغلبی هم کردم و سه تا دونه اخری رو از لوازم خیاطی که دکمه گلوله ای داشت خریدم...پاهام داشت کنده میشد از خستگی..پالرزه گرفته بودم..از صبح تا دو ونیم ظهر...اصلا گیج شده بودم بسکه راه رفته بودم....از کوهنوردی هم سخت تر بود....البته از یه کفاش محترم هم یه مقدار نخ کفاشی خریدم واسه نخ تسبیح مامان خاله گفته بود ازونا بگیرم...چون خیلی محکمه...خلاصه..اومدم خونه و با مامان خاله نسا نشستیم درستش کردیم...اتاق شده بود پر از دونه ذکر تسبیح...مجبور بودیم هر تسبیح رو برای یه دونش ببریم..البته با بسم الله...خلاصه...کادوپیچ کردیم و پیشکش کردیم خدمت پرنسس پدیا...من نمیدونم بهشت خدا چه شکلیه ولی شاید بهشت یه اتاقه که یه فرشته کوچولو نشسته توش و با یه تسبیح رنگارنگ داره ذکر میخونه...(((خدا....محمدرسول الله...یاعلی)))..آخ بمیرم براش...قسم میخورم اگه خورشید آسمون رو ازم بخواد براش خورشید رو از آسمون میدزدم و میارم پایین حتی اگه همه دنیا تاریک بشه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 8 بهمن 1394برچسب:,

|
 
داشتم میکشتمش

ما را از شیطان نجات بده

کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..ادامه مطلب یادتون نره وا...خیلی خوب..فوری برم سرخاطره چون ممکنه یه کوچولو طولانی باشه...هممون شوکه بودیم...آخه داداش جان مانی چرااینکاروکرده بود...اون ممکنه پولای مردم رو اینور اونور کنه...کلک بازی دربیاره ولی اون هیچوقت..دزد...نیست..اونم آفتابه دزد...باورمون نمیشد...عموجان خیلی بهم اصرار کرد که نرم باهاشون ولی باید میرفتم...دو شبانه روز بود مانی رو اینداخته بودن بازداشتگاه...هرجور بود منم باشون رفتم دادگاه...قرار بود اونجا مانی محاکمه بشه...آخه صاحب یکی از باغای اطراف باغمون ازش شکایت کرده بود..میگفت...مانی تخت توی باغ و یه مقدار آهن و گازپیک نیک و یه مشت خرت و پرت رو شبانه از توی باغش دزدیده...وقتی رفتیم یه دوساعتی منتظر بودیم تا بیارنش دادگاه وقتی اوردنش دستبند پابند بود...خودش با چندتا خلافکار دیگه...خودش که عین خیالش نبود...ولی نزدیک بود من گریم بگیره...چون لباس توی خونه تنش بود..یه زیرپوش بندری با یه زیرشلواری قرمز...بهش گفتیم چیکارکردی؟...همش میخندید و میگفت(هیچی ..من کاری نکردم)...با خلافکارای همراهشم دوست شده بود....خودم یواشکی ازش پرسیدم(اگه کاری کردی به من بگو پسر)...گفت که(نه...کاری نکردم)...از چشماش راست و دروغشو میفهمم...نه...کاری نکرده بود...خوب...نشستیم تا اسمشو بخونن واسه محاکمه...اون پیرمردی هم که ازش شکایت کرده بود هم روبرومون نشسته بود با دوتا از پسراش...الانم که دارم مینویسم هی دندونامو به هم فشار میدم...داشت درمورد سرقت مانی ازشون با پسراش حرف میزد...حیف اینهمه عمو عمو که صداش میکردم....منم دقت کردم...به زحمت صداشونو میشنیدم...چون اونجا شلوغ بود...داشت حرفای عجیبی میزد..یه چیزایی مثل...خواب...اومدن..رفتن...کنجکاو شدم...یواشکی رفتم نزدیکشون...اونجا به وضوح میشنیدم...داشت میگفت که((من خواب دیدم شب که این بچه قرتی(مانی ما رو میگه)...اومده از دیوار باغ بالا اومده بعدش همه چیو برده گذاشته توی ماشین و رفته))...رفتم روبروش سلام کردم گفتمش(عموفلانی تو خواب دیدی که مانی ما اومده ازت دزدی کرده؟؟؟؟)...پسراش سعی کردن جولوشو بگیرن چیزی نگه ولی با صدای بلند گفت(آره اجنبی..خودم خواب دیدم ..من خوابام همشون راسته)...باورم نمیشد...موتورم داغ کرد...نگفتم پیرمرده..نگفتم اینجا دادگاهه...زدم گلوشو گرفتم که خفش کنم...هی جیغ میزدم هی فوش میدادم...همه چی به هم ریخت...داشتم میکشتمش...پسراش باباشونو نجات دادن...دست یکیشونو گاز گرفتم...یه سرباز گنده اومد منو گرفت بلندم کرد بردم یه گوشه...منم چندتا مشت محکم زدم توی شیکمش...ولی عین خیالش نبود..هیچی نگفت بیچاره...فقط هی میگفت(آروم باش بچه...بی خیال شو..)..هی داد میزدم(خواب دیده...خواب به خواب بره)...هی فوش میدادم...اگه سنم قانونی بود همونجا بازداشتم میکردن...نمیتونستم جولوی خودمو بگیرم به حرف هیشکیم نبودم...نه عموجان نه زنعمو نه مانی...فقط جیغ میزدم و فوش میدادم...همه ریخته بودن دورمون...احساس میکردم بدنم آتیش گرفته...وسط این جیغ و داد...یه هو یه چیزی آرومم کرد....کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد....یه پیرزن ساده و مهربون که اگه مامان داشتم بازم اونو بیشتر از مامانم دوس داشتم...اصلا جونم به جونش وصله...جدی میگم...مامان خاله ازون جیغ وداد و شلوغی ترسیده بود..با نگرانی داشت نیگام میکرد...انگار داشت گریش میگرفت...صدلعنت به من و هفت جدم ...اجنه ولم کردن..هههههههه...عین روانیا نشستم...ولی هنوز نمیتونستم خودمو کنترل کنم...یه هو پاشدم رفتم اتاق قاضی...یه سرباز خواست جولومو بگیره ولی محلش نزاشتم فقط یادمه درزدم...رفتم روبرو قاضی...یه حاج آقای میانسال بود....از سادات بود فک کنم...نمیدونم...بعدش خواستم قضیه رو براش تعریف کنم...نمیتونستم اخه گریم گرفته بود...فقط ...خواب دیده...رو میتونستم بگم....سربازه خواست برم گردونه حاج اقا نزاشت ازم میخاست بگم چی شده..نگران شده بود...عموجان اومددنبالم و آقای قاضی ازش جریان رو پرسید ..عموجان هم گفت...زود پرونده مانی رو باز کردو به کارشون رسیدگی کرد ولی من رو از اتاق بیرون کردن..چون ممکن بود قاتی کنم باز....داداش جان مانی بیگناه شناخته شد و درجا خودش برای پیرمرده رضایت داد....بعد قاضی به علت کهولت سن پیرمرده براش زندانی نبرید ولی یه مختصرجریمه دولتی براش درنظر گرفت....خوب..میدونم طولانی شد..شرمنده...بچه ها منم به خواب و رویا و تعبیرش اعتقاد دارم ولی خواب...خوابه...اجازه ندین هیچوقت از زندگی واقعیتون مهمتر بشه...هیچوقت...حتی اگه مکاشفات یوحنا دیدین توی خواب....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

شنبه 3 بهمن 1394برچسب:,

|
 
غوداااااااااااااااااااا

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...میخام براتون یه خاطره کاراته ای بنویسم....خوب...آرین آریا میرن تکواندو...دوتاشونم کمرقرمزن...کارشونم بد نیست...ادامه مطلب رو دریاب....لنگ و لگد خوب پرت میکنن...خلاصه...این ارین خیرندیده یه ضربه پای قوی یاد این پدیا کوچولوی ما داده...اونم اینه که یه ذره میپری پای چپتو پرت میکنی جلو بعد باپای راستت یه ضربه پای قوی به جلو میزنی...پرنسس پدیا هم خیلی قشنگ این فن رو یاد گرفته....خوب...یه بار من داشتم نمیدونم چیکار میکردم....که پرنسس پدیا درومد گفت(گاو...تو میتونی ایستاده سرتو بچسبونی به زانوهات؟؟)..منم گفتم(کاری نداره گربه...آره که میتونم)...آخه بچه ها من یه خورده ورزشم یه جوری بوده که بدنم کش خوب میاد....بعدش گفت(اگه راس میگی سرتو بزن به زانوت ببینم)...منم ساده دل...منم بچه روستایی...منم دل صاف...خر شدم...سرمو بردم چسبوندم به زانوم...بعدش خوردم زمین...بگو چرا...پدیا رفته بود پشت سرم همون فن رو که ارین بهش یاد داده بود از پشت سر ...غوداااااااااااااااااااا...به پشتم زده بود منم با کله رفتم تو زمین...حالا اینا هیچ...بگو چی شد...گلاب به روتون گلاب به روتون...موقه اصابت اردنگی به اونجام....یه ملودی خوش آهنگ(((ضارت)))همزمان با خوردن اردنگی ازم اجرا شده بود....اونقد پدیا خندید بهم اونقد خندید بهم...منم کلی ازش خواهش تمنا کردم که چیزی به کسی نگه اونم قول داد که به کسی چیزی نگه..منم خیالم راحت شد....فردا صب که میخواستم برم مدرسه داداش جان مانی درومد گفت(خوب گوزو...امروز زنگ میزنی بیام مدرسه دنبالتون یا خودم سرساعت بیام گوزو؟؟)...خوب فهمیدم پدیا بهش گفته....وختی رفتم خونه...زنعموجان گفت(ایندفه اشکالی نداره ولی سعی کن دسشویی رو قبل ازینکه بهت فشار بیاره بری)...خوب..پدیا به زنعموجانم گفته....فقط عموجان چیزی نمیگفت...فقط وختی میدیدم...میزد زیر خنده...مامان خاله نسا گفت(عیبی نداره عزیزم...بزرگ میشی یادت میره..همه اینجورین)..به مامان خاله هم گفته بود....عمومش ناصر هم هروقت میدیدم میپرسید (پس جریان چی بوده پهلوون؟؟)....این وسط فقط خواجه حافظ شیرازی از جریان خبردار نشده بود که فک کنم اگه اشعارشو بگردین ممکنه یکی دو بیتی دراینباره شعرگفته باشن ایشون...تا یه مدتی بحران عاطفی داشتم سر این قضیه...خخخخخ....خوب...نکته اخلاقی چی بگم.....نمیدونم چی بگم.....آهان...ازمحبت خارها گل میشود.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 26 دی 1394برچسب:,

|
 
هشدار برای کبری یازده3

ما را از شیطان نجات بده

یعنی مانی چیکار کرده بود که اینهمه پلیس خونه رو محاصره کرده بودن؟؟....

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خیلی خوب...یادمه یه روز صبح بود...من تنها بودمخونه با پدیا...داشتیم با هم بازی میکردیم...ظاهرا که یه روز اروم و ملایم و تماشاگرپسند بود....خوب...مانی اومد خونه....اونم شرایطش عادی بود...اومد رفت توی اتاقش پای سیستم تار عنکبوت بستش...اگه بین خودمون بمونه رفت تا یه کم کارتونای دوره خودشو ببینه...کارتونای دهه شصتی...مثل..هنادختری در مزرعه...چوبین.. بابا لنگ دراز...بعضی وختا منم میرم پیشش با هم نیگا میکنیم...قشنگن ..خیلی دوسشون دارم...خیلی خوب...همینجوری داشتم با پدیا بازی میکردم که صدای بلندگو اومد...(((آقای مانی فلانی خودتو تسلیم کن خونه در محاصرس ..راه فراری نداری)))...ععععععههههههه....چی شده...بازم همون جمله ها رو تکرار کرد...دقت کردیم..آره پلیس اسم مانی رو صدا میکرد و ازش میخواست که خودشو تسلیم کنه....مانی از اتاق اومد بیرون...اولش فکر کرد که من یه چیزی ضبط کردم دارم سربسرش میزارم....ولی وختی چهره پاک و معصوم و بی گناه من رو دید فهمید که من کاری نکردم...اخه من بیشتر مانی ریده بودم به خودم.....پرنسس پدیا این وسط درومد گفت(مانی الاغ چه خلافی کردی که دنبالتن؟؟)...واااا...تو اینا رو از کجا یاد گرفتی گربه؟؟...به من میگه(گاو)..به مانی میگه(الاغ)...مانی گیج بود...فک کنم میخواس از پشت بوم فرار کنه...بهش گفتم(چیکار کردی؟راستشو بگو)...یه کم فک کرد گف(هرچی فک میکنم یادم نمیاد چیکار کردم)...د بیا...جنایتکار روانی نبود که هم شد...اینوچیکارش کنیم....خلاصه...بهش گفتم(ماکه از هم چیزی مخفی نمیکنیم به من بگو لااقل بدونم چی شده)...گف(به جان خودم و خودت که میخام سر به تنت نباشه من کاری نکردم میگم)...میخواس از پشت بوم بره که بهش گفتم ...چندلحظه بمونه من برم ببینم چه خبره...بعدش وختی داد زدم ..نامحرم نباشه...اونموقه در ره...قبول کرد...پلیسا هم که ول کن نبودن...همش توی بلندگو اخطار میدادن....رفتم دروباز کردم...ععععععهههههههه...پلیس کجا بوووووددددد....اینا که پلیس نیستن....بگو چی بودن...چندتا نون خشکی...ازونا که توی بلندگو داد میزنن ..نون خشکیههههه...نمکیههههه....با گاریاشون اومده بودن...با تعجب موندم نیگاشون کردم....یکیشون اومد سمتم...رفتم لای درخونمون..بهش گفتم(نزدیک نیا همونجا حرفتو بزن)..اونم موند سرجاش...خلاصه کنم...جریان این بود که مانی چندوقت پیش ازشون پول گرفته بود که مثلا با کمترین قیمت براشون سه تا ماشین نیسان بخره تا بتونن بهتر کارشون رو انجام بدن...قول سه تا نیسان دسته اول...فقط هم پول یک نیسان ازشون گرفته بود...اونام خر شده بودنه....حالا فهمیدنه مانی سرشون کلاه گذاشته...اومده بود دنبال پولاشون....دروبستم رفتم پیش مانی و جریان رو بهش گفتم....احمق کلی خندید...بهش گفتم(بابا بیا برو پولشونو بده اینا مالشون حلاله مثل تو حروم خور نیستن که)..مانی گفت(بخدا هرچی داشتم واسه وام همشو یه جا گذاشتم دراز مدت...یه هفته دیگه سودشو میریزن حسابم..الان هیچی ندارم)...میخواست از من بگیره....عمرن همچین مبلغی بهش بدم..اگه بهش میدادم بهم برنمیگردوند...هرجوری بود پنج ملیون ازش گرفتم....بردم دادم به اون بیچاره ها...بهشون گفتم..داداشم یه هفته دیگه میاد بقیشو بهتون میده....اونام رفتن....ولی خدایی راس میگفت...همه پولاشو بخاطر یه وام که برای خودشو صادق مونگل میخاستن گذاشته بود دراز مدت....هیچی پول نداشت....هر شب عین بچه ها میومد از عمو و زنعمو پول توجیبی میگرفت...چقد حال میده یه مرد گنده رو ببینی از مامان باباش پول توجیبی میگیره......خیلی خوب....چندتا عکس بی ادبی زدم براتون ادامه مطلب...ولی باادباش نرن...ادامه مطلب...همتون میرین ادامه مطلب...شرط میبندم....ههههههه....خیلی خوب...و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......................هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 25 دی 1394برچسب:,

|
 
به منه عاجز کمک کنید

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...بچه ها تاحالا شده توی یه جای تاریک گیر بیفتین..خیلی هم بترسین؟؟؟...چرا اینو پرسیدم...همینجوری الکی...دلیل خاصی هم ندارم...سرکارتون گذاشتم..خوب...بریم سر خاطره...خوب...زنعموجان یه سری نذر و اینا داشت که باید میداد به ..آقا سبزقبا...یکی از بزرگترین امامزاده های شهرمون...خوب ..پول رو داد به مانی..که اونم بندازه توی ضریح آقاسبزقبا..البته من رو هم مامور کرد با داداش جان مانی برم تا مانی دست از پا خطانکنه و پولا رو برا خودش برنداره...رفتیم...رسیدیم به سبزقبا...سلام دادیم و رفتیم داخل حرم...اونروز عصر خلوت بود...رفتیم داخل و مانی همه پولا رو کامل و دقیق اینداخت توی حرم...قبول حق ایشالله...خوب...باید برمیگشتیم...ولی مانی گفت به من که..هانی من میخام یه کم با خدای خودم خلوت کنم...واااااا...اینو خلوت کردن با خدا؟؟؟...بهرحال...منم رفتم دم در حرم توی پیاده رو...اونجا اشخاص مستمندی هستن که میشینن توی پیاده رو تا شاید ادمای خوب یه کمکی بهشون بکنن...بچه ها من ازین شلوارای مدل پاره پاره ای زیاد میپوشم ازین شلوارا خیلی خوشم میاد...اونروزم یکی ازون شلوارا پام بود...خوب..رفتم نشستم توی پیاده رو یه کم خواب داشت میومد توی چشمم...ولی نباید میخوابیدم تا برم خونه شاید تونستم بخوابم...ولی کسل بودم...همینجور که نشسته بودم سرم رفت بین پاهامو یه کم چشامو بستم ولی حواسم بود خوابم نگیره...توی همین حال و هوا بودم که ضرت ..یه سکه افتاد جولوم...وا..محل نزاشتم...یه کم دیگه گذشت..ضرت ..یه پونصدی افتادجولوم...یه کم دیگه بازم...بازم...ههههه...دو زاریم افتاد..منم بیشتر خودمو ولو کردم روی زمین...همینجوری هی پول میفتاد جولوم...یعنی من اینقد شبیه ادمای مستمند هستم...خوب..یه مقدار پولی جمع شد برام...مبلغشو نمیگم تا نکنه شمام وسوسه شین اینکاروکنین...بهرحال کار درستی نیس...پولا رو جمع کردم...بردم داخل...مانی داشت میومد..گفت که...اینا چیه؟این پولا از کجات؟....منم جریان رو براش گفتم....خواست پولارو ببره واس خودش...ولی من اصلا اجازه ندادم...پولا رو بردم انداختم توی حرم اقاسبزقبا...و همونجا به اقاسبزقبا قول دادم دیگه هیچوقت اینکارونکنم...مانی خیلی حرص خورد که پولا رو ندادم بهش...ولی خوب...زهرشو ریخت...همونشب همه جریانو برای خونواده تعریف کرد...سرلج من...منم چی داشتم بگم...فقط راستشو گفتم...همین...خوب..بچه ها زمونه یه طوری شده که ادم نمیدونه مستمند واقعی کیه...خیلیا الکی میگن...ولی بچه ها عموجانم میگه...آدم باید به هرکی که ازش طلب پول یا لباس یا غذا میکنه بهش هرچی که درتوان داره کمک کنه...حتی اگه بدونه اون شخص داره دروغ میگه..بهرحال غرورشو شکسته و اومده ازت درخواست میکنه....بیشترین چیزی که خدا بهش توجه میکنه..دستی هست که به مستمندی کمک میکنه...ولی بازم بگم بچه ها...به هیچکدوم اون مستندایی که میان دم خونه و طلب میکنن...اعتماد نکنین..اگه خواستین بهشون پول بدین ...از زیر در براشون بندازین...ولی قبلش معذرت خواهی کنین و بگین که کسی خونه نیست در قفله....به همین سادگی..در رو باز نکنین...ممکنه خطرناک باشه....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که ادامه مطلب هم هست....هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..............مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:,

|
 
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....این خاطره مال من نیست....برای داداش جان مانی اتفاق افتاده...یعنی هیچ ربطی به ارتباط من نداره...خوب...مانی کتفش کبود شده بود و خیلی درد میکرد...حالا چرا؟...میگم برات...خوب...از اونجایی شروع شد که داداش مانی رفته بود یه شهر دیگه تا طبق معمول ولگردی کنه....با دوسه تا از دوستای دک و دیونش...خیلی خوب...توی اون شهری که رفته بودنه...بابای یکی از دوستای صمیمیش اونجا بستری بوده..ولی الان ازش خبر ندارم...کجا؟...توی ..مرکز کنترل ناهنجاریهای هوش....یا همون...دارالمجانین...یا همون تیمارستان...یا همون دیونه خونه....خیلی خوب...این مانی هم گفته برم ازش یه احوالی بگیرم هرچی باشه جای پدرمه...آقااین مانی قصه ما میره پیش بابای دوست صمیمیش عیادت...میره توی اتاقش و با بابای دوستش ملاقات میکنه..یه آقای نسبتا مسن بسیار شیک پوش و خوشزبون...و صدالبته خیلی محترم....یه سلام احوالپرسی گرم و روبوسی و اینا...بعد حرف میزنن باهم...عموهه به مانی میگه که...پسراش اونو تنها گذاشتن...میگه که مشکلی نداشته پسراش برای اینکه از شرش خلاص بشن اینکاروکردن....به مانی میگه که من دیونه نبودمه پسرام این انگ رو بهم زدن...و ازین حرفا ...خلاصه مانی ما قبول میکنه که بابای دوستش عاقله و مشکل روانی نداره...بعدش عموهه به داداش جان مانی میگه که..برو شهر خودمون به بچه هام بگو بیان برم گردونن...مانی هم خیلی غیرتی میشه و قبول میکنه هرکاری از دستش برمیاد برای بابای دوستش که خیلی هم از بچگی مانی رو دوس داشته انجام بده...تا از دیونه خونه بیرونش بیاره...بعدش عموهه به مانی تاکید میکنه که یادش نره اینکارو کنه ..مانی هم میگه چشم...خلاصه خیلی به مانی تاکید میکنه...مانی هم قول میده و از عموهه خدافظی میکنه...همینطور که پشتش به عموهه بوده داشته از اتاق میومده...یه چیز خیییییییلی محکم میخوره به کتف مانی از پشت....مانی میخوره زمین برمیگرده میبینه اون آقاهه رادیوی کوچیکی رو که کنارش بوده پرت کرده زده به کتف مانی...مانی درحالیکه خیلی دردش گرفته بوده میگه که....چرااینکارو کردی؟...عموهه میگه که...میخواستم مطمئن شم که یادت نمیره به بچه هام بگی بیان برم گردونن...بعدش خواسته بازم با یه گلدون به مانی حمله کنه که حراست تیمارستان میان و مانی رو نجات میدن و به عموهه مسکن قوی میزنن تا بیشتر به خودش یا دیگران خسارت وارد نکنه....مانی هم خدا رو صدهزار مرتبه شکر کرده که رادیوهه به سرش نخورده....رادیو توی کتفش خورد شده بوده...آخه بچه ها دیونه ها زورشون خیلی زیاده....مانی هم وختی اومده شهر دیگه از ترس سمت پسرای اون عمودیونه هم نرفته....خوب...بچه ها جون....همه دیونه های دنیا توی دیونه خونه نیستن....بلانسبت شما خیلیا هستن که عاقل نشون میدن ولی درواقع دیونن...بچه ها...من از دیونه ها میترسم...شما هم بترسین.....میفهمین که چی میگم...خیلی خوب...ادامه مطلب زدم...........و ......ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..................هانی هستم.......................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 22 دی 1394برچسب:,

|
 
شیر..فشن..چیلیک

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...حتما از اسم عجیب غریب این پستم تعجب کردین...ولی اگه بخونینش متوجه میشین که الکی اسم نزاشتم...خوب...ماجرا توی باغ اتفاق افتاد...عمومش ناصر از یه گله دار که گله گاومیش داشت...مقدار زیادی شیر خریده بود...اونارو جوشونده بود توی یه ظرف مسی خیلی بزرگ...خوب...تااینجا رو داشته باشین...سگ علاقه عجیبی به پارچه بازی داره...یعنی دو یا چند سگ یه پارچه رو میگیرن و این از دهن اون میکشه این از دهن اون...پرتش میکنن میگرینش تا پارچه بیچاره تیکه تیکه میشه...منم بعضی وقتا این بازی رو با سگا انجام میدم...اونام هی میپرن بالا برای پارچه...از دستم میگیرن...میکشن...منم از دهنشون میگرم میدوئم میان دنبالم...خلاصه خیلی باحاله...خیلی خوب...شیر جوشیده بود...اونو توی چندتا پاکت پلاستیک نسبتا بزرگ ریخته بودن مانی و عمو مش ناصر بعد مش ناصر به من گف که یه دونشو ببرم بزارم روی سکو که خنک بشه...منم بردم که بزارم روی سکو...این وسط یکی از سگا که یادم نیس کدومشون بود...فک کرد این که دستمه پارچس...اینبار فک کنم سگه به این نتیجه رسیده بود که سگ باید توی زندگی خر باشه..اونم خرنفهم نه خر الکی....اومد که بازی کنه....من متوجه شدم...سعی کردم شیر رو ببرم بالا که سگه احمق پارش نکنه ولی دیر اقدام نمودم...پاره شد منم بردمش بالا همه شیر خالی شد روی سرم...کلا کله شیری شدم....البته داغ هم بود..ولی نه زیاد...همه جونم شد شیر...سگه که فهمید ریده در رفت...مش ناصر و مانی اولش کلی بهم خندیدن...منم لباسامو درآوردم چون بدجوری چسبناک شده بودن...وقتی پیرنمو درآوردم موهام یه کم سیخ سیخی شدن...مانی گف(صب کن ببینم)...بعد اومد بادستش موهامو حالت داد...تکون نمیخوردن...زود حالت میگرفتن...بخاطر شیر که روی کلم ریخته بود...اصلا اگه بوی بد شیر موقه فاسد شدنش نبود بهترین حالت دهنده مو همین شیر بود...بعدش کلی با دستاش موهامو اینور اونور کرد...فشن شدم...عین جوجه تیغی شدم....بچه ها من و دوستام آریا آرین زاگرس...بجز آریا بقیمون از فشن کردن مو بدمون میاد....بچه ها زیاد موهاتونو ازین ات و آشغالا نزنین...بزنین اگه دوس دارین ولی هفته ای یک یا دو بار بسته....خلاصه ..اونروز تنها روزی بود که من فشن کردم...بعدش ادامه مطلب یادتون نره....بعد...همینجور که عین جوجه تیغی بودم...مانی با گوشیش...چیلیک..ازم یه عکس گرفت...بد نیفتاده....کاش امکانش بود میزدم وبلاگ....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.........هانی هستم.......................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 18 دی 1394برچسب:,

|
 
کودکان کار

ما را از شیطان نجات بده قربونت برم

عمو مش ناصر هیچی نگفت...داس رو برداشت ...رفت سراغ درختا که هرسشون کنه....اون یه مرد هستش یه مرد واقعی....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم....خوب مثل اینکه دیشب آغاز سال نو میلادی بوده...خوب...سال جدید میلادی رو به همه مسیحیان جهان تبریک میگم....و ازشون میخام دعا کنن که عید ماهم زودتر برسه یه نفسی بکشیم ناموسن...خوب...باغ بودیم...من و مانی...مانی یه چیز جالب اورده بود باغ...یه ماشین جیپ مدل قدیمی قدرتمند....مام سوارش شده بودیم و عنتربازی درمی اوردیم...مانی هی گاز میداد یوهو ترمز میکرد....گاز میداد یوهو میپیچید....درجاگاز میداد خاک بلند میشد...لیز میداد ماشینو توی خاکا...منم کنارش نشسته بودم....دلم توی دستم یه بار چپ نشیم...ولی نمیدونم چرا خیلی ازین وحشی بازی خوشم میومد و هی جیغ میکشیدم مانی هم شیر میشد بیشتر وحشی بازی درمیاورد....توی همین تفریحات سالم بودیم که ضرررتتتتتتتت...رفتیم توی دیوار باغ خودمون...آخه خاک بلند شده بود چش چشو نمیدید...اصلا خانواده ما استعداد عجیبی توی رفتن باماشین داخل دیوار داریم...دیوار هم زبون بسته عین یه درخت ضرت افتاد زمین...یه کم موندیم تعجب زده نیگا کردیم...(مانی تقصیر تو بود)....مانی گفت(توئه الاغ همش میگفتی بیشترگاز بده)....منم گفتم(به من چه...منکه چیزی یادم نمیاد)...خلاصه..فایده ای نداشت....ماشین فقط چراغاش شکسته بود درست میشد...ولی دیوار باغ قسمتیش افتاده بود....خلاصه ...شب توی خونه عموجان به جفتمون گفت(فردا اول وقت..خودتون اجر و سیمان و ماسه میگیرین...خودتون هم تا شب فرصت دارین درستش کنین..اگه کارگر گرفتین مش ناصر بهم میگه)...بدبخت شدیم...بیچاره شدیم...خوب...فردا سر بنایی بودیم..داداش جان مانی اوسا منم شاگرد...یا به قول محلیمون...مزیر..(mozir)...همون مزدور هستش....خلاصه...اول ماسه ها رو با بیل و بیلچه با سیمان قاتی کردیم...من زورم نمیرسید بیل بزنم بیلچه میزدم...بعدش وسطشو گود کردیم...شیلنگ آب گرفتیم وسطش تا پر شد..یه بار منفجر شد اب سیمان پخش زمین شد...ولی عمومش ناصر جمعش کرد...بلده...خوب...رگه اول دیوار رو چیدیم...بعدش سیمان..بعدش یه دونه یه دونه سیمان و ماله کشی....خیلی هواگرم بود...شیکممون باد کرد بسکه آب بخوریم..همه جونمون سیمان و خاک شده بود....خییییییییییییلی سخت بود....یه بار مانی افتاد نصف دیوار خراب شد..دوباره از اول...عمومش ناصر هم رفته بود توی باغ.....وسط کار به مانی گفتم...(مانی خوشبحال این سگا که بنایی نمیکنن...کاش جای این سگا بودیم)...مانی گفت(آره والله با همه خنگیت اینو خوب گفتی)..اخه نکبت و ظلمت هم کنارمون بودن و تماشامون میکردن....مانی همش سرم داد میکشید...آخه تندتند براش سیمان نمیبردم...نمیتونستم خو....خلاصه غروب شد...عمومش ناصر رفت شهر...دیوارم تموم شد...ولی به تنها چیزی که شبیه نبود دیوار بود....همش موج موجی و افتضاح..یه باد میومد مینداختش...مام خییییییییییییییلی خسته بودیم...لباس عوض کردیم سوار ماشین شدیم...اومدیم سمت شهر....من برگشتم به دیوار نیگا کردم که ساخته بودیمش...یوهو ضرت افتاد همش خراب شد....منم برگشتم روبرو رو نیگا کردم ولی هیچی نگفتم....چون احتمالا باید برمیگشتیم درستش میکردیم...عمرن...شب شد و عموجان از قیافه هامون فهمید که دیواروخودمون درست کردیم...عمومش ناصرهم رفت باغ....فرداشد..عموجان گفت بریم دیواوببینم...من نمیخاستم برم ولی به زور بردنم...رفتیم من خودمو واسه یه روز دیگه بنایی آماده کرده بودم...ولی وقتی رسیدیم.....دیوار درست بود...خیلی بهتر از اولش...عموجان تعجب کرده بود..مانی هم همینطور ولی من نه...چون میدونستم دیشب عمومش ناصر درستش کرده....رفتیم توی باغ عمومش ناصر برامون چایی درست کرد....درمورد دیوار هیچی نگفت....یه سیگار روشن کردو یه داس برداشت و رفت سراغ درختا که هرسشون کنه...اون یه مرد هستش ..یه مرد واقعی.....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید......پادشاهی که هیچ قلمرویی...ادامه مطلب یادتون نره.....حالا.....نداشت....هانی هستم..........................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 11 دی 1394برچسب:,

|
 
ولی به کسی نگین

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه راس برم سر خاطره...داشتم دوچرخه سواری میکردم...البته موتورسواری بیشتر دوس دارم ولی خوب...دوچرخه هم حال خودشو داره...توی سرابالاییا نفسم میگرفت..ولی توی سراپایینی ها خیییییییلی فاز میداد...همینجوری داشتم واس خودم قیچ قیچ رکاب میزدم که یه موتورسوار که داشت از پشت سرم میومد رسید بهم سرعتشو کم کرد و با نگرانی به چرخ عقبم نیگا کرد و بهم گفت..(آقاپسر چرخ عقبت دور میخوره)...منم چرخ عقبمو نیگا کردم...بعدش نگران شدم...موتورسواره رفت...منم صبرکردم تا خوب دور بشه...چون ترسیدم کلکی توی کارش باشه...ولی خوب..رفت...منم ترمز کردم و پیاده شدم...یه کم به چرخ عقب دوچرخه نیگا کردم...ظاهرش که از منم سالمتر بود...یه کم با دستم چرخوندمش اینور اونورش کردم...یعنی چه مشکلی داشت که دور میخورد...خیلی هم از مقر فرماندهی یا همون خونه دور بودم...یه کم موندم ..میترسیدم سوارش بشم کار دستم بده...منم گرفتمش دستمو پیاده سمت خونه اومدم...چندبارم هی خسته میشدم...کمی مینشستم تا خستگیم کم بشه..ولی تابستون بود و گرمای خوزستان که به گرمای جهنم گفته..دکی..خیلی خوب...دیگه نگم ادامه مطلب رو ببینین خودتون میدونین...ساعت حدود یک ونیم بود رسیدم خونه...رفتم داخل همه نگران بودن...آخه گوشیمو باخودم نبرده بودم...حافظه ندارم که...بعدش عموجان علت دیر اومدنمو ازم پرسید...منم گفتمش...دوچرخه خراب شده بوده...بعدش گفت(چش شده مگه؟)..منم گفتمش...(نمیدونم ولی فک کنم چرخ عقبش دورمیخوره)...عموهیچی نگفت...رفت توی اتاقش...یعنی مشکل دوچرخه اینقد خفنه که عموجان رو نگران کرده...پرنسس پدیا هم داشت نیگامون میکرد...رفت از توی اتاقش سوار سه چرخش شد اومد بیرون و گفت(هانی دوچرخه منم خرابه اخه چرخ عقبش دور میخوره)..بعدش میخندید بهم...بعدش مانی پس کلمو گرفت برد توی حیاط و نشوند پای دوچرخه و گفت(خوب معلومه که چرخ عقبش دور میخوره...آخه مونگل فضایی اگه چرخ دورنخوره که حرکت نمیکنه)...وای خدای من تاحالا اینجوری سرکارنرفته بودم...ولی به کسی نگین...خوب...من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه....اونم خرنفهم نه خرالکی........و......ایستاده بود همچنان خیره درخورشید.......پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم...........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 4 دی 1394برچسب:,

|
 
جبهه های حق علیه باطل

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..این خاطره ماله چندهفته پیشه...یوهو یادم اومد گفتم تایادم نرفته بنویسمش..خوب..داشتم بامانی ازبازاربرمیگشتیم...همینجور که داشتیم میومدیم من یه اقای آشنا رو دیدم که ایستاده بود کنارخیابون...به مانی گفتم...نگه داره تا اون اقا رو برسونیم آشناس...مانی هم چیزی نپرسید...خوب ..یه آقای کت شلواری موجه و باادب بود و لفظ قلم حرف میزد...باهم یه سلام علیکی کردیم و راه افتادیم....نمیدونم این وسط مانی چرا شوخیش گرفته بود از دم هر مسجدی رد میشدیم درمیومدمیگفت(ای روزگار...آخوند این مسجدم نشدیم)..آقاهه درومدگفت(خوب پسرم میتونی درس حوضوی بخونی تا بتونی طلبه شی)..مانی هم همش جوابای سربالامیداد..آخه این داداش جان مانی من نمیدونه قبله دقیقا کدوموره...خوب..بازم ازکناریه مسجدردشدیم مانی گفت(همین مسجدومیبینی؟...آخونداین مسجدم نشدیم)...آقادرومدگفت(پسرم میتونی خودت مطالعه مذهبی داشته باشی..بعد حتما توی آزمون طلبگی قبول میشی)...بازم مانی جواب بی ربط داد...منو میگی..صورتم 285چروک برداشته بود ازبس جولوی خندمو داشتم میگرفتم...اخه من یه چی میدونستم که داداش جان مانی نمیدونست....خوب چندبار همچین حرفایی بینشون ردوبدل شد...یه بارم از یه کوچه داشتیم ردمیشدیم..مانی درومد گفت(همین..همین مسجدومیبینی؟..اخونداین مسجدم نشدیم)..من پرسیدم(آخه اینجاکه مسجدی نبود)...مانی گفت(محله پشتی یه دونه بود شما نمیدونی بچه)...خلاصه...رسیدیم توی منطقه خودمون بعد آقاهه خواست پیاده شه مانی بهش گفت (نه آقا...دقیقا هرجامیری برسونمت)..اقا هم قبول کردوآدرس داد...رسیدیم دم مسجدمحلمون..آقاپیاده شد...یوهو دوتا بسیجی دوئیدن سمت اقاهه...بعد توی دستای یکیشون یه دست لباس روحانیت بود....بعدبسیجی درومدگفت(حاج آقاشرمنده...ماشین خراب شد نشدبموقه برسونیمتون مسجد)..آقا لباساروپوشید و شد حاج آقا...من خوب میشناختمش ولی چیزی نگفتم ببینم مانی بحث رو تاکجا میرسونه...حاج اقا هم منو میشناخت...ولی خوب..طبق بزرگ و کوچیکی تا کوچیکتر آشنایی نداده بزرگتر هیچوقت اشنایی نمیده..این یه قانونه...راستی..ادامه مطلب هم هست...خوب...مانی حسابی دستپاچه شده بود...درومد به حاج اقا گفت(حاج آقا خیلی ارادت داریم خدمتتون...من زمان جنگ درجبهه های حق علیه باطل جنگیدم کارت جانبازی دارم)درآورد کارتشو نشون داد..راس میگه کارت جانبازی داره..آخه بچه بوده موشک یه جایی نزدیکش خورده موج انفجار گرفتدش...بعد دیدنش بچه دلشون سوخته براش یه کارت جانبازی بهش دادن بره بازی...ولی داداش بزرگتر مانی با تنهاپسرمادرخاله نساوعمومش ناصرزمان جنگ رفتن جبهه و هردوشون باهم در یک زمان شهید شدن....خلاصه شب همش مانی میخواست منو بزنه که چرا بهش نگفتم آقاهه کیه که اونم حرف مفت نزنه....منم هی خندم میگرفت به مانی میگفتم(جبهه های حق علیه باطل)اونم صدوهفتادکیلو هیکل از خنده سست میشد میفتادزمین بعدش من میزدمش....خوش گذشت اونشب...خوش میگذره مانی رو میزنم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.................هانی هستم.................مرسی...


ادامه مطلب

سه شنبه 1 دی 1394برچسب:,

|
 
فولکس قورباقه ای

ما را از شیطان نجات بده

(دیدین من راس میگفتم...دیدین من دیونه نیستم...دیدین؟؟...دیدین؟؟)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...من اسباب بازی زیاد دارم...خیلی زیاد...ولی چون دارم همچین بگی نگی بزرگ میشم...برای همین نودونه درصد اسباب بازیام توی یه اتاق دیگس که جولوی چشمم نباشه...خوب..یکی ازین اسباب بازیا رو خیلی بیشتر از هر اسباب بازی توی دنیا دوسش دارم...خوب...حالا چرا...چندوقت بود که توی باک موتور داداش جان مانی وقتی یه وری نیگا میکردم یه فولکس زرد رنگ از زاویه روبرو میدیدم...بارها نگاه کردم و اونو میدیدم...یه بار به داداش جان مانی گفتم...که توی باک موتورت یه فولکس قورباقه ای هست...اون فقط بهم میخندید و مسخره میکرد...به هرکی میگفتم باورش نمیشد...همه منو مسخره میکردن...بجز مامان خاله نسا...اون مسخرم نمیکرد فقط منو با هرچی دم دستش بود میزد چون فکر میکرد من دارم مسخرش میکنم..ولی من مطمئن بودم اونجا توی باک موتور یه فولکس هست...خوب..چندمدتی گذشت...یه روز جمعه صبح..داداش جان مانی با داداش جان وحید داشتن توی حیاط موتوروسرویس میکردن یعنی بهش ور میرفتن همینجوری الکی...داداش جان وحید پسر همسایمونه یکی از دوستای قدیمی مانی...تقریبا همسن خودشه...اونم مجرده...خوب...داشتن موتوروتمیزمیکردن که داداش وحید درومد گفت...(خوبه توی باکشم تمیز کنیم)..آخه وحیدبلده...خوب...باک رو باز کردن و شروع کردن به تمیز کردنش..مانی نمیدونم رفت کجا..ولی وحیدجان داشت باک رو تمیز میکرد که صداش بلند شد(هووووووی مانی کثافت..مگه مرض داری فولکس میکنی توی باک موتورت؟؟؟)..فولکس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....منم رفتم بالاسرش تا دوتایی هرجوری بود فولکس رو درآوردن...نمیدونین چقد از دیدن اون فولکس خوشحال شده بودم....آخه برام عقده شده بود...یه فولکس زرد رنگ که فقط یه بدنه خالی فولکس بود...تایر و اینا نداشت..بعدش دراثر تماس زیاد با بنزین بدنش کشیده شده بود و حالت نیمه ذوب شدگی داشت...همونم باعث شده بود موتور مانی بعضی وقتا ریپ بزنه و صدای سگ دربیاره....اینقده بالاپایین پریدم که نگو...همش میگفتم(دیدین من راس میگفتم...دیدین من دیونه نیستم..دیدین؟؟..دیدین؟؟)...پیروزی شیرینی بود...حالا اون فولکس رو هنوز ازخودم جدانکردم و همیشه یه جایی میزارمش که جولوی چشمم باشه...نه..من دیونه نیستم...دروغگو هم نیستم...خیالاتی هم نیستم....فقط به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خرباشه...اونم خر نفهم..نه خرالکی...ادامه مطلب مثل همیشه هست...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...............هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:,

|
 
جمله تاریخی

ما را از شیطان نجات بده

باید منم یه کاری میکردم...هم برای اینکه از مانی حمایت میکردم...هم برای اینکه منم به اندازه مانی ازون جمع متنفر شده بودم....

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...بچه ها من از حدودتقریباهشت یا نه سالگی توی تایپ نوشته های عموجان بهش کمک میکنم...البته دیگه نمینویسه...ولی بعضی وقتا برای کسانی یا کسی بازم مجبورمیشه بنویسه...عموجان میگه نوشتن مثل سیگار هستش هرچی که ادم ترکش کنه باز یه جاهایی پاش لیزمیخوره و یه نخ میکشه...خیلی خوب..برای همین خیلی از دوستاش نویسنده و هنرمند هستن...برای همین بعضی وقتا دعوتش میکنن یه دورهمی بشینن...معمولا منو هم باخودش میبره هم بخاطر اینکه بخاطر تایپ نوشته هاش دیگه همکارش محسوب میشم ..هم بخاطر اینکه به قول خودش یه کم شعور یاد بگیرم...هههههه...یه بار دعوت شده بودیم...ولی اینبارفرق میکرد ...داداش جان مانی هم بامون بود...توی یه حیاط بود ...هوا هم گرم بود...روی یه تخت بزرگ که یه قالی روش بود نشسته بودیم....چندتا شمع گنده هم بود وسط که محفل هنری بشه...چندتا هنرمند هم بودن ..نوازنده..شاعر...نویسنده...نقاش...همشونم ادمای خوبی بودن...و ملایم...ولی اونا بعضیاشون به دلایلی باعموجان دشمنی داشتن..ولی خوب ظاهر نمیکردن...بین صحبتا و اینا یکیشون درومد به مانی گفت(استاد اگه ممکنه برامون یه کم سه تار بزنین تا مام استفاده کنیم)ازین تعارف الکیا دیگه...مانی هیچی نگفت فقط خندید...بعدش اونام اسرار کردن...یه جورایی معلوم بود از پیش تعیین شدس میخواستن مارو دس بندازن...آخه همشون خوب میدونستن مانی اصلا ازین چیزا حالیش نیست...اصلاخوشش نمیاد..ولی باز اصرار میکردن...عموجان هم باعلامت چشم و ابرو به مانی میفهموند که آروم باشه...ولی اونا دست بردارنبودن...هدفشون این بود که عموجان رو تحقیرکنن...بعدش داشتن به مانی اسرارمیکردن که سه تار بزنه..اونم یه هو چندتاصرفه کرد و سه تار رو گرفت...همه ساکت شدن...من همش فک میکردم الان سه تار رو خرد میکنه مجلس خرتوخر میشه...ولی درکمال تعجب مانی خیلی متواضعانه و آروم گفت(اساتیدمحترم..دوستان هنرمند..بنا به افتخاردادن شما میخام براتون قطعه هشتم موسیقی سه تار استاد علف بافان در دستگاه ماهور رو اجرا کنم..اگه اشکالی داشتم به بزرگواری خودتون ببخشید)...همه ساکت بودن...فقط من یه چیزی گفتم دست خودم نبود باید میگفتم(مگه بلدی مانی؟؟)...مانی هیچی نگفت...فقط نگام کرد و از اون برق آشنای چشماش فهمیدم یه فکری تو کلشه...ولی چه فکری...بعد از چندلحظه سکوت...چشمتون روز بد نبینه....پنجولاشو همچین میکشید رو سه تار که اگه ستار زبون داشت دوصفحه به مانی فوش میداد...بعدش با گوشخراشترین و آزاردهنده ترین صدایی که بتونین فکرشو کنین شروع کرد آواز خوندن...البته دری وری میخوند...چندتاکلمه شدیداغیراخلاقی هم بکار برد...ای وللللل...از تهه دلم داشت میخوند...بعدش توی جمع هرج و مرج شد قاتی شد...مگه کسی میتونست متوقفش کنه...اصلاوقتی این گراز میره توحس دیگه درآوردنش غیرممنکه...بالاخره فوران هنری داداش جان مانی ته کشید..فک کنم ازبس دادزده بود گلوش گرفته بود...همه چی قاتی بود...بعضیاپاشدن رفتن...صابخونه داشت باعموجان حرف میزد...عموجان هیچطور نمیتونست درستش کنه..ریده مال شده بود قضیه...عموخیلی عصبانی بود ....همه میخاستن برن...منم باید یه کاری میکردم...هم برای اینکه از مانی حمایت میکردم...هم برای اینکه منم به اندازه مانی ازون جمع متنفرشده بودم...دوئیدم با لگد زدم زیر شمع گنده هایی که روی قالی بودن پرتشون کردم توی باغچه خونه طرف...اونقداز تهه دل اینکاروکردم که هیچکس بهم اعتراض نکرد...هیچی دیگه..عموجان به جای من و مانی از بقیه معذرت خواست...سوار شدیم اومدیم سمت خونه...عموجان عصبانی بود....مانی هم دلش شکسته بود...آخه خیلی تحقیرش کرده بودن...آخه شاید یکی دوس نداره هنرمندباشه....منم دستمو حلقه کرده بودم دورشونش...سعی میکردم بدون حرف زدن دلداریش بدم....آخه میدونستم چقد دلش شکسته بود...عموجان یه جمله تاریخی گفت(((مانی ...چرا سه تار رو توی سرشون خرد نکردی؟؟؟؟)))من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خرباشه ..اونم خرنفهم...نه خر الکی...و اینکه..هیچکس حق نداره شمارو دست بندازه یا تحقیرکنه...هرکسی احساس کردین داره به بهانه شوخی دوستانه شمارو تحقیر میکنه...حق دارین برینین سرش...چرا؟؟؟...چون براتون چندتاعکس زدم ادامه مطلب....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...............هانی هستم.........................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 27 آذر 1394برچسب:,

|
 
نفوذ به قلعه آراگون

ما را از شیطان نجات بده

قیافم خیلی خنده دار شده بود...باعجله لباساموعوض کردم...داداش جان مانی و داداش جان صادق فقط داشتن بهم میخندیدن عوض تشکر...

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...این اقاصادق ما توی کار آپارتمان سازیه..یعنی تااونجاکه میتونه سفارشارو طولش میده...تااونجاکه میتونه سرمردم کلاه میزاره...بنظر من کارش درست نیست..ولی به نظر خودش کارش درسته...منم گناه کسی رو نمیشورم...به خوده خرش مربوطه...خوب..ولی دست بالای دست زیاده...این صادق ماخیلی ادعاش میشه که ختم روزگاره و کسی نمیتونه سرش کلاه بزاره...ولی بنظر من یه خنگول مونگل بیشتر نیست...خوب...قضیه ازونجا شروع شد که یه مدتی بود که یه مبلغ خیلی بالایی رو به یه خانومی داده بود تا با هم روی یه پروژه کار کنن و مثلا شریک بشن...ولی چه شراکتی...خانومه سرش کلاه گذاشته بودوپولشو نمیداد...خطشم خاموش کرده بود..این صادق الاغ هم آدرس خونشونو نمیدونست..یعنی هیچی به هیچی...فقط داداش جان مانی نمیدونم از کجا فهمیده بود که خانومه روزای زوج از ساعت فلان تافلان میره استخربانوان..یا به قول خودمون..حموم زنونه...و همینطور فهمیده بود که خانومه درکنار حرفه کلاهبرداری بصورت خصوصی به دخترا نقاشی یاد میده..استاد نقاشیه...دبیا...خوب..یه چندروزی دیدم مانی و صادق باهام مهربون شدن..تازه صادق برام دوتا دی وی دی بازی گرفته بود...شک کرده بودم...تااینکه صادق بالاخره سفره دلشو برام باز کرد..نقشه کشیده بودنه این الاقا...حالا نقشه چی بود...من باید میرفتم استخر بانوان...و..از خانومه میخواستم که بهم نقاشی یاد بده...یه مبلغی هم باید بهش میدادم تا خر بشه و قاعدتا آدرس خونه و شماره اصلی یا جدیدشو بهم میداد...ولی همینجوری نمیشد...من باید دختر میشدم...یه دس مانتو کوتاه...کفش دخترونه پاشنه بلند یه جفت...دو جفت النگو...بعدشم خواهر صادق باید منو گریم میکرد..آرایش منظورمه...دختر بودن چقد سخته...رفتم جولو آینه...وای خدا مرگم بده...نزدیک بود به خودم شماره بدم...خلاصه یواشکیه عمو زنعمو اینا...رفتیم...رسیدیم به آدرس استخر...یه کم توی ماشین موندیم...خانومه هم اومد...رفت داخل...منم پیاده شدم...قلبم داشت وامیستاد..ولی تنها راهی که میشد آدرس و شماره خانوم کلاهبردار رو بدون سروصدا و آبروریزی پیداکنیم همین بود...رفتم داخل...اولش یه منشی نشسته بود پشت میز...گف(خانوم کوچولو میخای ثبت نام کنی؟؟)..منم صدامو باریک کردم گفتم(نه خانم میخام برم پیش خانم فلانی که ازش بخام نقاشی یادم بده زودی میام)..یه کم نیگام کرد و گفت(برو ولی زود بیای آجی..باشه؟)منم..باشه...رفتم داخل...یعنی رفتم توی ...وای وای وای...رختکن...تازه اومده بودن هنوز لباس عوض نکرده بودن..دعادعامیکردم زودتموم شه خلاص شم من...همشون یه هو برگشتن نگام کردن...لرزه بر اندامم افتاد..دیدی فهمیدن...الان تیکه پارم میکنن...بعدش صدام میلرزید..بعدش پاهامم میلرزید...گفتم (باخانم فلانی کارداشتم)..بعدش یکیشون گفت(بفرما دخترم کاری داشتی؟)..خیالم راحت شد...نفهمیده بودن...هنوز نفهمیده بودن...بعدش گفتمش میخام نقاشی یاد بگیرم...بعدش حرف نقاشی درومد...زودیه قلم کاغذ از توی کیفش درآوردداد دستم بایه سالنامه واسه زیرکاغذی...گفت(یه نقاشی بکش ببینم در چه سطحی باید باهات کارکنم)...چی بکشم حالا...منم سعی کردم قیافه مانی رو بکشم...بچه ها من نقاشیم در حد میکل آنژ هستش..هههههههه...وسط نقاشی بودم که شروع کردن لباس عوض کردن...خدایامنوببخش فک نمیکردم کار به اینجاها بکشه...خانومه گفت(چت شده عزیزم چرانقاشی رو تموم نمیکنی؟)منم توی دلم بااین توجیه که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم سرمو بالا آوردم و ..خوب...ولی خدایی بیشترشون شیکم داشتن...هههههههه...تازه بهم پیشنهادمیکردن منم بیام اونجا شناکنم....چه پیشنهاد خوبی...ههههه..راستی اسمم ستاره بود...خوب..نقاشیمو دید و خندش گرفت...یعنی چنتایی که اومده بودن نقاشی منو دیده بودن خندشون گرفته بود...گفت(شبیه پسرا نقاشی میکشی..ولی باید از پایه باهات کار کنم)...راس میگف نقاشیم بیش از حد افتضاحه...خلاصه آدرس و شماره موبایل رو ازش گرفتم یه آدرس و اسم دروغکی هم بهش داده بودم...پول رو هم بهش دادم..البته نصفشو کش رفتم..نوش جونم...اومدم بیرون انگار خدا بهم عمر دوباره داده بود...سوارماشین شدم..اومدیم...قیافم خیلی خنده دارشده بود...باعجله لباسامو عوض کردم..داداش جان مانی و داداش جان صادق فقط بهم میخندیدن عوض تشکر..البته یه تیغی هم زدمشون تا شماره و اینا رو بهشون بدم...تا مدتی هم(ننه گل بخیر)صدام میکردن...من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خرباشه..اونم خرنفهم نه خر الکی....ادامه مطلب براتون چندعکس از شنای زنان زدم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...........................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 25 آذر 1394برچسب:,

|
 
رویای بی پایان


ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..ادامه مطلب یادتون نره...حالا اول کاری گفتم چون دیشب یوسف گف چرا وسط داستان نوشتی..من چقد حرف گوش کنم خخخخ...خیلی خوب...بازم از بیشه پوران...خوب..باید تلافی کار صادق اینا رو درمیاوردم..نمیدونستم چیکار کنم...ولی یه اتفاقی افتاد که ازش بهترین استفاده رو کردم...حرف این بود که پسرای فامیل میخواستیم بریم جنگل بیشه پوران رو ببینیم...ولی آدرسشو نمیدونستیم منم عین فنر از جاپریدم گفتم ...من میرم آدرس میپرسم میام...حالا بهترین وقت بود ازین خنگ و خولا انتقامی سخت بازستانم ....رفتم پرسیدم از یه مغازه دار که باهام دوس شده بود چون هرروز ازش همه چی میگرفتم...هله هوله جات منظورمه...بهم میگفت..شیخ هانی..حالا چرا شیخ هانی..والله خودمم نمیدونم...آدرسه خیلی سرراست بود...از کنار ریل که پایین میرفتی میرسیدی به غسال خونه دهکده...دور از جونتون دورازجونتون دورازجونتون هزار سال عمرتون....بعدش اونجا رو میپیچیدی سمت چپ...بعدش یه راه باریکه ای بود حدود نیم ساعت میرفتی میرسیدی جنگل...اومدم بهشون گفتم که من آدرسو پرسیدم ..بریم...خوب نهار بردیم و راه افتادیم تارسیدیم اونجا که اسمشو نمیارم...بعد پیچیدم سمت چپ...یه مقدار راه رفتیم حدود پنج دقیقه ...حالا وقت اجرای نقشه بود...چیکار کردم؟...خیلی سادس...اونقد پیچ و پیچی کردم مسیرو که خدا بگه بسته....مثلا یه صخره رو دور میزدم حدود پنج بار دورش میچرخیدم ولی بااحتیاط که تابلو نشه...ولی چندبار داداش جان مانی شک میکرد میگفت...نمیدونم چرا بعضی جاها برام آشناس.....هههه..اخه هر مسیر رو حدود ده بار دورشون میدادم....خودم هم دیگه خسته شده بودم....حالا قسمت سوم نقشه...از داداش جان صادق خواهش کردم منو بگیره کولش چون خسته شده بودم....اونم کارش به من گیر بود ..قبول کرد...مانی تعجب کرده بود چون معمولا اینجور مواقع من سوار مانی میشدم...ولی اینبار باید از صادق خرسواری میگرفتم...چه مرکب رهواری هم بود لاکردار..خلاصه مسیر جنگل رو حدود پنج ساعت طول دادم ولی همش چشمم به اون راه باریکه بود تا یه بار جدی جدی گم نشیم....رسیدیم بالاخره...درختایی داشت که صاف و یه دس رفته بودن بالا عین تیرچراغبرق...خیلی جای باصفایی بود...آب خنک از یه چشمه میومد بیرون ...از اب بارون تمیزتر..چون دیگه از دل زمین بیرون اومده بود...سرد و سبک...نهار خوردیم جاتون خالی...توسروکله همدیگه زدیم...تا دیگه موقه برگشتن...بازم همون بلا رو سرشون اوردم...بازم همش از صادق کولی میگرفتم...خیلی خوب بود...ولی خدایی اونجا خیلی جای رویایی بود...یه رویای بی پایان بود...اصلا دلم نمیخواست تموم بشه...خوب...وقتی رسیدیم چادر همشون عین جنازه پخش زمین شدن شام هم نخوردن...از بس من این بدبختا رو دورخودشون چرخونده بودم...فردا شد..قرار شد اینبار با خانواده هامون بریم جنگل...بازم من راهنما بودم....خوب...خیلی قشنگ و ترتمیز خانواده هامونو از همون مسیر بردم...همون مسیر درست که نیم ساعت بیشتر نبود...هیچکدوم پسرا نیومدن چون نمیخواستن باز به نابودی کشیده بشن..خوب..عصرشد برگشتیم...هنوز پای بچه ها درد میکرد..هنوز حالشون طبیعی نشده بود...موقعی فهمیدن من چه بلایی سرشون اوردم که عمو اینا براشون از راحت بودن مسیر و زیبا بودن جنگل تعریف کردن...البته پرنسس پدیا هم یه چوغولیایی کرد چون براش بلایی که سربچه ها اورده بودم تعریف کرده بودم....من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خرباشه..اونم خرنفهم نه خر الکی....و.....ایستاده بود خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 آذر 1394برچسب:,

|
 
معبد خورشید

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خیلی خوب...بازم از بیشه پوران میخام براتون بگم...بگم که خیلی سربسر این و اون میزاشتم و اذیت میکردم...خلاصه ول کن معامله هم نبودم...نه حرف گرگ رو گوش میکردم نه حرف گله رو...یه روز صبح بود ..حدودای ده صبح بود دیدم داداش جان مانی و چندتا دیگه از پسرای فامیل دارن درباره یه چیزی با هم پچ پچ میکنن...منم مردم از فضولی اونلحظه ولی اونا هی ازم میخاستن برم اونور منم بدتر خودمو میچسبوندم که حرفاشونو بشنوم..پیله شده بودم اساسی...تااینکه منوهم توی جمع عجیب غریب خودشون راه دادن...حالا صحبت چی بود...صحبت از یه جادوگری بود که اطراف دهکده و کنار رودخونه زندگی میکرد...میگفتن هر کیو ببینه سه سوت همه زندگیشو میدونه انگار که باهاش زندگی کرده...خلاصه آدم عجیب و ترسناکیه...و بچه ها میخواستن برن پیشش تا از زندگیشون و آیندشون براشون خبر بده...ولی همه میترسیدن...خوب..اینجور مواقع تنها نیروی ویژه ای که به کار میاد به نظر شما کیه؟؟؟...آفرین درست فهمیدین...هانی...رفتیم سراغش حدود سه چهارتایی بودیم...مسیر یه خورده سخت بود ولی هیجان روبرو شدن با یه موجود عجیب غریب آدمو قدرت میداد..بالاخره رسیدیم به ..معبد خورشید...معبدخورشید یه جایی بود که اون آقای فوق بشری زندگی میکرد...یه ساختمون مخروبه سنگی بود که نصفش توی آب بود و یه سکوی بلند وسط رودخونه داشت که جادوگره روی اون نشسته بود داشت تمرکز میگرفت ظاهرا....خوب...باید از توی آب رد میشدم میرفتم پیشش تا باش حرف بزنم...خواستم لباسامو دربیارم بپرم توی آب که دوستان گفتن (((نه اینجوری جادوگر ناراحت میشه باید بالباس شناکنی بری طرفش)))منم ..باشه..همینجوری بالباس زدم به آب...رفتم پیشش...پشتش طرفم بود..عین مرتاضا نشسته بود...لباسش یه ردای بلند بود از جنسی شبیه گونی نخی قدیمی...فک کنم دیده باشین...توی شهرماهنوز هست....اونجا یه سکوی بلند توی آب بود که جا برای ده نفر براحتی بود...وسط رودخونه...بعد نشستم پشت سر جادوگر و گفتم (سلامن علیکم حاجی عمو)....یه کم موند و گفت(درود بر تو ای هانی)...وای ..اسممو میدونست...درومد ادامه داد(درموردت از اجنه و شیاطین شنیدم بین پلیدیها شخص محبوبی هستی)...وا...من؟؟؟....بعد ادامه داد...(بی نهایت شلوغ و اعصاب خردکنی)..منم گفتم(خو حاجی عمو اونا هی سربسرم میزارن)..جادوگر عصبانی شد گفت(خاموش...بخاطر این اعمالت برای تو زندگی شومی درنظرگرفته شده و مرگ دردناکی تو تکه تکه خواهی شد و گوشت تنت را ماران صحرا خواهندخورد)...قلبم داشت وامیستاد...گفتمش(ولی..)..نزاشت ضر بزنم گفت(خاموش...تو پسرگستاخی هستی و احترامی برای اطرافیانت قائل نمیشوی زبان درازی هم داری)..منم گفتم(خیلی خوب خیلی خوب..حاجی عمو چیکار کنم تا خوب بشم من از شیاطین میترسم با مارای صحرا)...جادوگر صداش گرفته بود و حالت نجوایی حرف میزد مثل کسی که گلوش گرفته باشه گفت(از همینجا شروع کن ...احترام اقوامت را داشته باش و باآنها مهربان باش و روی حرفشان حرف نزن..از گناهانت توبه کن...تا نفرین از روی تو برداشته شود)...خلاصه چندتا چیز خصوصی دیگه از زندگیمو گفت و قبول کردم که یارو گردنش توی این مسائل کلفته اندازه گردن گراز....ترسیده بودم ..یعنی من آدم بدی هستم...ولی باید خودمو اصلاح میکردم...خلاصه زدم به آب و رفتم پیش بچه ها ..اونام هی میگفتن چی شد بگو بگو .منم گفتمشون بعدا میگم براتون...خیلی توی فکر رفته بودم...توی راه با بچه ها خیلی بااحترام رفتار میکردم و عزیزم جونمشون میکردم...همش سرم پایین بود و یادخداپیغمبر بودم...لباسامم خیس بودن رسیدیم چادر رفتم توی چادر که لباس عوض کنم ...درجاخشکم زد ...جادوگر توی چادر بود...واااااای...یعنی تا این حد جادوگره؟؟...سرش پایین بود همون ردا سرش بود یه قابلمه هم دستش بود هی تق...تق...بافاصله میزدتوی قابلمه بادستش...یه چیزایی هم شبیه ورد میخوند...راستی ادامه مطلب فراموش نشه...خوب...داشتم سکته ناقص میزدم...یوهو بچه ها از پشت سرهلم دادن سمت جادوگر بعدش جادوگر بلند شد رداشو پرت کرد یه گوشه با یه شورت شنای قرمز شروع کرد به بندری خوندن و رقصیدن و آهنگ بندری زدن باقابلمه...جادوگر دیونه نبود...فقط جادوگر داداش جان صادق بود...بعد همه هم شروع کردن بندری رقصیدن و خندیدن به من...خوب...منم چیکار باهاس میکردم...منم باشون رقصیدم دیگه...ولی تااعماق عمقم از شدت سرکار رفتگی جزغاله شده بود...خیلی بهم خندیدن...بچه ها اعتقاد به متافیزیک یا همون جن و پری و روح و جادو توی وجود همه آدما هست...هرکی میگه اعتقاد نداره مذخرف میگه اون از بقیه بیشتر اعتقاد داره...ولی بچه هاجون...بعضیا ازین روش برای فریب دادن و سواستفاده کردن از آدما استفاده میکنن ..پس به هر رمالی اعتماد نکنین..نمیگم متافیزیک دروغه ..میگم نودونه و نه هزارم و نه صدم کسایی که همچین ادعایی دارن چرت و پرت میگن ..میخان از دیگران سواستفاده کنن...کلاهبردارن...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........................هانی هستم......................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 16 آذر 1394برچسب:,

|
 
تتق تتقق..تتق تتق..هووووووووو

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...خاطره قبلی رو خوندین؟؟..حالا اینو بخونین...رفته بودیم ..بیشه پوران..یه جای خیلی قشنگ توی استان لرستان..با قطار پنج یا شیش ساعت راهه..قطارایی که از جنگ جهانی دوم هنوز کار میکنه...البته اکسپرس هم هست ولی چون توی بیشه توقف نداره مجبوریم با قطار محلی بریم...خوب... خانواده ما با عمه جان با اونیکی عموجان...سه خانواده بودیم...البته خاطرات توی بیشه پوران رو بعدا میگم...ولی ..اینو که میخام بگم..مال برگشتنه ..پس با هم برگردیم از بیشه پوران...سوار قطار محلی...خوب...یه پسرعمو دارم تقریبا همسن داداش جان مانی خودمه..صادق اسمشه...این صادق خیلی آدم شوخ و بامزه ایه ولی خوب...یه کم شیطونه...حالا ازین صادق کم کم براتون میگم که چه اعجوبه ایه ایشون...خوب...توی بیشه که بودیم صادق خیلی سربسر من میزاشت و خلاصه ضدحال میزد و اذیت میکرد...منم هرچی سعی میکردم حالشو بگیرم نمیشد...یا میفهمید یا خدا بش رحم میکرد..خوب...سوار قطار محلی بیشه بودیم توی راه برگشتن...این داداش جان صادق یه مشکلی که داره اینه که توی ماشین یا قطار مخصوصا قطار بیشه حالش بد میشه و حالت دریازدگی بهش دس میده...موقه برگشتن هم گلاب به روتون اضحال گرفته بود داشت میترکید.....کوپه ها هم شولوغ بود خیییییلی نمیشد از کوپه بیرون بریم...خلاصه داشت میمرد..مخزنش پر شده بود...به سختی داشت جولو خودشو میگرفت...بهم گفت(هانی جون..)..گفتمش(جونم داداشی)..گفت(میتونی بری ببینی دسشویی در چه حاله دارم میمیرم)..منم پاشدم رفتم ببینم دسشویی جریانش چیه...توی کوپه خودمون یه دونه بود...درشو باز کردم..اوضاعش روبراه بود...یه فکری به ذهنم رسید...زود یه ماژیک از توی کوله پرنسس پدیا که قربونش برم عین فرشته ها خوابیده بود برداشتم...رفتم سمت دسشویی..رو درش خیلی درشت خوانا نوشتم((دستشویی خراب است ))...بعدش اومدم به داداش جان صادق اطلاع رسانی کردم..اولش باورش نمیشد ولی پاشد رفت با چشای خودش دید..خلاصه ناامیدی از چشماش میریخت...بیچاره داشت نفله میشد...هی میپیچید به خودش ...قیافش شبیه طاعون زده ها شده بود...حدود دوساعت بیشتر توی این حالت بود گفت که دیگه نمیتونه تحمل کنه باید خودشو نجات ازین وضعیت...کلی هم به خودش فوش داد....منم دلم براش سوخت و گفتم دیگه بستشه...دوباره رفتم با ماژیک نوشته روی دسشویی رو تغییر دادم((دستشویی خراب نیست))..بعدش رفتم سراغ داداش صادق و گفتمش (صادق جان دو تا مامور اومدن دسشویی رو تعمیر کردن میتونی بری)...صادق دوتا بال دراورد رفت سمت دسشویی...صدای انفجارشو شنیدم...بعدش اومد بیرون و دوباره نوشته روی در دسشویی رو خوند....و اونموقه دستخط خرچنگ قورباقه معروف منو شناخت...هیچی دیگه.. همش دنبال یه فرصتی میگشت تا نابودم کنه...ناجور بهم می نگریست...منم خودمو میزدم به نفهمی و از جفت داداش جان مانی تکون نمیخوردم....قطار هم حرکت میکرد..هی میگفت..((((تتق تتق ....تتق تتق هووووووووووو)))به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه..اونم خر نفهم نه خر الکی...و....ادامه مطلب زدم براتون چنتا از عکسای بیشه پوران...ولی از نت گرفتم چون بیشه زیبای پوران شهرت جهانی داره..مخصوصا آبشارش......و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...............هانی هستم.....................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 15 آذر 1394برچسب:,

|
 
ROBOCOP

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خیلی خوب...عموجان یکی از باغارو مثل هرسال اجاره داده بود...چون نگهداری از همشون باهم خیلی سخته بهتره اجاره داده بشن...خوب...کارای اجاره و اینا و محضر و اینجور کاغذبازیا که خودتون بهتر از من میدونین تموم شده بود..ولی آقای اجاره کننده هنوز پای اجاره نامه رو انگشت و امضا نزده بود...نیومده بود هم که امضا بزنه...چون پسرش مریض بود..خوب...عموجان هم برای اینکه تاریخ محضری بهم نخوره مجبور شد اجاره نامه رو ببره دم خونه اقاهه که کارای نهایی انجام بشه...خونشون هم توی یکی از شهرکهای اطراف شهرمون بود..یعنی باید شهرک رو رد میکردی چند کیلومتر بعدش یه روستا بود که خونه آقاهه اونجا بود...عموجان نمیخواست تنها بره مانی هم که طبق معمول معلوم نبود کدوم گوریه..خلاصه..قرار شد من با عموجان برم...منم که جان بر کف...خخخخخخ...رفتیم...رفتیم...رسیدیم به شهرک...اونم رد کردیم...ظهر بود...توی یه جاده خاکی داشتیم میرفتیم...گلاب به روتون دسشویی داشتم شدید به هیچ عنوان هم حاضر نبودم توی یه فضای باز نقاب از چهره این تن خاکی بردارم..خخخخخ..چی گفتم من....خلاصه...همینجور که داشتیم میرفتیم از دور توی جاده خاکی یعنی بغل جاده خاکی وسط بیابون نسبتا برهوت سر یه پیچ یه بوته خودرو بود که میشد توش خودمو راحت کنم زندگی دوباره قشنگ بشه...همینجور جر میخوردم توخودم..ادرارم دیگه میخواست از حلقم بیاد بیرون..اینقد شرایط وخیم بود..بلا ازتون دور باشه...یه چیزی هم بود...بغل اون بوته بزرگ خودرو کنار جاده خاکی یه تابلوئه (توقف مطلقا ممنوع)..هم بود..عجیب بود ولی اهمیتی نداشت...آخه اینجا تا بیست کیلومتری هیچ جنبنده ای نبود..بی خیال...عموجان کنار تابلو توقف ممنوع ترمز کرد گف...برو زود باش ....ولی میدونین چی شد....الان میگم...از توی بوته ..قیچ قیچ قیچ...یه پلیس راهنمایی رانندگی اومد بیرون...برگه جریمه دستش...وایساد روبرو ماشین..بعد شماره ماشین رو نوشت...همونجا برگه جریمه رو خیلی با احترام تقدیم عموجان کرد...بعدش دوباره قیچ قیچ قیچ ..رفت توی بوته...من و عموجان تا چند دقیقه همینجور هاج و واج اینور اونور رو نگاه میکردیم...چی بود؟؟...چی شد؟؟؟..من کیم؟؟..تو چته؟؟؟...دو علامت تعجب گنده هم ایجاد شد رو کله جفتمون....عموجان گفت(تااونجا که یادمه دسشویی داشتی)...منم گفتم(خونه آقاهه دسشویی داره؟؟)..گفت(آره فک کنم)...منم گفتم(اونجا میرم دسشویی..اینجا یه جوریه..من میترسم)...اصلا دسشویی یادم رفته بود...خلاصه رفتیم و تموم شد...یعنی پلیس آهنی اندازه اون آقا پلیسه نمیتونه وظیفه شناس باشه...آخه اونجا..توی اون بیابونی...هنوز نمیتونم باورکنم...اگه من بودم شک نکنین ترک پست میکردم...بخدا...بچه ها پلیسها ممکنه یه کم خشک و مقرراتی و سخت گیر به نظر بیان ولی شک نکنین هرکاری میکنن بخاطر ما و بخاطر وظیفه و از همه مهمتر بخاطر وجدانشونه...من همیشه برای پلیس های عزیز احترام خاصی قائلم...خوب ادامه مطلب چندتا عکس از رباتهای ضدپلیس آهنی زدم...من این مدل رباتها رو بیشتر از خود روبوکاپ دوس دارم...دلم میخاد یه دونه داشته باشم...خیلی نازن شبیه اردک راه میرن....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.................هانی هستم.....................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 13 آذر 1394برچسب:,

|
 
منطقه پرواز ممنوع

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..بچه ها یکی از باغامون که تقریبا پاتوق خونوادگیمونه و محل تاخت و تاز مانی هم هست ...داداش جان مانی هم از بس پرنده شکار کرده با تفنگ ساچمه ای و غیره دیگه اون باغ برای پرنده ها یه منطقه پرواز ممنوع محسوب میشه...این مانی به صغیروکبیر پرنده ها رحم نمیکنه...خلاصه...یه بار من با مانی با یکی از دوستای مانی که گله دار هستش داشتیم توی باغ قدم میزدیم ...چون اون دوست مانی که از عشایر هم هست..گله خودشو بااجازه عمومش ناصر آورده بود توی باغ تا علفای اضافی باغ رو بچرن...خوب..همینجور داشتیم سه تایی قدم میزدیم که ویژژژژژژ..یه چیزی عین برق از جولومون رد شد...فک کنم کبوتر بود...بعدش دوباره ویژژژ یه چیز دیگه دنبالش رفت.. خیلی سریع اتفاق افتاد ...بعدش ضرت صدای برخوردی اومد...مام همینجور تعجب زده...رفتیم سمت صدا دیدیم ..بله...یه شاهین خاکستری با مغز رفته توی دیوار باغ ظاهرا مرده...آره...شاهین داشته کبوترودنبال میکرده بعدش کبوتر بخاطر جثه کوچیکش خودش از دیوار دورکرده و تغییر مسیر داده ولی شاهین که تعقیبش میکرده چون چشمش به کبوتر بود فرصت نکرده خودشو از دیوار نجات بده...رفتیم بالا سرش...مرده بود...بعدش دوست مانی گفت(این اگه زنده بود شصت ملیون به بالا میخردینش)..مانی هم کافیه براش اسم پول بیاری کوه رو جابجا میکنه ...مانی گفت(جسدش چی؟...اونم قیمت داره؟)...دوست مانی گفت(آره..پولدارا برای تاکسی درمی میخرن...یه پنج شیش ملیونی میخرن)...مانی هم با نهایت احترام جسد شاهین رو بلند کرد گذاشت توی یکی از اتاقای باغ....خیلی دلم واسه شاهین خاکستری میسوخت..حتما جوجه داشته که منتظرش بودن...وای خدا...ولی خوب دیگه مرده بود...مانی و دوستش رفتن توی اتاق دیگه و من موندم پیش سگهام...همینجوری داشتم پس گردنی میزدمشون که یه فکری به نظرم رسید...گفتم برم دو تا پر گنده از شاهین مرحوم بکنم واسه من و زاگرس...رفتم توی اتاق...شاهین جسدش روی زمین پخش بود...خیلی دلم گرفت...برای خودش نه..برای جوجه هاش..خودش بره گم شه...خلاصه..رفتم از دمش دو تا بال کندم...گذاشتمشون پشت سرم ...گفتم واسه سارا و آریا آرین و پدیا هم پر دربیارم...برگشتم...وای ..وای وای وای...شاهین قشنگ عین آندرتیکر هست میزننش میفته زمین بعد عین جن بلند میشه میشینه قیافش شبیه سگی میشه انگار نه انگار اندازه خری کتک خورده...شاهین بلند شده بود داشت نگام میکرد...فک کنم از پراش کنده بودم شوک بهش وارد شده بود به هوش اومده بود...خییییییییییلی ترسیدم...رفتم عقب چسبوندم خودمو به دیوار...هی میگفتم (دخیل یا حضرت سلیمان)...شاهین چند قدم اومد طرفم...با ترس گفتمش(بخدا فقط دو تا پر ازت کندم واسه یادگاری)...خیلی عصبانی داشت نگام میکرد...دیدین که کلشونو یه وری میکنن با یه چشم نیگا میکنن...وای...ترسیده بودم...میتونست تیکه تیکم کنه...فقط میدونستم نباید بهش حمله کنم...اصلا تکون نمیخوردم...بهش گفتم(من کاری باهات ندارم فقط اجازه بده در و واست باز کنم برو پیش بچه هات)...اینو که گفتم یه کم موند...فک کنم فهمیده بود چی میگم..شاید البته...بعدش رفت کنار...منم رفتم سمت در یواش بازش کردم...اومد سمت در موند منم چشمامو بستم دستامو گذاشتم روی صورتم....بعدش صدای بال زدنشو شنیدم...بعدش چشامو باز کردم...رفته بود...دوئیدم سمت دسشویی گلاب به روتون..اخه ترسیده بودم دیگه...این چیزا طبیعیه...بعدش رفتم سمت سگها و خودمو عادی نشون دادم...مانی و دوستش خیلی اعصابشون خراب بود بخاطر از دست دادن چندملیون پول...ولی من تابلو نکردم چون کتک توش بود...ولی مانی تا چند روز چپ چپ نیگام میکرد...شک کرده بود...به درک....من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه...اونم خرنفهم نه خر الکی...ادامه مطلب یادتون نره....و...ایستاده بود همچنان خیره ر خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم...............................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 2 آذر 1394برچسب:,

|
 
عمودایناسور مهربون

 هرآنچه در زمین و آسمانهاست مالک آن خداست

سلام به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...ازین خاطره چیز زیادی یادم نیست بااینکه بارهاوبارها مرورش میکنم...تقریبامال چهارسالگیمه....با بهترین پدردنیا رفته بودیم بیرون میگن سیزده بدر بوده...یه باغ رفته بودیم که اطرافش یه خورده بیابونی بوده...یادمه با پدرجان و بقیه رفتیم توی صحرای اون اطراف گردش کنیم....بعدش من داشتم شلوغ کاری میکردمه که چشمم به یه مارمولک گنده میفته...مارمولکه خوب یادمه...نه ازین مارمولک کثیفا که توی خونه ها ازشون روئیت میشه...نه....نه...یه جور مارمولک گنده که کثیف نیستن یه چی تو مایه های آفتاب پرست...شبیه دایناسور....بعدش من دنبال مارمولکه کردم اونم روی دوپاش وایساد فرار کرد...میدوئید عین آدما...منم هی دنبالش میکردم...بعدش مارمولکه دید فایده نداره من بی خیالش نمیشم....ترمز دستی رو کشید برگشت طرفم...دهنشو اندازه دروازه باز کرد خیییییلی ترسناک بود...توی حلقش قرمزجگری بود...یادمه...بعددنبالم کرد..منم فرار کردم....اینبار من بودم که روی دوپام میدوئیدم عین مارمولکا....بعدش همه از دیدن این صحنه خندشون گرفته...اصلا اتفاقای خنده دار از بچگی مثل یه نفرین دنبالمه....تقریبا هرروز برام اتفاقای خنده داری میفته....میگن دوئیدم دوئیدم رفتم بغل پدرجان...مارمولکه هم وایساده تماشامون...نمیخاسته بره...بعدش رفته بالای یه درخت مونده تماشامون کسی کاری باش نداشته...بعدش هی من رفتم صداش کردم از پایین درخت اونم یواش اومده پایین منم فرار کردمه رفتم بغل پدرجان...دوباره رفته بالای درخت..بازمنم رفتم صداش کردم باز اومده پایین باز من فرار کردم...میگن همش حواسم به مارمولکه بوده اونروز مارمولکم انگار بیکار بوده تا ما نرفتیم اونم نرفته....قیافه مارمولکه خوب یادمه.....

یوسف درمورد اونایی که بهمون هرچی دلشون میخاد میگن خیلی فکر کردم...بدترین مجازات و شکنجه رو براشون درنظر گرفتم....چه مجازاتی؟؟؟...خیلی سادس...میسپرمشون به وجدانشون.........خوب بچه ها...ادامه مطلب پوستر زدم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم..........مرسی


ادامه مطلب

شنبه 16 آبان 1394برچسب:,

|
 
بیا عاشق شویم

به نام پیوند دهنده قلبها

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...یه جیپ با سرعت بالا و به صورت دیوانه واری داشت صبح کله سحر در سطح شهر حرکت میکرد...هوارومیشکافت و میرفت...از چارراها باتمام سرعت رد میشد...همینجوری گاز میداد واس خودش عین وحشیا...یه جوون گردن کلفت خلافکار هم رانندش بود...جوون چشاش دو کاسه خون...بصورت جنون امیزی رانندگی میکرد...صدای موسیقی لاله زاری..همون جاهلی...هم توی جیپ برپا بود...یه رقاصخونه متحرک بود کلا...بعدش توی یه خیابون فرعی جوون وحشی قصه ما کنترل ماشین از دستش خارج میشه و ضرت میره عین گاو میزنه به دیوار یه خونه...دیوار بیچاره چیکار کنه ..خراب میشه خو...میریزه روی ماشین...بعد جوون وحشی قصه ما چشمش به یه خونواده میفته که خواب بودن...خونواده با ترس از خواب میپرن وبیدار میشن....جوون وحشی کلا میرینه توی کانون گرم خونوادشون...دو سه تا پسر کوچولو با چندین تا دختر دم بخت با مامانشون...همشونم با لباسای زیر که معمولا توی خونه میپوشن بودن...باباشونم خیرسرش داشته ریششو با تیغ میزده توی حیاط که اونم با ریش نصفه کاره میاد ببینه چه خبره...همه دختر پسرا وحشت زده میشن و گریه میکنن..بجز یه دختر که خیلیم خوشکل بوده...اون دختره از زیر تشکش یه چوبدست گنده در میاره و توی هوا میچرخونه و به ماشین جیپ مهاجم حمله میکنه و به شیشه ها و چراغا و بدنه ماشین ضربه میزنه...جوون وحشی قصه ما مثل سگ میترسه و جرئت نمیکنه از ماشین پیاده شه...جوونی که کل شهر از اسمش وحشت داشتن از یه دختر میترسه...ولی یه چیزی...وای وای وای...جوون وحشی قصه ما یه دل نه صد دل عاشق اون دختره میشه...و...همونجا...همونلحظه...اونو از بابای دختره که ریششم نصفه کاره مونده خاستگاری میکنه...باباهه میگه..(تو هم یه دیونه ای عین خودم..منم وقتی همسن تو بودم با اسب رفتم داخل خونه پدرزنم و خر شدم و دختر رو از باباش خاستگاری کردم...دو تا تیر هوایی هم شلیک کردم...باشه...قبوله...هروقت دیوار رو خودت تنهایی تعمیر کردی عین روز اولش شد..بیا خاستگاری دخترم...دخترم گوه میخوره مخالفت کنه)...عموجان هنوز ماشین جیپ عتیقه رو داره...توی پارکینگه....هنوزم شیشه ها وچراغاش شکسته و روی بدنه ماشین پر از جای ضربه چوبدسته...بعضی وقتا روشنش میکنه که باطریش نخوابه...زنعموجان هم هنوز اون چوبدست معروفو داره همیشه هم ازش مواظبت میکنه...عموجان خیلی دوست دارم...زنعموجان خیلی دوست دارم....دوتاییتونو خیییییییییلی دوس دارم.....تا همیشه ...تا همیشه....تا ابد....خوب بچه ها یه پوستر پسران زدم براتون ادامه مطلب....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................هانی هستم............................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 12 آبان 1394برچسب:,

|
 
آی قربونش برم

ما را از شیطان نجات بده

گوشیو برداشتم زنگ زدم...نه سلامی نه علیکی...(هی مانی هر جهنمی هستی برگشتنی یه ایکس باکس عین مال خودم میگیری میای نگرفتی خونه نیای)....اونم گفت(چشم سرورم امر امر شماس)..گفتمش(معلومه که امر امر ماس)بعدش گفت(اجنبی فقط بگو چی شده باز)...گفتمش(اومدی میگم برات فقط یه جوری بیارش تو اتاقم که پدیا نفهمه وگرنه کشتمت)...ضرت گوشیو قط کردم....

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...یه مدتی بود وقتی ایکس باکس روشن میکردم دیر بازی رو می اورد ولی مشکلی توی خوندن و اجرای بازی نداشت...برام مهم نبود...ولی برای پرنسس پدیا مهم بود..هی ازم میپرسید...چرا این دیر بازی میاره؟...منم همش میگفتم..فک کنم خاک رفته داخلش باید تمیز بشه....ولی حوصله نداشتم بدمش سرویسش کنن...به جان خودم همین امروز که از مدرسه برگشتم باهزار امیدو ارزو رفتم سراغ ایکس باکس...اولش یه کم تعجب کردم...آخه تمیز بود ظاهرش...خوب...گفتم شاید مامان خاله نسا دستمالش کشیده...روشن کردم ولی روشن نمیشد...سیماشو..همه جاشو چک کردم ولی روشن نمیشد...وا...چرا؟؟؟؟؟؟....سردرگم بودم...دیدم پرنسس پدیا بالاسرمه..گفت(هانی بیشعور ایسک باسکو تمیز کردم منکه مثل تو شلخته نیستم)منم شاخ درآوردم...(چطوری تمیزش کردی گربه؟؟؟)...گفت(شستمش)...گفتمش(بازم چطوری؟)...بعد باافتخارگفت(بردمش تو حموم..ازتوی سوراخاش رخشویی ریختم داخلش بعدشم شیلنگ آب گرفتم توش تا خوبه خوب تمیز شد چندبارم زدمش زمین تا آشقالاش دربیاد)منو میگی...بیهوش شدم از خنده...بعد دلخور شد گفت(چرامیخندی گاو؟؟؟)...گفتمش(باید بزاریمش آفتاب تا خوب خشک شه اینجوری روشن نمیشه هنوز یه ذره آب داخلشه قربونت بره هانی)...اونم گفت (باشه)...آی قربونش برم...آی قربونش برم...یعنی کدبانو که میگن به این میگن...لنگه نداره..تکه...یه دونس...یه پوستر پسران زدم ادامه مطلب...خوبه بدک نیست بنظرم......من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی.....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.................هانی هستم.............................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 9 آبان 1394برچسب:,

|
 
هشدار برای کبری یازده2

ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...یادمه یه روز عصر بود منم شکرخدا داشت یه کم خواب میومد توچشمام...همینجوری داشتم سعی میکردم یه کوچولو بخوابم که..گوشی ضرت زنگ زد...نگاکردم ..داداش جان مانی بود....محلش نزاشتم...بازم زنگ زد...ول کن نبود کثافت...خوب...گوشی رو جواب دادم...(هان چیه؟؟؟)...جواب داد...(اجنبی میگم اس برده یا پس؟؟؟)...یعنی استقلال برده یا پرسپولیس؟...منم که بازی رو ندیده بودم....همینجوری یه چی پروندم....گفتم(پرسی برده)...آخه میدونین بچه ها...منو داداش جان مانی یکی از تفریحات سالممون اینه که وایمیستیم ببینیم استقلال میبره یا پرسپولیس...اگه استقلال برد..درجااستقلالی میشیم و پرچم استقلال میبندیم به ماشین مانی و یه لنگ قرمز سوراخ سوراخ میبندیم عقب ماشین جوری که روی زمین کشیده بشه....میزنیم بیرون و بوق بوق و سروصدا و اینا...وقتی هم که پرسپولیس میبره فوری پرسپولیسی میشیم و پرچم پرسپولیس میزنیم به ماشین...من شخصا یه تابلوی 6-0گنده دارم که باخودم میبرمبیرون...بعدشم دوسه تاآفتابه ابی سوراخ سوراخ داریم که میبندیم عقب ماشین داداش جان مانی جوری که روی زمین کشیده بشه...و...خلاصه خیلی خوش میگذره...خلاصه مانی باغ بود با دوستاش ...منم اونروز حوصله نداشتم باشون برم بیرون فک نکنم هم منو همراهشون میبردن...خلاصه ازم تشکر کردو قطع کردگوشیو...آقاگذشت...شب مانی اومد خونه...از کلش آتیش بیرون میزد از عصبانیت...ماشینش انگار باگوجه فرنگی بمبارون شده بود...چندجاشم ضربه خورده بود...شیشه عقبشم همش ترک برداشته بود...جای سنگ بودن...برخوردسنگ...بگوچی شده بود...هههههه....استقلال برده بود...پرسپولیس باخته بود...مانی وچندتااز دوستاشم منتظر بودن ببینن کی میبره تا بزنن بیرون و ادااصول دربیارن...خوب...اگه تیمت باخته باشه و بری درسطح شهر و ادای پیروزمندانه دربیاری...اولاکه همه بهت میخندن دوما اگه گیر بیفتی وسط طرفدارای تیم مقابل...باید هرچی دعابلدی بخونی...منکه برام بردوباخت مهم نیست بازی زیبا وتماشاگرپسندانه برام مهمه....مخصوصا وقتی اعضای دو تیم بصورت دسته جمعی دعواشون میشه...به هیچ عنوان حاضرنبودم دروباز کنم چون حتماکتک توش بود...مانی پشت در بودوفقط داد میزد(بیابیرون میخام بزنمت)....یه پوسترپسران زدم ادامه مطلب برای شماکه دوستتون دارم....من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه..اونم خرنفهم نه خر الکی.....و....ایستاده بود همچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......................هانی هستم................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 8 آبان 1394برچسب:,

|
 
مانی مداح اهل بیت میشود

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این داداش جان مانی من هر کثافتی که باشه موقع محرم...شخصیتش عوض میشه و میشه نوکر اقا...هرکاری میکنه بخاطر امام حسین...ولی خوب...اونقدام بااستعداد نیست ..ولی مثل من خیلی خجالتیه ههههه...خوب...یه بار گفت که میخاد امشب مداحی کنه واسه چلاب...chollab...همونکه عزادارای امام حسین دایره های حلقه حلقه میگیرن و هماهنگ با صدای مداح خم میشن سینه میزنن راست وامیستن سینه میزنن..قبول حق ایشالله...ما به این میگیم ..چلاب..نمیدونم شما بهش چی میگین...هرچی باشه قبول باشه...خیلی خوب...عموجان ازش پرسید (بلدی حالا مداحی کنی؟)..مانی با اراده ای بالا گف(آره خیلیم خوب بلدم)...خلاصه...شب شد...پارسال بود فک کنم...شب چهارم یا پنجم محرم...خوب...آقا ....این بانی مجلس از عزادارا خواست دوره وایسن تا چلاب بزنیم..منو زاگرس و بقیه هم بودیم..دوروبرای خونه خودمون بود...نسبتا هم شلوغ بود...خوب...بعدش بانی یا همون ریش سفید یا همون پیرغلام توی بلندگو اعلام کرد که ...(عزاداران عزیز الان اقای مانی فلانی مداح اهل بیت مجلس عزای مارو نورباران میکنن)...یه همچین چیزایی...خوب...مانی رفت میکروفن رو گرفت و شروع کرد..من به جای داداش جان مانی استرس داشتم...خلاصه شروع کرد به خوندن(باز این چه شورش است که در خلق عالمست...بازین چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است)...آقا...اینقد این مانی قشنگ و توی دستگاه میخوند که جماعت یکی یکی دوتا دوتا ..دستاشون رودلشون از خنده میرفتن کنار از توی حلقه چلاب...منم همش سعی میکردم جولوی خندمو بگیرم..امام حسین منو ببخشه...دست خودم نبود...مانی چشماشو بسته بود و رفته بود توی حس و داشت ملت رو مستفیظ میکرد...امیدوارم این مستفیظ رو درست نوشته باشم....بعدش آرین کنارم بود منم هی سعی میکردم جولوی خندمو بگیرم...پیش خودم میگفتم خوشبحال آرین که نمیخنده...برگشتم یه نگا به ارین کردم دیدم غش کرده از خنده...بعدش منم خندم ترکید...بعدش دوتایی رفتیم کنار و یه گوشه نشستیم خندیدیم ..هرکی بود میخندید به این خوندن داداش جان مانی...فک کنم این خوندن داداش جان مانی رو فقط خوده امام حسین ازش قبول کرده باشه اونم با ارفاق...ولی یه چیزی باعث شد خندم خشک بشه...زاگرس تنها کسی بود که مونده بود و داشت برای مداحی کردن مانی چلاب میزد...وقتی به صورتش دقت میکردم ...داشت گریه میکرد...زاگرس من خیلی ازت عقبم....خیلی....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم........مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:,

|
 
آخرین سامورایی

ما را از شیطان نجات بده اگه راه داره

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یادمه عصر بود...رفته بودم سوپری سرکوچمون که بستنی نوشابه بگیرم بزنم تو رگ...بستنی نوشابه چیه؟؟؟...الان میگم...نوشابه زرد رو توی یه لیوانی چیزی..هرچی..میریزی بعد بستنی میریزی توش...بعد همش میزنی یه کم که مایع شد بقیه نوشابه زرد رو بهش اضافه میکنی و بازم همش میزنی تا کاملا مخلوط بشه...ولی یادتون باشه فقط نوشابه زرد ..نوشابه مشکی جواب نمیده...خودم اینو اختراعش کردم..خیلی خوشمزس...خوب..درس اشپزی رو ولش...دم سوپری بودم و دیگه بستنی نوشابه رو گرفته بودم که سوپری درومد گفت(هانی لطفا به زنعموت بگو بیاد این حساب رو صاف کنه)...منم که عادت زنعموجان رو میدونم بکشیش قرضی چیزی نمیخره...بعدگفتمش(امکان نداره همچین چیزی ..مطمئنی عمو؟؟؟)...گفت(آقا مانی یه سری جنس خریده گفته بزن رو حساب مامانم...خودش میاد حساب میکنه)...بعدش مبلغ خیلی بالا بود...بعدش منم گفتم ..باشه...بعدش خط همراه دوم بام بود...شارژشم خیلی کم بود...منم زنگ زدم به زنعموجان...فقط چون شارژ گوشی کم بود...خواستم خیلی خلاصه و واضح بهش بگم که دقیق متوجه بشه و بیاد سوپری...زنعموگوشی رو جواب داد منم با صدای بلند دادزدمو خیلی خلاصه گفتم(پاشو بیا دم سوپری..زود)بعد تا شارژ تموم نشده گوشی رو قطع کردم...بعد یه چندتا مشتری دیگه هم اونجا بود منم رو به اونا وایساده بودم داشتم بستنی نوشابه رو مخلوط میکردم یا باکلاستر بگم..میکس..میکردم...خوب...بعد چند دقیقه دیدم مشتریا همشون فرار کردن...گفتم چشون بود اینا؟؟...برگشتم پشت سرم دیدم زنعموجان یه چوب گنده دستشه..نیمچه گرز بود...به زاویه 45درجه رو به زمین گرفته بودش...دیدین ساموراییای عزیز چطور شمشیراشونو میگیرن سمت زمین بعد به سمت دشمن حمله میکنن..همونجور گرفته بود...داشت میدوئید سمتمون...خواستم منم فرار کنم ولی خداوکیلی زیرزانوام شل شده بود..نتونستم فرار کنم...فکر کنم نیروی درونیه زنعموجان بدنمو قفل کرده بود...آقا این زنعمو رسید...چوبه رو هی تو هوا دور میداد...هی جیغ میزد(چی شدهههههه؟؟؟؟....بگووووووو....ننت بمیرههههههه داغت به دلم بمونههههههه)سوپری یه سینی گرفته بود عین یه سپر جولوش....درومدگفت(هیچی خانم فقط...آقا مانی یه کم خرید کرده گفته شما حساب میکنین..ولی قابلی نداره اصلا)...بعد زنعمو از خون هردومون گذشت و یه کم اروم شد گفت(چی؟..دوباره بگو ببینم)...بعد اینبار من براش توضیح دادم..بیچاره زنعمو نصف عمرشده بود...نشست زمین...دلم براش سوخت...دستاشو گذاشت رو سرش هی میگفت(تو بالاخره منو مرگ میدی اجنبی..من میمیرم از دست تو..چرااینجوری گفتی ننه مرده؟...مردم و زنده شدم گفتم چی شده خدا منو بکشه از دست تو یکی راحت بشم)...رفتم نشستم کنارش گفتمش(زنعموجان من تو را خیلی دوستت دارم..شارژم داشت تموم میشد گفتم واضح و خلاصه بگم که بیای)بعد ناگهان زنعمو جان عین یه اتشفشان آتش فشانید بلند شد دوباره هی چوبو دور میداد تو هوا...افتاد دنبالم...منم خوب معلومه فرار کردم...یه لحظه غفلت یا یه اشتباه کوچولو مساوی با نابودی هانی بود...ولی از بستنی نوشابه نگذشتم همینجور که فرار میکردم میخوردم ..البته نفهمیدم بستنی نوشابه کجام رفت...بیشترش ریخت به لباسم یا ریخت تو جیبام...ولی ارزششو داشت ..خیلی دوس دارم بستنی نوشابه رو....خییییییلی خوشمزس شمام امتحان کنید....من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی....و...ایستاده بود همچنان ..خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....راستی بچه ها اسطوره خوانندگی رو پیدا کردم..توی ادامه مطلبه...تا اخر ببینین..نبینین از دستتون رفته...حالا...هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content